گاهی باید بگوییم: بیچاره بچههایی که در خانوادهای ثروتمند به دنیا
میآیند، مخصوصاً اگر پدر و مادرشان آدمهایی دلسوز و تحصیلکرده هم
باشند. آن وقت از سهماهگی مجبورند دوران بیپایان آموزش و سنجش را شروع
کنند.
مرتب
نمرههای خوب بگیرند، باادب و تمیز باشند و دست از پا خطا نکنند. مطالعات
پرشماری، که این شیوۀ افراطی مراقبت و تربیت را بررسی کردهاند، نظر خوشی
به آن ندارند.
همۀ
ما این تجربه را داشتهایم: در اتاق نشیمن خانۀ دوستی نشستهایم که به
شام دعوتمان کرده است اما از پیش مستحضرمان نکرده که قرار است تمام شب
شاهدِ معرکهگیریِ بچۀ پنجسالهاش باشیم. بچه آواز میخواند، میرقصد و
تمام پیشغذاها را میبلعد. وقتی تلاش میکنی با والدینش صحبت کنی
حضرتآقا خودش را میاندازد وسط. اصلاً چه نیازی هست که والدینش با تو
راجع به چیزهایی حرف بزنند که علاقۀ او را جلب نمیکنند، آنهم وقتی که
میتوانید همگی راجع به نحوۀ مرگ همستر او حرف بزنید؟ والدینش هم موافق به
نظر میرسند؛ از بچه میخواهند به تو بگوید راجع به این حادثه چه احساسی
دارد.
آخرسر شام سرو
میشود و بچه را به آشپزخانه میفرستند تا فرد فلکزدهای مراقبت از او را
به عهده بگیرد. خانه با صدای عربدههای بچه میلرزد. بعد از شام حضرتآقا
با زبانی تیزتر از قبل بازمیگردد. والدینش از او میپرسند که چه احساسی
دارد، ساعت ده است، خسته شده؟ میگوید نه. اما برخلاف او شما حسابی تحلیل
رفتهاید. بهسوی درِ خانه روانه میشوید، قسم یاد میکنید که هیچوقت
بچهدار نشوید یا اگر قبلاً بچهدار شدهاید، قسم میخورید که هیچوقت
برای دیدار نوههایتان به خودتان دردسر ندهید. به خودتان دلداری میدهید
که فقط برایشان پول میفرستید.
این جور رفتارها را در گذشته با
عنوان «لوسکردن» میشناختند ولی امروز با عناوینی مثل «تربیت
قیممآبانه»۱، «تربیت هلیکوپتری»۲، «تربیت گلخانهای»۳ یا «تربیتهای
کنترلی و کشنده»۴ از آنها یاد میکنند. اصطلاح تغییر کرده است چون الگوهای
رفتاری تغییر کردهاند. «تربیت قیممآبانه» هنوز هم با لوسکردن همراه
است: یک عالم اسباببازی برای بچه بخر و هیچ قانونی وضع نکن. اما دو عامل
پیچیدۀ دیگر هم اضافه شدهاند.
یکی
از این عوامل اضطراب است: «آیا بچهام تا ابد تحت تأثیر سرنوشت همسترش
قرار میگیرد؟» یا «آیا جسد همستر را لمس کرده و دستش میکروبی شده؟» عامل
دیگری که علاوهبر دلواپسی و نگرانی به این رفتارها افزوده شده است لذت
حاصل از موفقیت است: گورِ پدرِ احساسات بچه، فردا برای ورود به کودکستان
قرار مصاحبه دارد. قبول میشود؟ اگر نه، اصلاً میتواند در دانشگاه خوبی
قبول شود؟ تربیت قیممآبانه اخیراً موضوع بسیاری از کتابها بوده است و
تمامی این کتابها با شدیدترین تعابیر ممکن آن را محکوم کردهاند.
