علیرضاجلیلیان *
یک:
«در میان آنانکه با تکیه بر هنر خویش به شهریاری رسیدهاند نه به یاری بخت، بلندپایه ترینشان، به گمان من، موسی و کوروش و رومولوس و تسئوس و مانند ایشاناند. اگر چه در باب موسی سخنی نمیتوان گفت، چرا که وی را کاری جز به جای آوردن فرمانهای خداوند نبود. بااین همه، وی در خور ستایش است. اما اگر در کار کوروش بنگریم و کسانی چون او، که کشورها گشودهاند و پادشاهی را بنیاد نهادهاند، همه را در خور ستایش خواهیم یافت. و اگر در کار ایشان نیک بنگریم، کارشان را هیچ کم از کار موسی نخواهیم یافت».
این سخنان، بندی از کتاب بسیار معروف «شهریار» نوشتۀ نیکولو ماکیاوللی، متفکر بزرگ ایتالیایی است که در قرن شانزدهم میلادی به عنوان دستورنامهای سیاسی و راهنمای عملی برای «چگونه پادشاهی کردن» از سوی وی به دربار پادشاه وقت ایتالیا -لورنتسو مدیچی- تقدیم شده است.
اگرچه کتاب شهریار به سبب راهکارهای عموما خشونتآمیزی که به پادشاهان جهت حفظ قدرتشان پیشنهاد میدهد، به یکی از بدنامترین کتابهای تاریخی تبدیل شده تا جایی که از آن پس واژۀ ماکیاولیسم در گفتمان سیاسی به عنوان صفتی برای حکومتهای سرکوبگر به کار میرود اما سالها بعد، جرج واشنگتن نخستین رئیس جمهوری امریکا -که شهریار را خوانده بود- به اهمیت «چگونه پادشاهی کردن» کوروش بزرگ پی میبرد و چنان که معروف است از میان دو کتاب «شهریار» ماکیاوللی و «کوروش نامه» کسنوفون، دومی را دستورنامۀ سیاسی خود میکند.
کوروش نامه (به یونانی : کوروپایدیا) اثری است از کسنوفون (430-345پ.م) مورخ شهیر یونانی که در آن به یونانیان باستان، توصیه شده فرزندان خود را رفتاری به سان کوروش هخامنشی بیاموزند.
در همین کتاب است که کسنوفون بعد از گفتن «برای انسان بسی آسانتر است که برحیوانات فرمان براند تا برآدمیان» تصریح میکند:
«هنگامی که دیدم چگونه کوروش بسیاری از مردمان و شهرها و اقوام گوناگون را فرمانبردار خود ساخته است، به ناگزیر اندیشه نخستین خود را دیگرگون کردم و پذیرفتم که حکومت بر آدمیان امری ناشدنی نیست، به شرط آنکه حاکم، فردی خردمند و باکیاست باشد».
کوروش بزرگ (559-530 پ.م) بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی، بی هیچ تردیدی یکی از استثناهای تاریخ جهان است. او که به درستی خود را «شاه جهان، شاه نیرومند» توصیف میکند، توانست در کمتر از چند دهه، بر بخشهای زیادی از جهانباستان دست پیدا کند و نخستین امپراتوری تاریخ را سامان دهد.
در باب پادشاهی و سیاستهای حکومتی او بسیار نوشتهاند و از این میان میتوان به کتاب های ارزشمند و معتبر «امپراتوری هخامنشیان» نوشتۀ پروفسور پیربریان با ترجمۀ مهدی سمسار (انتشارات زریاب)، کتاب «شناخت کورش» نوشتۀ رضا ضرغامی با ترجمۀ عباس مخبر (انتشارات مرکز) و کتاب «کوروش بزرگ» با گردآوری استاد تورج دریایی و ترجمۀ آذردخت جلیلیان (انتشارت توس) اشاره کرد. اما آنچه کوروش را از دیگر پادشاهان گذشته متمایز میکند نه کشورگشاییهایش، که بسیار پادشاهان دیگر پس از او بر قلمروهای پهناورتری نیز دست یافتند، بلکه سنت پادشاهی و روح مداراگری او با مردمان و اقوام مختلف بود.
