«شعر تابستان»
فصل تابستان است
سایه ای می جویم
سایه ای پر الفت
کوچه ها گرم کلام
خانه ها گرم سخن
***شعر تابستان***
کودکی با شادی
روی خاک نمناک
کلبه ای می سازد
کلبه ای بی سرما
***شعر تابستان***
ان طرف تر
دخترک می دوزد
لباس از جنس خیال
و عروسک پشت ویترین مغازه
چشمکی می زند به دنبال لباس
***شعر تابستان***
این طرف تر
در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا
فصل تابستان است
می نویسم شعری
از زبان سهراب
و خدایی که در این نزدیکی است ...
شاعر: هستی شمس
«شعر تابستان»
تابستان اوز
حیات دور از اوز دشـوار بـاشـد گلی که در اوز نیست خار باشد
بهارش را که نیست لازم به گفتن از آن خهر و حکار و دل شکفتن
***شعر تابستان***
به تابـستـان کـه گرما رو نـمـایـد ره ســـــر پــلـه را در پیش بـایــد
بزن جــارو بــپـاش آبی بر آن کم هــوا را پـر کن از بوی خوش نم
***شعر تابستان***
اگر بر خاک لحاف از دستت افتاد بــدان حتـما گلیمت برده است باد
بـا آن دسـت قـشـنگ و مـهربانـت بــیـاور کــوزه را با کــوزه دانت
***شعر تابستان***
تـو قـبل از که شـوی آماده خواب کــمـی از کــوزه بشـنـو قـلقل آب
هــوای پــشــت بـام شب پر سـتاره بــه آدم مـیــدهـد عـمـــر دوبــــــار
***شعر تابستان***
اوز زیـبـاتـراز هر سرزمـیـن است بهشـت دنـیـوی گویـنـد هـمین است
شعر از : میرزینل امیری نژاد