داشتیم میرفتیم انزلی؛ دوری بزنیم و چای بخوریم و دریا را ببینیم و تفریح کنیم و برگردیم، تا غروب جمعهمان دلگیر نباشد، همین. در راه از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به تلویزیون و اینکه چند روز پیش گزارشی پخش شده از یک نمایشگاه در تهران، که مردی با ماسک و لباسِ ضدگلوله ایستاده روی صحنه و مردم با تفنگ بادی به او شلیک میکردند و او تیر میخورده و بعد، مختصری به چپ و راست و بالا و پایین خم میشده که یعنی تیر خوردهام. بعد همکه نمایش تمام شده پیراهنش را داده بالا و جای تیرها را نشان داده که برخی از تیرها تنش را زخم کرده. خندیدم، آرام و بیصدا، مثل تمام وقتهایی که یا مسئله برایم واضح است یا هیچ سر در نمیآورم، آرام و بیصدا. خمام را رد کرده بودیم که سیما گفت: «میخوام بدونم، الان این کار هنرش کجاس؟» راننده هراز چندی نگاهی میانداخت؛ زنِ کنار سیما حواسش به ما نبود، به جاده نگاه میکرد و گاهی به گوشیاش.
گفت: «آخه میدونی، هیچ خلاقیتی، چیزی نداشت.»
چیزی نگفتم. بازویش را به بازویم نزدیکتر کرد و گفت: «داشت؟» وقتی میخواست درباره چیزی حرف بزند، سخت میشد منصرفش کرد. چندبار پلک زد و طوری نگاهم کرد که یعنی هنوز به سوالش فکر میکند.
مردی که جلو نشسته بود، سرش را لحظهای چرخاند سمت ما و دوباره به روبهرو خیره شد.
پل غازیان را رد میکردیم. مرغهای دریاییای را که ردیف روی نردههای پل نشسته بودند نشانش دادم و بحث را عوض کردم. بلوار خلوت بود، مثل تمام غروب جمعههای زمستانی. باد سردی از دریا بلند میشد و موهای مشکی و کوتاهش را و ریشههای نامرتبِ شال گردنم را تکان میداد. ساکت بود. اسکله خلوت بود و کشتیهای باری سمتِ بندر هم بیحرکت، با تکانهای ریزشان، روی آب مانده بودند.
گفتم: «بریم تهِ موج شکن چایی بخوریم؟»
رفتیم. نشسته بودیم روی صندلیای که رو به خلیجِ موجشکن بود. باد کمتر شده بود و تقریبا به ما نمیخورد. دیواره قهوهخانه موجشکن باد را میگرفت.
آدمهایی که آمده بودند تا شاید مثل ما تفریح کنند و جمعهشان مثل همیشه نباشد، میآمدند و میرفتند. عجیب بود که هیچکس توجهام را جلب نمیکرد، منی که همواره نگاهم به آدمها بود تا کسی باشد که چیزی داشته باشد، حالا هیچ پیدا نمیکردم. فکر میکردم اگر از موجشکن فاصله بگیرم، به سمتِ بالا، بروم بالا و بالاتر و وقتی برمیگردم چند سالی شده باشد، همه آدمها یکشکلاند، انگار اینجا اینروزها چیزی بود که همه را شبیه هم میکرد. از لبه موجشکن، راهی بود سنگی که میشد رفت پایین تا رسید به خودِ آب، کمی سخت بود پایین رفتن. آمدم پیشنهاد بدهم برویم پایین و کنار آب بایستیم که از جایش بلند شد و گفت: «بریم؟ سردم شده.» قدم زدیم، تمام مسیری را که آمده بودیم. کنار یکی از اسکلهها گفتم: «بریم قایق سوار شیم؟»
بازویم را رها کرد و چنان چشمهای آرامش گرد شد و چنان لبخندی روی لبهایش نشست و چنان گفت: «واقعا؟!»
که رویم نشد بگویم شوخی کردهام. فقط برای لحظهای، دیدم که چقدر دوستش دارم، که کاش میشد برویم و قایق سوار شویم که چه ساده میشود کسی را خوشحال کرد، همه اینها به ثانیهای گذشت، تا که گفتم: «پول نداریم که!» چیزی نگفت و دوباره بازویم را چسبید.
