انگشت اشارهاش را فشار داد روی دكمه سیاهرنگ روی دستگیره. شیشه سمت راست ماشین كه تا نیمه پایین رفت، انگشتش را برداشت. سرش را برد طرف شیشه. به مردی كه نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوریرنگ، گفت: «شما دارین میرین؟»
مرد نگاهش كرد. گفت: «تازه اومدهیم.»
و لبخند زد. مرد دكمه مستطیلشكل را فشار داد و شیشه بالا رفت. به اطراف نگاه كرد. آنطرف خیابان، مقابل پارك، كیپتاكیپ ماشین پارك شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اكس نقرهایرنگی افتاد كه درست پشت ماشینش پارك كرده بود. زنی درسمت راست را باز كرد، پیاده شد و رفت توی پیادهرو.
پشت چند نفری كه توی صف بستنیفروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه كرد، به ماشینهایی كه داشتند توی آن خیابان شلوغ، پشت سر هم و آرام، حركت میكردند. گذاشت توی دنده و حركت كرد. كمیجلوتر، سر كوچهای، نگه داشت و توی كوچه را نگاه كرد. همه جا پراز ماشین بود. توی آینة وسط شیشة جلو نگاهی به خودش انداخت؛ به تهریش و گونههای سفیدش. با نوك انگشت وسط، عینكش را بالا داد و حركت كرد. رفت توی صف ماشینهایی كه داشتند آرام بهسمت چهارراه پاركوی حركت میكردند.
كمی به راست خم شد. درحالی كه نگاهش به جلو بود، دست كرد توی داشبرد و كیف سیدی را بیرون آورد. زیپش را باز كرد و منتظر شد تا صف ماشینها از حركت باز ایستاد. یكییكی سیدیها را نگاه كرد. سیدی را كه رویش نوشته بود گلچین خارجی، بیرون كشید. كیف را برگرداند توی داشبرد و سیدی را فرو كرد توی پخش نقرهایرنگ.
داشت به صفحة سبزرنگ، كه كلمة READ رویش خاموش و روشن میشد، نگاه میكرد كه صدای بوقی شنید. به جلو نگاه كرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حركت كرد. كمی بعد صدایآهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشینهایی نگاه كرد كه داشتند از لاین كناری، از طرفچهارراه، پایین میآمدند. كمی جلوتر باز صف ماشینها متوقف شد. ماشینهای لاین كناری هم دیگر حركت نمیكردند.
مرد چشمش به چند نفری افتاد كه توی پیادهرو، مقابل یك همبرگرفروشی، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول كنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر میخوردند. مرد احساس كرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجة تازه. شیشة طرف راست را یكی دو سانتی پایین كشید. داشت صدای آهنگ را زیاد میكرد كه ماشینها راه افتادند.
پشت سرشان حركت كرد. به دو طرف نگاه كرد، جایی كه ماشینها پشت سر هم پارك كرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پاركی بیفتد، اما حتی یك جا خالی نبود. فكر كرد توی كوچهها هم نمیتواند جایی پیدا كند. با خودش گفت چهارراه پاركوی دور میزند و همین مسیر را برمیگردد تا بالاخره جایی پیدا كند.
هوس كرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی. هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجة تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغهای نارنجیرنگ روی پل پاركوی افتاد. ماشینها داشتند آرام، در دو خط موازی، به سمت بالا حركت میكردند. كمی بعد، نزدیك چهارراه، باز همة ماشینها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشینها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد كه زل زده بودند به او. شیشهاش را كشید بالا و صدای پخش را كم كرد.
ماشینها همانطور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق میزدند. چشمش به چند نفری افتاد كه نزدیك پل، ازماشینهایشان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده. فكر كرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یكیشان كوتاه بیاید و راه بیفتد. شاید هم باید صبر میكردند تا پلیس میآمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشینها حركت كرد. كشید كنار و از راهی كه باز شده بود، بهسرعت حركت كرد.