بیشترِ
ما راجع به آدمهایی که در اتاق بچهشان موتزارت پخش میکنند چیزهایی
شنیدهایم. در کتاب کشور بیعرضگان؛ هزینههای بالای تربیت تهاجمی۵
(انتشارات برادوی)، هارا استروف مارانو یکی از دبیران ارشدِ سایکولوژی
تودی۶ در این خصوص مینویسد که کمپانیِ بِیبی اینشتاین، یکی از شرکتهای
وابسته به کمپانی والت دیزنی، تازگیها نهتنها سیدیهای «بیبی موتزارت»
بلکه «بِیبی بتهوون» هم میفروشد. هر دو سیدی در فرمت دیویدی هم عرضه
میشوند و موسیقی با نمایش عروسکی و سایر تصاویر همراه شده است.
براساس
ادعاهای کمپانی بیبی اینشتاین این دیویدیها برای گروه سنیِ سهماه و
بیشازآن طراحی شدهاند. ازآنجاکه بچه در سهماهگی قادر نیست بنشیند،
والدین باید او را جلوی مانیتور نگه دارند و، ازآنجاکه این نوزادان حتی
مهارت تمرکز چشمی را هم بهتازگی کسب کردهاند، خیلی سخت میشود حدس زد که
از این مطالب چه چیز دستگیرشان میشود (بنا به ادعای سوزان لین، یکی از
روانشناسان دانشکدۀ پزشکی هاروارد، هیچچیز دستگیرشان نمیشود؛ او به
شیکاگو تریبون گفته است: «صنعتِ تولیدِ ویدئوهای مخصوصِ کودکانْ
کلاهبرداری محض است.»)
این دیویدیها مثلاً قرار است جدیدترین
یافتههایِ خطِ مقدمِ آکادمیک را در اختیارتان بگذارند. اما معضل به اینجا
منتهی نمیشود، مسئلۀ دیگرْ معضل آلودگیهای محیطی است. مارانو میگوید
والدینی که دور سر بچههایشان بالبال میزنند باکتریهای مهلک را بر روی
تمامی سطوح میبینند.
برای
احتراز از این باکتریها در سوپرمارکت میتوانی باگیبگ بخری، کیسهای
محافظ که درون چرخدستی خرید قرارش میدهی و بعد بچه را درون چرخدستی
میگذاری. براساس تبلیغات باگیبگ، استفاده از این محصول سبب میشود از
«ویروسها، باکتریها و مایعات بدن» که در چرخدستی خرید بهجای ماندهاند
در امان بمانید. در نظرسنجیای که مارانو صورت داده است یکسوم والدین
گزارش دادهاند که بچههایشان را با ژلهای دست آنتیباکتریال به مدرسه
میفرستند. دیگر چه کسی به صابون اعتماد میکند؟
بهمحض آنکه بچه به
کودکستان میرود فشار تحصیلی هم آغاز میشود. چیزی که دراینمیان از دست
رفته است مجال بازی با عروسکهای بندانگشتی است. مارانو میگوید حتی
پیشدبستانیها هم زمان بازی را با تمرینات ریاضی و مطالعه جایگزین
کردهاند.
هرچه کودکْ
بیشتر پیش میرود سنگینی بار تحصیل بیشتر میشود و توانایی او برای کشیدنِ
این بار، حالا بهتدریج، با آزمونهای استاندارد مورد سنجش قرار میگیرد.
مسئولیت این آزمونها بهعهدۀ «برنامۀ اقدام برای جلوگیری از عقبماندگی
تحصیلی کودکان در سال ۲۰۰۱» است. نتایج آزمون بهصورت کمّی عرضه میشوند و
بدینترتیب میتوان نتایج هر کودک را با حدِ میانگین، حدِ آرمانی و بچۀ
همسایه مقایسه کرد.
والدینِ
بلندپرواز ممکن است از همان دورانِ کودکستانْ استخدامِ معلم خصوصی را
آغاز کنند. براساس گفتههای مارانو درحالحاضر صنعتِ تدریس خصوصی در
ایالاتمتحدۀ آمریکا ارزشی معادل چهارمیلیارد دلار دارد و بخش اعظمِ این
رقم صَرف کودکانی میشود که در مدارس ابتدایی تحصیل میکنند.
