برترینها: سکانس افتتاحیه یا سکانس آغازین هر فیلمی، هم دریچهی ورود به جهان فیلم است و هم میتواند مخاطب را چنان مجذوب کند که تا پایان به تماشای اثر بنشیند، یا برعکس کاری کند که او در همان ابتدا قید تماشای فیلم را بزند و به سراغ کار دیگری برود. به دلیل همین اهمیت در جذب مخاطب است که بسیاری از فیلمسازان، اثر خود را با یک حادثه شروع میکنند تا از همان اول یقهی مخاطب را بچسبند.
وقتی کارگردانی بتواند از پس ساختن یک حادثه برآید و آن را در ابتدای فیلمش بگذارد، بخش عظیمی از راه جذب مخاطب را طی کرده و میتواند امیدوار باشد که خریداران بلیط، حداقل فیلمش را تا پایان تماشا خواهند کرد. حال این که از بقیهی فیلم هم لذت ببرند، بستگی به سکانسهای دیگری دارد که در ادامهی فیلم، پس از سکانس افتتاحیه و تا پایان در برابر دیدگان تماشاچی قرار میگیرد. در این لیست به تلاش مجله دیجیکالا سری به 10 سکانس افتتاحیه برتر تاریخ سینما زدهایم.
البته بسیاری از سکانسهای افتتاحیهی خوب و ماندگار هم با یک حادثه آغاز نمیشوند. برخی فیلمها، مانند آنها که به برشی از یک زندگی میپردازند، نیازی به یک حادثه ندارند و اصلا چنین افتتاحیهای به بقیهی فیلم نمیچسبد و مانند وصلهی ناجور به نظر خواهد رسید. در این شرایط سکانس افتتاحیه باید به عنوان شروع کنندهی داستان، بتواند آغازگر آن و توضیح دهندهی بخشی از موقعیت باشد. مثلا اگر قصهای به زندگی یک پیرمرد میپردازد و قرار است از تنهایی او بگوید، باید این سکانس مخاطب را با اتمسفر مورد نظر آشنا کند و حاوی اطلاعاتی برای ورود به حال و هوای اثر باشد.
البته گاهی هم فیلمسازان از سکانس افتتاحیه برای رسیدن به مقصودی خاص بهره میبرند. مثلا ممکن است فیلمسازی قصد داشته باشد دست به آشنازدایی بزند و کمی با مخاطب بازی کند. مثلا هیچکاک فیلم «روانی» (Psycho) را با طرح و اجرای یک دزدی آغاز می کند، در حالی که در ادامه معلوم میشود که با فیلمی اسلشر روبهرو هستیم و فیلمساز با توقعات ما بازی کرده است. پس هیچ دستورالعمل کلی وجود ندارد و کسی میتواند سکانس افتتاحیهی محشری خلق کند که به کار خود وارد باشد و بداند که چه میخواهد.
اما در نهایت، مانند هر سکانس دیگری، سکانس آغازین هر فیلمی باید در دل ساختار و داستان فیلم، جای درست خود را پیدا کند و در واقع به ساخته شدن جهان اثر یاری برساند. نمیتوان فیلمی ساخت که در آن سکانس افتتاحیه ساز خود را می زند و بقیهی اثر هم ساز خودش را. باید در دل روابط علت و معلولی فیلم، افتتاحیهی اثر هم به شکلی ارگانیک جای خود را پیدا کند و هم آغازگر سیر تسلسل سکانسهایی شود که به یک نتیجهگیری مشخص میرسند.
البته نمیتوان منکر این موضوع شد که در نهایت فقط سکانس افتتاحیهی فیلمی در ذهن ما باقی میماند که از تماشای کلیتش لذت برده باشیم. اگر فیلمی چندان ما را به خود جذب نکند، سکانس افتتاحیه هر چقدر هم که جذاب باشد، نمیتواند برای مدتی طولانی به خاطر سپرده شود. چرا که آن را قبل از هر سکانس دیگر فیلم میبینیم و در صورت راضی نبودن از بقیهی فیلم، آن را هم ناخوشایند خواهیم یافت و حتی تا قبل از پایان فیلم فراموشش خواهیم کرد. پس اصلا هم مهم نیست که آن سکانس ابتدایی چقدر معرکه و خوش ساخت باشد؛ در نهایت این کلیت فیلم است که اهمیت دارد و سبب ماندگاریاش در ذهن مخاطب میشود و یک سکانس ابتدایی جذاب فقط میتواند ما را در همراهی بهتر با آن چه که روی پرده است، یاری برساند.