کوروش در زمانهای میزیست که خشونت نه تنها مذموم شمرده نمیشد، بلکه آن را حق مشروع پادشاه برای نگهداشتِ قدرت الهیاش نیز میدانستند. (مثال های فراوانی را میتوان از سیاستنامههای مختلف گواهی آورد که نویسندگانشان به پادشاهان توصیه میکردند هرگونه مخالفی را باخشونت تمام از سر راه بردارند.)
سیاست کوروش اما و رفتار او با ملتهای مغلوب آشکارا با شاهان پیش از خود تفاوت داشت. استوانهی گِلی او، که به «منشور کوروش» معروف است، بی شک در جهان باستان، خلافآمذِ عادت بود.
اگر پیش از کوروش حاکمان آشوری با افتخار و به صراحت، دم از مُثله کردن مخالفان و ویرانکردن شهرهای مغلوب می زدند، کوروش به هنگام ورود به شهر شکست خوردۀ بابل میگوید:
«سپاهیان گستردهام با آرامش، درون بابِل گام بر میداشتند. نگذاشتم کسی در همۀ [سومر و] آکد، هراسآفرین باشد، در پی امنیت [شهر] بابل و همه جایگاههای مقدسش بودم. برای مردم بابل که برخلاف [خواست خدایان] یوغی برآنان نهاده بود که شایستهشان نبود، خستگی هایشان را تسکین دادم [و] از بندها رهایشان کردم».
(بندهای 24 / 25/ 26 منشور کوروش بزرگ، ترجمۀ شاهرخ رزمجو)
با این اوصاف، چندان نباید شگفتزده شد اگر ایرانیهای باستان او را «پدر» می خواندند، اسکندر مقدونی خود را «دوستدار» او معرفی میکرد، کتیبههای بینالنهرینی «صلحدوست»اش مینامیدند، عهد عتیق او را «برگزیدۀ یَهُوه» میدانست، [ بر پایۀ تفسیر مولانا ابوالکلام آزاد که علامۀ طباطبایی بر آن مُهر صحت زده] مراد قرآن از «ذوالقرنین» اوست و هرودوت در کتاب تاریخ خود چنین نوشته است: «هیچ فرد پارسی به خود اجازه نمیدهد که خویشتن را با کوروش مقایسه کند.»
دو:
در یک جامعۀ دو قطبی، که همه چیز در آن یا سیاه مطلق است یا سپید مطلق، نمیتوان به داوری درستی از هیچ چیز رسید. در چنین جامعه ای، گروهی از مردم به مرتبهای از کوری یا شیفتهگی میرسند که سینهمالان خود را به خاک پاسارگاد میکشانند و سجده کنان آرزوی بازگشت سلطنت را فریاد میزنند و گروهی دیگر، آن همه به ورطۀ سطحینگری و ابتذال فکری میافتند که تمام برهانشان برای رد یک شخصیت تاریخی چنین پرسشی کودکانه میشود: «چرا نام کوروش در شاهنامه نیامده است؟»
در تاریخ اما «شرط اول قدم آن است» که هیچ شخصیتی را «خالی از خلل» ندانی و همگان را در ترازوی نقد بنشانی و برای هر سخنی، برهانی روشن آوری.
در تاریخ، هر شخصیتی که «مقدس» شود، دیگر «واقعی» نخواهد بود. به تعبیر استاد ملکیان:
«شک نيست كه امروزه كمتر كسی ستاره يا خورشيد يا ماه يا مجسمهای فلزی يا چوبی را میپرستد، اما اين بدان معنا نيست كه بتپرستی امری منسوخ و متروک شده است؛ بلكه میتواند فقط حاكی از اين باشد كه اشكال و صوری از بتپرستی جای خود را به اشكال و صور ديگری سپردهاند. هر گاه موجود و پديدهای را كه، در واقع مقيد و مشروط و ناقص است مطلق و كامل تلقی كنيم و بالطبع و بالتبع تسليماش شويم بتپرست شدهايم و، در اين جهت، فرقی نمیكند كه آن موجود و پديده چه چيزی باشد».