(برخی
از معلمان خصوصیای که مؤسسۀ پرینستون ریویو، مؤسسهای خصوصی برای تدارک
معلمان خصوصی، به خانهها میفرستد دستمزدی نزدیک به چهارصد دلار در ساعت
دریافت میکنند.) اگر معلم خصوصی نتواند جادو کند، آنوقت والدین
بلندپرواز میتوانند با مدرسه چانه بزنند و ادعا کنند که بچههایشان
نیازهای خاصی دارند و بهخاطر این نیازهای خاص آزمونهای استاندارد آنها
باید بدون درنظرگرفتن زمان انجام شود.
براساس
گزارش مجلۀ اسلیت در سال ۲۰۰۵ در واشنگتن.دی.سی، هفت الی نُهدرصد
دانشآموزانی که در آزمون اس.ای.تی۷ زمان اضافی در اختیارشان گذاشته شده
بود بهطور متوسط موقعیتی بهتر از سایرین داشتند. نمراتِ این دانشآموزان،
بدون درنظرگرفتن این معافیت و دوشادوش دانشآموزانی که مجبور بودند
باوجود عامل زمان در امتحان شرکت کنند، به دانشگاهها فرستاده شد.
کودکانی
که تحت تربیت قیممآبانه قرار گرفتهاند، اغلب نهتنها با برنامۀ تحصیلیِ
بسیار سنگینی مواجه میشوند بلکه فعالیتهای فوقبرنامۀ توانفرسایی نیز
احاطهشان میکند: کلاس تنیس، کلاس زبان ماندارین، باله و... . تلقی عمومی
این است که فعالیتهای فوقبرنامهْ مسئولین پذیرش در دانشگاهها را تحت
تأثیر قرار میدهد. ازطرفی این فعالیتها بچهها را از خیابانها دور نگه
میدارد (بهتعبیر یک کتاب، «سرِ کلاسِ ورزشِ لاکراس، نمیتوانی
ماریجوانا بکشی یا رفیق فاسقی پیدا کنی»).
وقتی
که تابستان از راه میرسد، بچهها اغلب به کمپی مربوط به مهارتی خاص
فرستاده میشوند. فعالیتهای فوقبرنامه و کمپها حوزههایی هستند که به
احساس رقابت والدین، که درواقع مقصر اصلی کل ماجرا هستند، دامن میزنند.
چطور میخواهید به مادر دیگری توضیح بدهید که، درحالیکه بچۀ او سرتاسر
تابستان در کمپِ زیستشناسیِ دریازیان به بررسی نرمتنان میپرداخته، بچۀ
شما در کمپی قدیمی و معمولی بوده، مهره نخ میکرده و بیسکویت کِرِمدار
میخورده است؟
عاقبت، نوبت به داوریِ نهایی میرسد: درخواستِ پذیرش
از دانشگاه. مسئولین پذیرش میگویند نمیدانند درموردِ فرمهای درخواستِ
پذیرشِ این روزها چه برداشتی باید داشته باشند؛ بسیاری از این فرمها را
بهوضوح شخصی جز خود متقاضی پذیرش پر کرده است. اگر والدین حسوحال انجام
این کار را نداشته باشند میتوانند به آیویوایز روی بیاورند، سرویسی که
در ازای مبلغی در حدود سه هزار تا چهلهزار دلار، دورهای برگزار میکند
که به دانشآموز آموزش میدهد چطور خود را در دانشگاه جا کند.
خدمات
آیویوایز مشتمل بر چنین مواردی است: «کمپ آموزشِ اپلیکیشن» درخصوص اینکه
چطور فرمها را پر کنیم و «کارگاه سادهنویسی» درمورد اینکه چطور مقالۀ
درخواست پذیرشمان را به «قالبِ مطلوب برای پذیرش» دربیاوریم. بااینحال
والدین محتاط حتی تا زمان درخواستِ پذیرش هم صبر نمیکنند.
آیویوایز
به دانشجویان سال اول و دوم دبیرستان نیز، دربارۀ اینکه چه واحدهایی را
بردارند یا چه فعالیتهای فوقبرنامهای را انتخاب کنند، مشاوره میدهد.
بدینترتیب بعد از گذشت دو یا سه سال، یعنی وقتی که فرایند ِدرخواستِ پذیرش
آغاز میشود، دانشآموزها بهیکباره با این کشف دردناک مواجه نخواهند شد
که وقتشان را صرف کلاسها و کلوبهایی کردهاند که به مذاقِ کمیتۀ پذیرش
خوش نمیآیند.