از همان سکانس ابتدایی و ادای دین آشکار جری شاتسبرگ به ساموئل بکت و نمایشنامهی معروف او یعنی «در انتظار گودو» (Waiting For Godot) مشخص است که با فیلمی نبوغآمیز و درخشان طرف هستیم. ضمن آنکه پیتر برد شاو منتقد سرشناس گاردین اعتقاد دارد آل پاچینو و جین هاکمن هر دو بهترین نقش آفرینیهای خود را در این فیلم ایفا کردهاند. به همین دلیل فیلم در همان سال تولید موفق شد جایزهی نخل طلای کن برای بهترین فیلم را از آن خود کند.
سکانس اول، سکانس برخورد دو آدم واداده با یکدیگر است. مردانی که در زندگی مدام شکست خوردهاند و هر چه بیشتر دست و پا زدهاند، بیشتر در مرداب جامعه فرورفتهاند. آنها مانند شخصیتهای «در انتظار گودو» معرف وضع بشری در دنیای مدرن هستند؛ بی هدف، رویابین و گم شده. نه میدانند مقصد کجاست و نه میدانند که وسیله چیست. فقط برای خود گمانهزنی و حرافی میکنند و بدون در نظر گرفتن شرایط، به جاده میزنند.
در یک سوی جاده مردی بلند قامت قرار دارد و در سوی دیگر مردی کوچک جثه. هر دو تنها هستند و آشکارا تمایل دارند که کمی با هم گپ بزنند. اما انگار که سالها سخن نگفتهاند و آداب معشرت را فراموش کردهاند. در نهایت دل به دریا میزنند و بعد از کمی صحبت، قرار میگذارند که از کالیفرنیا خارج شوند، به پیتسبورگ برسند و با هم یک کارواش بزرگ باز کنند، در حالی که حتی پول گرفتن ماشین هم ندارند؛ همینًدر خیالپرداز، همین قدر رویابین.
روبر برسون هم با آن شیوهی بطئی فیلمسازیاش گاهی میتواند هیجان خلق کند، البته کاملا به شیوهی خودش. سکانس ابتدایی به انتقال زندانی به زندان میپردازد. زندانی که فونتین نام دارد، پس از ایستادن ماشین، در را باز میکند و پا به فرار میگذارد. دوربین اما از جای خود تکان نمیخورد و هنوز هم در حال نمایش صندلی عقب ماشین است. افسری آلمانی مرد را تعقیب میکند و در تمام مدت تعقیب و گریز، مخاطب از طریق صدا متوجه اتفاقات خارج از قاب میشود.
فونتین دستگیر شده و به ماشین بازگردانده میشود، در حالی که افسر آلمانی او را کتک میزند و غل و زنجیر میکند. از این پس روبر برسون به شکلی ریزبینانه و با جزییات شروع به تعریف داستان مردی میکند که مصمم است هر طور شده از دست آلمانها در طول اشغال فرانسه فرار و به سوی آزادی پرواز کند. داستان فیلم هم که از ماجرایی واقعی اقتباس شده و همین هم تماشای فیلم را لذتبخشتر میکند.
داستان زندگی خانوادهی فقیری که از جنوب ایتالیا به شهر میلان مهاجرت میکنند تا زندگی بهتری داشته باشند در دستان لوکینو ویسکونتی تبدیل به قصهی مردان و زنانی شده که در جستجوی معنای زندگی دست پا میزنند. هر کدام از آنها در جستجوی رهایی است و البته ویرانی های جنگ دوم جهانی هم در پس زمینه خود را به رخ میکشند. کارگردانی خارقالعادهی ویسکونتی در کنار کار درخشان بازیگران، فیلم «روکو و برادرانش» را تبدیل به یکی از پر حسرتترین فیلمهای فهرست کرده است.
