یکی بود یکی نبود ، الاغی بود که فکر می کرد خیلی داناست . روزی الاغ در باغی چشمش به بوتهٔ خربزه افتاد و با خودش گفت : چه بوته ی خوبی ! با این که شاخه ی محکمی ندارد ، توانسته میوه ای به این بزرگی بدهد سپس الاغ زیر درخت گردو رفت تا استراحت کند .
درخت گردو گفت : سلامت کو ؟ همین جوری اومدی زیر سایه ی من ؟ من سالها زحمت کشیدم تا به این قد و بالا رسیدم الاغ گفت : به تو هم می گویند درخت ؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و سایه ات را بدی . از بوته ی خربزه یاد بگیر یک هزارم تو قد ندارد ولی میوه ای به آن بزرگی می دهد .
اما تو با این همه بزرگی میوه ای به این کوچکی می دهی . بعد از مدتی الاغ چرتش گرفت و زیر درخت خوابش برد . درخت گردو تکانی خورد و گردویی بر سر الاغ انداخت .
الاغ سرش درد گرفت .گردو گفت : اگر همه ی فکرهای تو درست از آب در آید چه می شود .
الاغ گفت: یعنی چه ؟
درخت گفت: اگر میوه ی من بزرگ بود و به سر تو می افتاد حتماً تو را می کشت نه ؟
الاغ گفت : هر چیز به جای خودش نیکو است همان بهتر که میوه تو کوچک باشد !
به همین دلیل می گویند : درخت گردکان با این بزرگی ، درخت خربزه ا… اکبر .
منبع:nonahal.org