قاعدتاً وقتی که دانشآموز به دانشگاه میرود وقت
آن میرسد که تربیت قیممآبانه پایان پیدا کند، اما بسیاری از پدر و
مادرها یا کارمندانِ آنها، از طریق ایمیل، مقالههای ترمِ بچهها را
تصحیح میکنند. بسیاری از والدین برای کنترل فعالیتهای بچههایشان
تلفنهای همراهی به آنها میدهند که به امکانات کنترل با جی.پی.اس مجهز
هستند. بهنظر مارانو، تلفن همراه -که به بچهها این امکان را میدهد که
درخصوص هر موضوع، هر تصمیم و هر «بارقهای از تجربه» با والدینشان مشورت
کنند- درواقع به دستیار تکنولوژیک تربیت قیممآبانه بدل شده است.
مارانو
میگوید بعضی از والدین به زنگزدن هم رضایت نمیدهند. آنها در شهر محل
تحصیل فرزندشان خانۀ دیگری میخرند. براساس گزارشی جدید درمورد این
مسئله، که در تایمز به چاپ رسیده است، بچهها احتمالاً فقط در آغاز اعتراض
میکنند؛ دانشجویی در دانشگاه کلورادو در اینباره به تایمز گفته است وقتی
میفهمد والدینش، که در مریلند ساکناند، در فاصلۀ یکربعی دانشگاهِ او
خانهای چهارخوابه خریدهاند پیش خود اینطور فکر کرده است: «شما منو دست
انداختید؟ دارید منو دورتادورِ کشور تعقیب میکنید؟» اما بعد کمکم از این
جریان خوشش میآید: «یکدفعه دیدم جوری شدم که تا وقتی مامانم نمیاد
اینجا، لباسهامو نمیشورم.» از خودم میپرسم که واقعاً خودش لباسهایش را
میشست؟
دانشجویانی که از چنین مزایایی بهرهمند میشوند ممکن است
با جدیتِ بیشتری مطالعه کنند و پس از فارغالتحصیلی نیز شغلی ممتاز به
چنگ آورند، اما این احتمال نیز وجود دارد که به جرگۀ «بچههای بومرنگی»
بپیوندد: بچههایی که یکراست از دانشگاه به خانه بازمیگردند. تحقیقی جدید
نشان میدهد که پنجاهوپنجدرصد از مردان آمریکاییِ بین هجده تا
بیستوچهارسال و چهلدرصد از مردانِ آمریکایی بین بیستوچهار تا
سیوچهارسال با والدینشان زندگی میکنند. هزینههای بالای اجارهخانه،
رقابت شدید بر سرِ مشاغل خوب و بار سنگین بازپرداخت وامهای دانشجویی
ازجمله دلایلِ مطرحشده بودند.
اما
دلیل دیگر این امر شاید عادت محض و حتی خواستِ شخصی باشد. مارانو و
دیگران عقیده دارند که گرچه والدینِ دلنگران ادعا میکنند هدفشان
آمادهکردن بچه برای مواجهۀ موفقیتآمیز با جهان است، اما انگیزۀ حقیقی
آنها در امری عمیقتر نهفته است: انگیزۀ حقیقی آنها در وابستگیِ کور، در
تلاش برای انتقالِ هویتِ خودشان به فرزندشان ریشه دارد.
مارانو
میگوید یکی از دلایل شکلگیریِ جریانِ تربیتِ قیممآبانهْ مادران شاغل
هستند. این مدعا پارادکسیکال به نظر میرسد: اگر مادر در اداره است، چطور
میتواند دوروبر بچه بپلکد؟ پاسخ این است: خب، او میتواند شبها یا در
تعطیلات آخر هفته دوروبر بچه بپلکد. برای باقیِ اوقات هم میتواند شخص
دیگری را استخدام کند تا این مهم را به انجام برساند. همچنین میتواند
بهنحوی مخفیانه یک ننیکَم۸ هم نصب کند (یکی از مدلهای این دوربینها
میتواند بهعنوان دودیاب هم عمل کند) تا خیالش راحت شود که کارها درست
انجام میشوند. بااینحال، مارانو اعتقاد دارد که خطر تربیت قیممآبانه،
برای زنانی که شغلشان را بهخاطر مادریِ تماموقت ترک میکنند، بیشتر است.