فیلم با ایستگاهی در شهر میلان آغاز میشود در حالی که موسیقی سحرانگیز نینو روتا آن را همراهی میکند. در همان ابتدا ویسکونتی روی دو چیز تاکید میکند، یکی فقر این خانواده و دیگری مسیری پر دستانداز که در پیش رو دارند. تفاوت میلان و روستای محل زندگی خانواده، از سر و روی این مردمان میبارد. سکانس ابتدایی «روکو و برادرانش» کلاس درس کاملی از ساختن حال و هوا و قرار دادن مخاطب در اتمسفر مورد نظر است.
در سال ۲۰۲۷ بشر امیدش را به ادامهی حیات از دست داده است. مدتها است که شخص جدیدی متولد نشده و جوانترین انسان روی زمین هم در ۱۸ سالگی از دنیا میرود. در چنین شرایطی است که بشر در بهت فرو رفته و همهی امید خود را از دست داده است. حکومتها توسط شورش مردم سرنگون میشوند و همه جا را هرج و مرج فرا گرفته است. در این میان زنی بنا به دلایل نامعلومی باردار میشود. مردی به ته خط رسیده مامور میشود که این زن را به جای امنی برساند.
فیلم با همین مرد به ته خط رسیده و پخش شدن خبر مرگ جوانترین انسان روی کرهی زمین آغاز میشود. مدتها است که جوانها سلبریتیهای کرهی زمین هستند و خبری از آن دنیای سابق نیست. لندن تبدیل به ویرانهای شده که میتوان بوی تعفن آن را احساس کرد. مرد به کافهای پا میگذارد. کافه پر از جمعیت است و فضای گرفتهای دارد. مردم در حال تماشای اخبار مرگ جوانترین عضو نسل بشر هستند و امید خود را از دست دادهاند. عدهای اشک میریزند و همه در شوک به سر میبرند. اما مرد عین خیالش هم نیست.
او قهوهاش را میگیرد و بی خیال خارج میشود. به محض رسیدن به خیابان، ناگهان بمبی منفجر میشود. مرد دیگر نمیتواند بی خیال باشد. او ناخواسته قدم در ماجرایی میگذارد که به ادامهی نسل بشر ارتباط دارد و قرار است نقش قهرمان گمنانی را بازی کند که حتی فرصت رستگاری هم ندارد.
دلمر دیوس با ساختن «گذرگاه تاریک» راهی خلاف آمد فیلمهای سینمایی تا آن زمان پیمود. دستاورد او حتی امروزه هم تا حدود زیادی پیشرو به نظر میرسد؛ او تا نیمههای فیلم داستان فیلمش را از زاویهی دید شخصیت اصلی نشان داد. به همین دلیل در این نیمه همفری بوگارت را در فیلم نمیبینیم. اما آنچه که در این نیمه و همچنین سراسر فیلم نگاه را خیره میکند، حضور دلچسب لورن باکال در نقش زنی ماجراجو است که به این انسان رها شده کمک میکند.
در ابتدای فیلم وینسنت با بازی همفری بوگارت از زندان فرار میکند. او در بشکهای پشت یک کامیون پنهان میشود؛ در حالی که نیروی پلیس و نگهبانان زندان در به در به دنبال وی هستند. کامیون به شهر نزدیک میشود و به نظر میرسد که فراری به هدفش رسیده. اما ناگهان بشکه از کامیون به بیرون پرت میشود و در کنار جاده آش و لاش میشود. وینسنت از بشکه بیرون میآید. از این به بعد دیگر تا نیمههای فیلم ما وینست را نمیبینیم، بلکه از طریق چشمانش به جهان خیره میشویم و فقط چیزهایی را میبینیم که او به آنها مینگرد.