سوار ماشین که شدیم دختری چادری انتهای صندلی عقب نشسته بود. تا که خواستیم بنشینیم، چادرش را جمع کرد، کمی کنار که رفت، میانِ مشکی چادرش و سیاهی صندلی قرمزیای دیدم، فقط لحظهای و بعد نشستیم. نمیدانم چه شد که یادم رفت پیاش را بگیرم و ببینم چه بود. سیما سرش را گذاشت روی شانهام. کاپشنم را گذاشتم روی پایم. ضبط روشن بود، صدایش کم بود اما. سیما یا خوابید یا خودش را به خواب زد و من هم خیره به جاده یا جایی که یادم نیست، میانِ فکرهایم که هیچ کدامشان یادم نیست، گذر زمان را حس نکردم. به خمام نرسیده بودیم که سرش را بلند کرد، دستی به لبهایش کشید و شالش را روی سر مرتب کرد.
راننده گاهی، از آینه به چهره خوابآلودِ سیما و کمتر به من نگاه میکرد. دختر کمی جابهجا شد. چادرش را کشید و دور دستش پیچید. نگاهش کردم. رویش به خیابان بود. به خیابانِ شلوغ و پرترافیک. چهارراه گلسار را رد میکردیم. اسبِ سفیدِ وسطِ میدان، پشت به انزلی بود و آب از دهانش فوارهوار بیرون میریخت.
میانِ سیاهی بینِ من و دختر نور روی سگک کیف پولی افتاد که قرمز بود و حایل میانمان. چادرش را که جمع میکرد کیف بیرون میافتاد و دستش را که پایین میآورد کیف زیرِ چادر مخفی میشد. قلبم به تپش افتاد. همانقدر دستهایم کند شده بود. سیما گفت: «پیاده شیم یهکم قدم بزنیم؟» نمیتوانستم بگویم نه، یا حتی بگویم پیاده شویم. کیف را بیاختیار سراندم پشتم و گفتم: «مرسی آقا، پیاده میشیم.» و پیاده شدیم. با عجله کرایه را دادم و در را بستم. سیما گفت: «چی شد یهو؟!»
گفتم: «تو گفتی پیاده بشیم.»
نمیدانم چرا بیاختیار میخندیدم. دستش را به سمتِ کوچه تاریکِ روبهرویمان کشیدم: «بیا.»
گفت: «چیه؟!»
رسیدیم به پاساژِ انتهای کوچه، کاپشنم را باز کردم و کیف را بیرون آوردم.
«برش داشتی؟»
«کفِ ماشین افتاده بود!»
«کفِ ماشین نبود! مالِ اون دختره بود!»
چشمهای سیاهش درشت شده بود، مثل هربار که ذوق میکرد، تعجب میکرد، سوال داشت. گفتم: «مالِ اون نبود، باهاش فاصله داشت! مالِ نفر قبلی بود... .»
خندید. با همان چشمهایی که نمیفهمیدم چه حالی دارند. گفت: «دزدی کردی؟ تو دزدی کردی؟»
و باز خندید و گویی بچهای را ناز میکند گفت: «دزدِ من! این چه کاری بود آخه!»
چیزی نمیتوانستم بگویم، واقعا نمیدانستم «این» چهکاری بود که کرده بودم. گفتم: «بازش کن، ببین چقدر پول توشه.»
بلند بلند میخندید، کیف را از دستم گرفت. گفتم: «بریم یه جای خلوت، پلیس نگیردمون.»
و خندیدیم. بلند بلند. گفت: «همش 30 تومن؟! با 30تومن که نمیشه کاری کرد!»
گفتم: «بیتجربه بودم!»
فقط میخندیدیم، پسِ هر کلمهای میخندیدیم و از این کوچه تاریک به آن کوچه خلوت میرفتیم. با ذوق بچهگانهای زیپهای کیف را باز میکرد و میبست و هربار چیزی نمییافت لبهایش آویزان میشد و هربار چیزی بود، نشانم میداد و دوباره مشغول میشد.
آدمها که از کنارمان رد میشدند، قدمهایشان آرام میشد، نگاهمان میکردند و آرام میگذشتند. کیف را که دور انداختیم کمی خیالم راحت شد.
گفت: «پولو بده واست کادو تولد بخرم! آفرین!»
گفتم: «بذار هفته دیگه بریم انزلی قایقسواری.»
رها فتاحی
منبع: tehrooz.com