اگر به دنبال داستان های زیبای آموزنده برای کودکان هستید ما در این
مطلب از پرشین وی قصد داریم داستان های زیبای قصه ببر و مرد مسافر و داستان ببری که حیوانات را مسخره میکرد
را برایتان به اشتراک گذاریم. تا انتهای این مطلب همراه ما باشید تا با خواندن داستان
لذت کافی را ببرید
آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه
های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.
حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود.او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن.ببر درنده از
هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر
او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت.اما هیچ کس حرف ببر وحشی و
درنده را باور نمی کرد.
اما در آخر مسافری مهربان بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها
کند
ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربان را بکشد.مسافر از او خواست
تا به قول و عهدش وفا کند.اما حیوان درنده توجهی به التماس مرد مسافر نمی کرد.ببر وحشی گفت: من گرسنه
ام و تو هم شکار منی، چگونه تو را آزاد کنم؟
در همین حین، روباهی به آن جا رسید.او تمام
حرف های ببر و مرد مسافر را شنید و گفت: باور نمی کنم چنین ببر بزرگی در چنین قفس کوچکی
جا شده باشد.
ببر گفت: الان به تو نشان می دهم که چگونه در قفس جاشدم.و بعد داخل قفس شد و روباه ناقلا
فوراً در قفس را بست و با مرد مسافر از آن جا دور شد.
روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.
تبیان /کدبانو