به چهارراه كه رسید، دوباره ماشینها متوقف شدند و صدای بوقها بلند شد. چشمش به دختری افتاد كه بارانی كرمرنگ بلندی به تن داشت و كنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، كمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه كرد، به آنطرف پل كه ماشینها، بدون هیچ فاصلهای، پشتبهپشت هم ایستاده بودند و تكان نمیخوردند. فقط صدای بوق بود كه شنیده میشد با بوی دود كه همة فضا را پر كرده بود.
بالاخره ماشینها حركت كردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد كه زل زده بود به او. كنار خیابان، جلوتر از جوانها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه كرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش میكرد. خواست با دست اشاره كند، اما همانطور خیره شده بود به او. دختر لحظهای برگشت و به چهارراه نگاه كرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش میكرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم.
كمی بعد مرد برگشت. دستهایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه كرد. خوشحال بود از اینكه به آن خیابان شلوغ برنگشته. توی آینه را نگاه كرد و چشمش به دختر افتاد كه داشت به ماشین نزدیك میشد. وقتی از جلو جوانها رد میشد، مرد شیشة سمت راست را تا آخر پایین كشید. صبر كرد تا دختر برسد كنار ماشین. صدای پخش را كم كرد و برگشت. دختر آهسته، در حالی كه نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیك شد و كنار در جلو ایستاد. سر خم كرد. گفت: «برای منوایسادین یا اونها؟»
با سر به جوانهایی اشاره كرد كه كنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت: «سوار شو.»
دختر در را باز كرد و سوار شد. مرد، بیآنكه نگاهش كند، زد توی دنده و حركت كرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جملهای میگشت تا حرفی بزند. دختر گفت: «اولش فكر كردم واسه اونها نگه داشتین.»
مرد لحظهای نگاهش كرد. گلویش خشك شده بود. گفت: «معلوم بود واسه شماس.»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دكمه سیاهرنگ دستگیره فشار داد و شیشة سمت راست پایین رفت. به داشبرد نگاه كرد و بعد به مرد. گفت: «خیلی ماشین خوشگلی دارین.»
مرد گفت: «جدی؟»
«آره، خیلی خوشگله. از اون دور برق میزد.»
مرد گفت: «كجا میرفتین؟»
دختر گفت: «خونه. تا همین حالا كلاس داشتیم.»
مرد گفت: «دانشجویین؟»
دختر سر تكان داد و لبخند زد. گفت: «یه همچین چیزی.»
دستش را برد طرف پخش نقرهایرنگ و دكمهای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت: «چی شد؟»
«خاموشش كردین.»
«نمیخواستم خاموشش كنم. میخواستم صداشو زیاد كنم.»
مرد دكمه كوچك مستطیلشكل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت: «دكمة صداش اینه.»
با انگشت دكمه نقرهایرنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت: «بلندترش كنین.»
مرد باز انگشتش را روی دكمةه نقرهایرنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تكیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه. خیره شده بود به جلو. مرد لحظهای نگاهش كرد. به ابروی كشیدهاش نگاه كرد و چشم درشتش كه خیره به جلو مانده بود؛ بههیكل نحیفش كه روی آن صندلی بزرگ، به عروسك میمانست. كیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشتهای كوچك دست چپش، بندهای آن را محكم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سالهاست همدیگر را میشناسند.
آهنگ كه تمام شد، هنوز هر دوشان ساكت بودند. آهنگ بعدی كه شروع شد، مرد بلند گفت: «تو داشبرد پر از سیدییه.»
دختر گفت: «چی؟»
مرد گفت: «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره كرد. بلند گفت: «توش پر از سیدییه.»
دختر صدای آهنگ را كم كرد. گفت: «اینجا؟»
در داشبرد را باز كرد و كیف سیدی را بیرون آورد. زیپش را كشید و بعد شروع كرد به خواندن نوشتههای روی سیدیها. گفت: «خیلی فوقالعادهس. هر چی بخوای، اینجا هست.»
یكییكی بهدقت سیدیها را نگاه كرد و بعد از میانشان یك سیدی بیرون آورد. گفت: «من عاشق جیپسیكینگزام.»