چنین
زنانی، در دورانی که بچههایشان کوچک هستند، با کاهش شدید درآمد مواجهه
میشوند: بنا به ادعای یک منبع، بهطور متوسط، چیزی در حدود یکمیلیون دلار
در سرتاسر زندگی حرفهایِ هر زن. بنابراین غافلگیرکننده نیست که این
زنان علاقهمند باشند که پرورش فرزند پروژهای باشد که ارزش چنین
ازخودگذشتگیای را داشته باشد.
دلیل دیگر تربیت قیممآبانه که
مارانو در میان سایر دلایل بر آن تأکید دارد ناامنی فزایندۀ اقتصاد جهانی
است. وقتی اتحادِ جماهیرِ شوروی، در سال ۱۹۵۷، اسپوتنیک را -اولین سفینۀ
فضایی بدون سرنشینِ جهان که مال ما هم نبود- روانۀ فضا کرد، برنامۀ درسی
مدارس آمریکایی بهنحو دراماتیکی بهسمت ریاضیات و علومپایه گرایش پیدا
کرد.
مردم از خود
میپرسیدند: «اصلاً چطوری میخوایم روسیه رو شکست بدیم؟» ازاینگذشته،
مارانو فکر میکند که پدیدۀ تربیت قیممآبانه در دهۀ هفتاد و در پاسخ به
تورم توأم با رکود و بحران نفت آغاز شده و از آنزمان تاکنون با ظهور
اقتصاد جهانی تغذیه شده است. شعارِ جلوگیری از عقبماندگیِ تحصیلی کودکان
به توصیف آرزویی دموکراتیک میماند. بااینحال، بیش از آنکه وصف آرزویی
دموکراتیک باشد، محصول آرزویی اقتصادی است: این آرزو که آمریکا نباید از
هند و چین عقب بماند.
مارانو و دیگران عقیده دارند که سومین تحولی
که مردم را بهسوی تربیت قیممآبانه سوق داده است نتایج تحقیقات مربوط به
«انعطافپذیری مغز» بوده که در سال ۱۹۹۰ منتشر شده است. بنا بر ادعای این
تحقیق، مغز کودک تاحدی محصول ژنهاست، ولی استعدادِ ژنتیکیْ همچون گِلِ
رُسی است که تجربیات نوزاد و میزان انگیزشهایی که دریافت میکند، آنهم
بیش از همه در سه سال نخست زندگی وی، بدان شکل میدهند. این یافتهها به
شکلگیری برنامههای بسیاری منتهی شد که هدفشان ایجاد انگیزش برای نوزادانی
بود که به نظر میرسید احتمالاً مادرانشان به هر دلیلی (اغلب فقر) آنها
را نادیده میگیرند.
فعالانِ
اجتماعی بهسوی خانههایی رفتند که در معرض خطر بودند تا با نوزادانِ
تازه بهدنیاآمده بازی کنند. اما والدینِ متعلق به طبقۀ متوسطبهبالا و
بازاریابهایی که به آنها علاقهمند بودند هم درخصوص یافتههای تحقیقات
مربوط به «انعطافپذیری مغز» میخواندند. آنها به این نتیجه رسیدند که اگر
قدری انگیزش خوب است، انگیزشِ بیشتر بهتر است. (اینجاست که بیبی اینشتاین
شکل میگیرد.) اما تحقیقات بعدی از این ایده حمایت نکردند. درمجموع نتیجۀ
نهایی این بود که محیطی که عموم بچهها در آن به سر میبرند همۀ انگیزش
موردنیاز کودک را فراهم میکند.
مارانو فکر میکند که جنونِ
انگیزشبخشی به نوزادْ نوعی رسوایی بوده است. او ایدۀ انعطافپذیریِ مغز را
قبول دارد، اما فکر میکند که فرایند شکلدهی به مغز نوزاد عملاً تا
سالهای بسیاری پس از نوزادی هم ادامه دارد و وقتی که کودک پای به جهان
واقعی میگذارد عرصۀ اصلیِ عمل او هم باید تغییر کند و به خودانگیزشی بدل
شود. مادران، بهجای آنکه بچه را با تکرارِ هزار بارۀ داستانِ این خوکِ
کوچولو۹ دیوانه کنند، باید به او اجازه بدهند که با خودش بازی کند.
