«شوم تابستان»
خدایا من چرا سردم؟
در سکوت غمگینم
در شلوغی پر از دردم
***شعر تابستان***
آه خدایا , خدایا آه
چرا من باز مانده ام, باز از راه
تابستان است و چنین سردم ؟
آخر آسان نبود من دردم
***شعر تابستان***
تا خزان
وقت بسیار است
اما از همینک من زردم
آه خدایا , خدایا آه
***شعر تابستان***
من تابستان نمی خواهم
روز های بی پایان نمی خواهم
زندگی در جریان نمی خواهم
***شعر تابستان***
مریضم لیک
درمان نمی خواهم
نیز جان نمی خواهم
آه خدایا , خدایا آه
چرا از چاله افتادم در چاه
من این تابستان بی شب را نمی خواهم
شاعر: تاها
«در هیاهوی جانسوز تابستان »
در هیاهوی جانسوز تابستان
مردی بیدار نشسته است
زیر شعله های تنور مانند زمان
مردی که بسیار خسته است
***شعر تابستان***
عرق چین وچروک صورتش را،
گونه های بی مهابای کودکش را
با لبخند های همسرش
می شوید
و با لبخندی به کودکش می بخشد
***شعر تابستان***
در هیاهوی جانسوز تابستان
زنی که میان حوض
نشسته است
و دارد الباس مشوش شده
احساس همسرش را
یکجا در تشت تفکر
می شوید
***شعر تابستان***
در هیاهوی جانسوز تابستان
وقتی کلمات آهسته، آهسته
می سوزند
و واژهها به کولرها
چشم می دوزند
...
شاعر: بهرام قربانپور