مرد سیدی توی پخش را بیرون آورد و سیدی جیپسیكینگز را گذاشت. آهنگ كه شروع شد، دختر گفت: «خیلی كیف میده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از كنار بقیة ماشینها رد بشه و جیپسیكینگز گوش بده.»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت: «آره.»
دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق ماشینهای شیك و مدلبالام. عاشق رستورانهای درجه یك بالای شهرم. عاشق بهترین غذاهام. عاشق مسافرتم. عاشق اینم كه برم تو یه ویلای بزرگ نزدیك دریا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت: «حالا چرا رامسر؟»
«چون عاشق اونجام. عاشق اینم كه وقتی دریا طوفانییه، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع كنم. رامسر كه رفتهین؟»
مرد سر تكان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت: «عاشق اینم كه یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیك ساحلش داشته باشم. از اون ویلاهایی كه از تو بالكنش، دریا پیداس. صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی. بعدش هم برگردی تو ویلا، یهصبحانة مفصل بخوری و دوباره بخوابی. تا لنگ ظهر بخوابی. بعدش هم پا شی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توتفرنگی. بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی. عصر هم بزنی بیرون. فكرشو بكنین.»
به مرد نگاه كرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همانطور زل زده بود به جلو. دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق آدمهای پولدارم. جدی میگم. عاشق آدمهای پولدارم. وقتی میشینم تو یه همچین ماشینی، خیلی احساس خوبی بهم دست میده. فكر میكنم همه اینها مال خودمه. نمیدونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم. فكر میكنم هر چی تو این دنیاس، مالمنه.» بعد گفت: «شما باید از اون پولدارها باشین.»
مرد لبخند زد. دختر گفت: «دیدین گفتم. از اون پولدارهایین.»
مرد گفت: «نه اونقدرها.»
«دروغ میگین. قیافهتون داد میزنه پولدارین. آدمهای پولدار قیافهشون با آدمهای معمولی فرق میكنه.»
مرد گفت: «چه فرقی؟»
«جدی میگم. فرق میكنه. آدمهای پولدار از ده فرسخی داد میزنه پولدارن.»
مرد چیزی نگفت. فقط صدای پخش را كم كرد. دختر گفت: «شرط میبندم یه شركتی چیزی دارین.»
مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت: «نگفتم. نگفتم. شركت دارین؟»
مرد گفت: «نه اونطوری كه فكر میكنی.»
«ولی شركت دارین. نه؟ درست میگم؟»
مرد به دختر نگاه كرد و سر تكان داد. گفت: «شریكم.»
دختر گفت: «میخوای بگم چه شركتی داری؟»
مرد گفت: «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه كرد. داشت فكر میكرد. زل زده بود به جلو. یكدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت: «شركت لوازم كامپیوتری ... یا پزشكی.»
مرد گفت: «اینو دیگه اشتباه كردی.»
دختر گفت: «صبر كن.»
دوباره به جلو نگاه كرد. بعد گفت: «خودت بگو.»
مرد گفت: «لوازم كشاورزی، آبیاری.»
دختر گفت: «ولی درست گفتم كه شركت داری.»
مرد سر تكان داد. گفت: «میخوام یه پیشنهادی بهت بكنم.»
دختر نگاهش كرد، طوری كه انگار حواسش جای دیگر است. مرد گفت: «قبل از اینكه سوارت كنم، داشتم میرفتم همبرگر بخورم. اگه دوست داشته باشی، میتونیم با هم بریم تو یكی از اون رستورانهای درجه یك كه گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم.»
دختر گفت: «حالا چرا پیتزا؟»
مرد گفت: «من عاشق پیتزام.»
دختر گفت: «میدونی من الان هوس چی كردهم؟»
مرد گفت: «هوس چی؟»
«یه ساندویچ گندة رستبیف با یه لیوان بزرگ فانتا.»
مرد گفت: «جایی رو سراغ داری؟»
دختر به جلو نگاه كرد. تكیه داد به صندلی. مرد گفت: «بعدش هرجا خواستی، میرسونمت.»
