ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم داستان سوسمار مهربان و شکارچی ها و
داستان کودکانه سوسمار چگونه است را برایتان به اشتراک بگذاریم این داستان های کودکانه
کمک خواهد کرد که دلبندتان به دنیای حیوانات آشنا شود تا انتهای مطلب همراه ما باشید
سوسمار مهربان و شکارچی ها احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت میبردند.چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی
شنیده شد.سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند.بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور
شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند.یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و
کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق
رفت
پاهایش در باتلاق گیر کرد.ته تفنگش را در گل فرو کرد.می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست.هر چقدر تلاش
می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت.بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او
کمک کند.
هری ترسیده بود و فریاد میکشید.بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایدهای نداشت.ناگهان سوسمار به طرف هری
آمد.شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود.سوسمار نزدیک تر شد.چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو
کرد و بیرون آمد.
هری پشت سوسمار بود.سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.بیل دوید
و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار
هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند.هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را
شکار نخواهم کرد.» هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»
آقا سوسماره از رودخونه اومده بود بیرون تا کمی قدم بزنه که ناگهان دید:
یه موش کوچولو داره یه فیل زبرگ رو میترسونه.
بعد به یه زرافه رسید که انگار سرش رفته بود بیرون ابرها و داشت اونها رو بو میکرد.
آخه آقا زرافههه گردنش خیلی دراز بود.
بعد به یه آرمادیلوی کوتاه قد رسید که داشت گلها رو بو میکرد.
گلهای قرمز خوشگل.
اون یه سوسک کوچولو و یه کرم دراز دید.
وای نزدیک بود آقا سوسماره اونها رو له کنه.
کمی جلوتر یه مار باریک دید و یه اسب آبی چاق.
وای یه وزغ زبر که داشت با یه قورباغه نرم بازی میکرد رو دید.
بعد رفت و رفت تا به یک خرگوش نرم و لطیف رسید که داشت به یه کرگدن پوستکلفت هویج تعارف میکرد.
آقا سوسماره به اندازه یه فیل بزرگ بود و مثل یه وزغ زبر بود.
و حالا که بارون میومد دیگه خیس شده بود.
بیچاره آقا سوسماره که خیس خیس شده بود خیلی غمگین بود.
ولی یه کم جلوتر یه سوسمار خوشگل و بامزه مثل خودش دید.
حالا اون خیلی خوشحاله.
جام نیوز / رعنا استوری