مارانو
در حال گردآوری بانکی از تحقیقات نورولوژیک است، مجموعهای که بیشک
والدینِ دلنگران را تا پای مرگ خواهد ترساند. مارانو میگوید وقتی که
بچهها خودشان محیط اطرافشان را کشف میکنند و خودشان تصمیم میگیرند و
ریسک میکنند و خود را با سرخوردگی و تشویش ناشی از این اقدامات سازگار
میکنند، ادواتِ نورولوژیکیِ آنها بهنحو فزایندهای حساس و پیچیده
میشود. بدینترتیب «دندریتها رشد میکنند و سیناپسها شکل میگیرند».
بهبیاندیگر اگر بچهها از یادگیری بهشیوۀ آزمونوخطا محروم بمانند،
سیستمهای عصبیِ آنها «بهمعنی واقعی کلمه فرومیپاشد».
بنا به
ادعای مارانو، این تحلیلرفتن ممکن است در سالهای اولیۀ زندگی
قابلشناسایی نباشد، یعنی زمانی که والدینِ قیممآبْ کارهایی را که خود بچه
باید به انجام برساند بهجای او انجام میدهند. اما وقتی که بچه به
دانشگاه میرود، تازه آسیب مشخص میشود.
مارانو
میگوید امروز شاهدِ آنیم که اختلالاتِ روانی در دانشگاهها همهگیر
شدهاند: «یکی از صحنههای کلیشهای که در خوابگاهها شاهد آن هستیم،
گروهی ضربتی از مشاوران است که در نیمههای شب بحرانهایی مثل رفتارهای
دیوانهوار یا خودزنی دانشجویان را کنترل میکنند و تازه بعدازآن باید
بقیه ساکنانِ خوابگاه را آرام کنند.» مارانو اعتقاد دارد دانشجویانی که
قیممآبانه تربیت شدهاند، حتی وقتی که از فروپاشی عصبی در دانشگاه جان به
در میبرند، کماکان آسیبدیده محسوب میشوند. این افرادْ بدبین و
ریسکناپذیرند.
به
آنها آموختهاند که جهانْ انبانِ خطرات است. (مارانو مینویسد: «دزدیدنِ
تلقی مثبتِ کودکان از آینده شاید بدترین خشونتی باشد که والدین میتوانند
در حق آنان مرتکب شوند.») این کودکان، که با روحیۀ فرمانبرداری از مراجع
قدرت تربیت شدهاند، در آینده متولیان ضعیفی برای دموکراسی از کار درخواهند
آمد.
مارانو در
پایانْ بار دیگر بر این امر تأکید میکند: رفتار رباتوار آنها برایِ
«رهبری آمریکا بر بازارِ جهانی» تهدید محسوب خواهد شد. این همان عاملی بود
که والدین را بهسوی دلنگرانی سوق داد و حالا والدین با دلنگرانیشان
بچههایشان را از بسیاری از فضایل محروم کردهاند، فضایلی چون شجاعت، چابکی
و تفکر خارج از چارچوب، فضایلی که نظام اقتصادیِ جدید شدیداً بدانها
نیاز دارد.
کتابِ تحتفشار؛ جنبش جدیدی که ما را ترغیب میکند که
آرام بگیریم، به غریزهمان اعتماد کنیم و از وجودِ کودکانمان لذت ببریم۱۰
(هارپر وان) اثرِ کارل انوره، یکی از مبارزانِ «جنبشِ آرام»، نیز با
ایدههای مارانو در هماهنگی است.
هدفِ
جنبشِ آرام این است که ما را متقاعد کند که مسیرهایِ سریع را رها کنیم.