پشت صحنهی یک فیلم حماسی هستیم. قرار است که سکانس مبارزهی بین آزادیخواهان هندی و اشغالگران انگلیسی فیلمبرداری شود. همه چیز حاضر است. دکور باشکوهی برپا شده و عدهی بسیاری سیاهی لشکر هم فراخوانده شدهاند. اما ناگهان انفجاری به وقوع میپیوندد و همه چیز به هم میریزد. یک هندی که از بازیگران فیلم بوده، به اشتباه تمام دکور را منفجر میکند.
پیتر سلرز و بلیک ادوارز میتوانستند یک سکانس حماسی از یک نبرد باشکوه را هم به سکانسی رودهبر کننده و خندهدار تبدیل کنند.
فیلمهای وسترن بسیاری تیتراژ خود را به تاختن سوارکاران اختصاص دادهاند؛ تصویر مردانی که بیمهابا میتازند و دشتها را پشت سر میگذارند تا به شهری برسند و حماسهای بیافرینند. در همین لیست فیلم «جنگو» وجود دارد که این کهن الگو را دست میاندازد و تصویری دیگرگون نمایش میدهد. اما هنوز هم میتوان پا را فراتر گذاشت و با این اسطورهی آشنا بازی کرد.
رابرت آلتمن فیلمش را با اسبسواری قهرمانش آغاز میکند. اما چیزی در این سوارکاری وجود دارد که شبیه به نمونههای معمول نیست. قهرمان داستان مدام سعی میکند که از اسب سقوط نکند و خودش را بپوشاند تا در برابر سرمای استخوانسوز در امان باشد. اسبش هم به قاطری وصل است که جان چندانی ندارد. خبری از تاختن هم نیست و به سختی اصلا میتوان نام سوارکاری بر کاری که او میکند، نهاد.
خلاصه که سوارکاری افتان و خیزان وارن بیتی در ابتدای فیلم «مککیب و خانم میلر» در همراهی با صدای جادویی لئونارد کوهن، به گونهای است که انگار قهرمان داستان از دم دروازههای بهشت رانده شده است؛ این مرد بار غمی را بر دوش میکشد که همان تنهایی و بیپناهی است و این اصلا به قامت وسترنر کلاسیک اندازه نیست.
فیلمی آٰرمانگرایانه در باب زندگی مردی که پس از اعلام آتش بس در زمان جنگهای داخلی اسپانیا به فرانسه میرود و نزدیک به بیست سال صبر میکند تا دوباره بازگردد و انتقام بگیرد. فرد زینهمان مانند آثار درخشانش به زندگی مردانی پرداخته که تا آخر عمر پای عقایدشان میایستند و حتی به خاطر حفظ آرمانهایشان جان میدهند. بازی گری گوریپگ، آنتونی کویین و عمر شریف از نقاط قوت فیلم است.
فیلم با تصاویر مستندی از جنگهای داخلی اسپانیا آغاز میشود. موسیقی معرکهی موریس ژار وجود خطری را گوشزد میکند. تصاویر مستند به کوهستانی برفی و ردیف مردانی پیوند میخورد که یکی یکی اسلحههای خود را تحویل میدهند و وارد فرانسه میشوند. این به معنای شکست یاران مانوئل آٰرتیگز است.
مانوئل در صف ایستاده تا نوبتش بشود. اسلحهای در دست دارد و مدام با آن ور میرود. آشکارا تلواسه دارد، ناگهان طاقت نمیآورد، اسلحه را محکم میچسبد و بازمیگردد اما یارانش دورش را میگیرند و سعی میکنند آرامش کنند: «همه چیز تموم شد مانوئل.» این صدا و این چند کلمه مانوئل را آزار میدهد.
فیلم «جنرال» شاهکار باستر کیتون در تاریخ سینما است. او در این جا از تمام توان خود در اجرای کمدی بهره میگیرد و یکی از پرخرجترین فیلمهای این ژانر را در دوران صامت میسازد. داستان فیلم دربارهی مرد لوکوموتیورانی است که در دوران جنگهای داخلی به دختری دلبسته است. او به دلیل آن که از ثبت نام در ارتش بازمیماند، توسط دختر رویاهایش طرد میشود. زمانی که دخترک به اشتباه توسط دشمن ربوده میشود، او لوکوموتیوش را راه میاندازد تا او را نجات دهد.
