خواندن داستان های گوناگون برای کودکان می تواند دایره لغت دانی و همچنین هوش
کودک را توسعه بدهد ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم برای
شما عزیزان قصه عادت بد غرغر زدن و داستان کودکانه بوی بهار در هوا را به اشتراک
بگذاریم
عادت بد غرغر کردن اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم.شاید بپرسید کدوم
اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم.گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه.بعد رفتم سر یخچال.یک نوشیدنی خنک می خواستم اما
چیزی پیدا نکردم.حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.
بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم.حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟
مامان! مامان! من هفته ی
بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.
بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم.می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم.مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با
هم صحبت کنیم.گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم.دیدم تو برای هر چیز کوچکی
نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی
از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی.ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و
فقط نق زدی .
به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی
تر باشی.
اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه.پس با خودم
یک تصمیم مهم گرفتم.
صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود.من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو
که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.
همه به هم نگاه کردند و خندیدند.منم با اونا خندیدم.
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»
آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لالهان. لالهها تو بهار درمیآن. پس حتماً بهار شده.»
اونها روی یک تختهسنگ نشستن و به تماشای همهٔ کرهحیوونهایی پرداختن که توی دشت در حرکت بودن. تاد گفت: «یک برهگوسفند، … یک گوساله، … یک کرهاسب، … و اون هم سه تا تولهسگ.»
آلن گفت: «اون هم چهار تا بچهگربه، سه تا برهگوسفند، و یک لونه پر از تخم پرنده.»
در همین موقع بود که کارلا کنارشون نشست: «من هم بهار رو خیلی دوست دارم، اما پاییز رو بیشتر دوست دارم. بیشتر از همه دوست دارم که با پدربزرگم برم توی جنگل پیادهروی، تا همهٔ گلها رو ببینم. بعضیهاشون قرمزن، بعضی نارنجیان و بقیهشون هم طلاییان. چه بوی خوبی هم دارن.»
آلن گفت: «اما حیوونها تو پاییز بچه نمیآرن. فقط تو بهار بچه میآرن.»
کارلا گفت: «آره خوب، راست میگی. اما تا پاییز، بچههاشون بزرگتر میشن و بازی کردن باهاشون خیلی بیشتر مزه میده.» و از روی تختهسنگ پایین پرید: «من دارم میرم، بعداً باز میام پیشتون.» و دوید و به خانه رفت.
تاد رو به برهگوسفندها لبخند زد: «کارلا هر چی میخواد بگه. من که بهار رو از همه بیشتر دوست دارم.»
آلن هم در حالی که رو به بچهگربهها و تولهسگها لبخند میزد گفت: «من هم مثل تو … آره … من هم بهار رو بیشتر دوست دارم.»
تبیان / کتابک