دختر گفت: «اول باید بریم من به خونه بگم.»
مرد گفت: «كجا برم؟»
«از اون بریدگی، بپیچ تو صدر.»
مرد كمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حركت میكرد. پل روی خیابان شریعتی را كه رد كرد، دختر گفت بپیچد توی یكی از خیابانهای سمت راست. مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت: «تا حالا هیچوقت تو اون رستورانهای طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفتهی؟ غذاهاش حرف نداره. فكر كنم از اون جاهایییه كه تو عاشقشی.»
دختر گفت: «یه بار رفتهم.»
كیفش را باز كرد و آینه كوچكی بیرون آورد. گفت: «چراغو روشن میكنی؟»
مرد چراغ جلو سقف را روشن كرد. دختر سر خم كرد و خودش را توی آینة كوچك نگاه كرد. مرد گفت: «من بعضیوقتها میرم اونجا. خوشم میآد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترینها نگاه كنم.»
دختر، بیآنكه سر بلند كند، گفت: «تنها میری اونجا؟»
«بعضیوقتها دوستهام هم هستن. هر موقع وقت كنیم میریم.»
دختر روژ صورتیرنگی را كه از كیفش درآورده بود، به لبهایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه میكرد. مرد گفت: «موافقی بریم اونجا؟»
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره كرد. مرد پیچید توی خیابان. دختر گفت: «اونجا رستبیف هم پیدا میشه؟»
مرد گفت: «نمیدونم. شاید. ولی میدونم پیتزاهاش حرف نداره.»
لبخند زد. دختر گفت: «منم یه جای عالی همین نزدیكیها سراغ دارم.»
مرد گفت: «جدی؟»
دختر سر تكان داد. آینه را با روژ گذاشت توی كیفش. گفت: «اگه بیای، دیگه ول نمیكنی. خیلیوقتها هم همین آهنگهای جیپسیكینگزو میذارن. خیلی جای دنجییه.»
مرد گفت: «پس بریم همونجا.»
دختر گفت: «همینجاس.»
با دست به پیادهرو اشاره كرد. مرد كنار خیابان پارك كرد. دختر گفت: «پیتزاهاش هم حرف نداره.»
مرد گفت: «من هم هوس كردهم رستبیف بخورم.»
دختر خندید. گفت: «تا مانتومو عوض میكنم، دور بزن.»
مرد سر تكان داد. دختر در را باز كرد. داشت پیاده میشد كه مرد گفت: «من هنوز اسمتو نمیدونم.»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم كرد. گفت: «فرزانه.»
مرد گفت: «منم نویدم.»
دختر گفت: «من الان برمیگردم.»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی كوچه باریك و تاریكی كه كمی جلوتر بود. مرد دور زد و كنار خیابان نگه داشت. ماشین را خاموش نكرد. شیشة سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد كرد. هر از گاهی به كوچة تاریك نگاه میكرد و منتظر بود دختر را ببیند كه از كوچه بیرون میآید. كمی بعد ماشین را خاموش كرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. به تهریشش دست كشید و با خودش گفت كاش تنبلی نكرده بود و ریشش را زده بود. عینكش را بالا داد و باز به كوچه نگاه كرد.
به پنجرههای خانههای آنطرف خیابان نگاه كرد و متوجه باد شد كهداشت شدت میگرفت. چشمش به برگهای زردی افتاد كه كنار جدولها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تكیه داد به در و به صدای باد گوش داد كه لای برگها میپیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجرههای خانههای آنطرف خیابان بود، راه افتاد به طرف كوچه. سر كوچه لحظهای درنگ كرد. بعد وارد كوچه شد. كمی كه جلوتر رفت، چشمش به خیابانی افتاد كه كوچه را قطع میكرد. برگشت. احساس كرد توی همین مدت، هوا سردتر شده. نشست توی ماشینش. باز به كوچه تاریك نگاه كرد. ماشین را روشن كرد. بهشمارههای نارنجی رنگ ساعت روی داشبرد نگاه كرد. زد توی دنده. با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبهروی پارك باز است.