سکانس ابتدایی یکی از بهترین نمونههای پیشرفت شگرف دستور زبان سینما در دوران صامت است. قطاری از سمت چپ قاب به سمت راست حرکت میکند. دوربین آرام به سمت راست میرود و مخاطب را در جریان نام قطار که همان جنرال است میگذارد؛ در حالی که قبلا نمایی از چهرهی لوکوموتیوران با بازی باستر کیتون، نمایش داده شده. تصویر ناگهان کات میخورد به اسبی که از آمدن قطار ترسیده و سوارکار خود را به دردسر انداخته است. باستر کیتون و کلاید بروکمن به زیبایی و فقط با سه قاب آغاز دوران جدید جدید و تمام شدن دنیای سابق را نمایش میدهند.
پس از پیاده شدن لوکوموتیوران و تاکید بر نقش او، برای شروع داستان اصلی میان نویسی بر پرده ظاهر میشود: دو عشق در زندگی او وجود داشت، لوکوموتیوش و … تصویر ناگهان قطع میشود به قاب عکس دختری. حال مخاطب میداند که در تمام فیلم قرار است داستانی با محوریت این مرد و دو عشقش ببیند.
هوارد هاکس استاد ساختن سکانسهای بدون دیالوگ بود. او به راحتی میتوانست با تصویر حرفش را بزند و داستانش را تعریف کند. کلا کارگردانانی که در دوران صامت کار خود را شروع کردند، توانایی انجام چنین کارهایی داشتند.
در پس زمینهی تیتراژ، دلیجانی از یک سرازیری پایین میآید. سپس دری بازمیشود. دود با بازی دین مارتین خجلتزده، قدم به باری شلوغ میگذارد. همه در حال نوشیدن هستند و دوربین رفتار شرمسارانهی دود را تعقیب میکند. او از چیزی میترسد. میرود و گوشهای میایستد و صدایش درنمیآید. شیشهی مشروبی در دستان مردی قرار دارد. دود ملتمسانه آن را نگاه میکند. مرد متوجه او میشود، لبخدی میزند و تعارف میکند، دود خوشحال میشود.
مرد پولی از جیبش خارج میکند و آن را در سطل پر از کثافت میاندازد تا دود را تحقیر کند. حال که مشخص شده دود یک معتاد است و پولی هم ندارد، ما منتظر واکشنش میمانیم؛ این که هنوز هم عزت نفس دارد که دست مرد را پس بزند یا او به خواستهاش میرسد؟
دود خم میشود که پول را بردارد. مردی اسلحه به دست سطل را به کناری پرتاب میکند و اجازه نمیدهد که دود خودش را حقیر کند. دوربین از زاویهی دید دود، مرد را نشان میدهد. او کلانتر شهر با بازی جان وین است. دود از دیدن او خجالت میکشد؛ انگار این دو گذشتهای با هم دارند. کلانتر برمیگردد و با غیظ به مرد نگاه میکند. کلانتر به سمت مرد قدم برمیدارد اما دود که کنترلش را از دست داده با تکه چوبی به سر کلانتر میکوبد و او را بیهوش میکند. مرد میخندند و دود به او هم حمله میکند اما دو مرد تنومند جلویش را میگیرند. نگهش میدارند تا مرد اول دود را کتک بزند. کسی جلوی مرد را میگیرد اما او گلولهای حوالهاش میکند. از رفتار دیگران مشخص است که این مرد، آدم گردن کلفتی است و دیگرانی که دود را نگه داشتهاند هم نوچهی او هستند.
مرد از بار خارج میشود و قدم به خیابان میگذارد. مزاحم چند زن رهگذر میشود و به سالن دیگری پا میگذارد. سر و کلهی کلانتر پیدا میشود. از سر کلانتر خون چکه میکند. او میگوید: «جو تو بازداشتی.» این همه اطلاعات در کمتر از ۵ دقیقه، فقط با یک خط دیالوگ.