انوره اهلِ ایالات متحده نیست، در کانادا بزرگ شده و در لندن زندگی میکند،
بنابراین ورایِ مرزهای ملیتیِ خود به مسائل نگاه میکند. شاید شما پیش
خود فکر کردهاید که ایالات متحده، با تمامیِ حساسیتش نسبت به مُدهای
فرزندپروری، در زمینۀ تربیت قیممآبانه نسبت به سایر کشورها وضع بدتری
دارد. اما انوره اعتقاد دیگری دارد. انوره میگوید به آسیای شرقی توجه
کنید، جایی که سنجش و آموزش به نوعی مذهب بدل شده است.
او
میگوید نوجوانانِ آسیای شرقی در مقیاس جهانی «در ریاضیات و علوم نمراتی
نزدیک به بالاترین نمره را دریافت میکنند و بااینحال، از لحاظ لذتی که
از این موضوعات میبرند، تقریباً در رتبۀ آخر جای دارند». بهنظر انوره
تعلیم و تربیتِ آزمونمحور اخیراً به موجی از تقلبگرایی منتهی شده است،
امری که حالا و با دسترسی به اینترنت سادهتر است: «تقریباً سهچهارم
دانشجویان مقطع لیسانس در کانادا اخیراً اذعان کردهاند که زمانی که در
دبیرستان بودهاند در انجام تکالیف نوشتاریشان دست به تقلب جدی زدهاند.»
مسئولین پذیرش دانشگاهها اعلام کردهاند که در سال ۲۰۰۷ پنجدرصد از
متقاضیانِ ورود به دانشگاهِ آکسفورد و کمبریج فرمهای اپلیکیشن خود را با
دادههایی که از روی وب برداشتهاند شاخوبرگ دادهاند.
دویستوسیوچهار
دانشجوی متقاضیِ تحصیل در رشتۀ شیمی در توضیح اینکه چرا میخواهند در این
رشته تحصیل کنند، مثالی یکسان را لغتبهلغت بهعنوان تجربهای
تعیینکننده نقل کردهاند: اینکه «در هشتسالگی لباسخوابشان را با مواد
شیمیایی سوراخ میکردند».
انوره برای ِسلامتِ کودکانْ پیشنهادی
بیشک بحثبرانگیز مطرح میکند: اینکه دست از خودخوری برداریم. او در این
خصوص از ساموئل باتلر۱۱ نقلقول میکند: «افرادِ جوان دو راه دارند: یا
بمیرند یا خودشان را با شرایط تطبیق بدهند.» درحالحاضر نرخ آلرژیِ کودکان
در سرتاسر جهان صنعتی در حال افزایش است.
انوره
تقصیرِ این مسئله را بر گردن محیطهای بیشازحد بهداشتی میاندازد: «فقط
به اتفاقی که در آلمان افتاد نگاهی بیندازید. پیش از فروپاشیِ دیوارِ
برلین، نرخ آلرژی در آلمانِ غربی بسیار بالاتر بود، گو اینکه بخش شرقی و
کمونیستی، هم وضعیتِ آلودگی وخیمتری داشت و هم تعداد کودکانی که در مزرعه
زندگی میکنند در آن بیشتر بود. بعد از اتحاد مجدد دو کشور، آلمان شرقی
پاکسازی و شهری شد و نرخ آلرژیِ آن سر به آسمان گذاشت.»
دستآخر
انوره به روانشناسیِ خانوادگی روی میآورد و بهنحو خاص به تولدِ «جنبشِ
عزت نفس» در سالهای ۱۹۷۰ اشاره میکند. بهنظر او و سایر نویسندگانی که
درخصوص تربیت قیممآبانه مینویسند، مسئلهْ مسئلۀ انزجار است. او میگوید:
«تمام پرسهزنیها جلوی درِ یخچال پایان مییابند.» براساس تحقیقی که او
در حال انجام آن است، بزرگکردن اِگو۱۲ هیچ منفعتی بهدنبال ندارد. مروری
بر هزاران مطالعه نشان داده است که عزت نفسِ بالا در کودکان سبب افزایش
نمرات، بهبود چشماندازِ شغلی آنها یا حتی مقاومت در برابر الکلیشدن
نمیشود.
بااینحال
اگر اشتباه نکنم جنبشِ عزت نفس چیزی در خود دارد که انوره را در سطحی
عمیقتر از پرسشی ساده درخصوصِ شایستگی فرزندانمان تکان میدهد. مهمترین
نگرانیِ مارانو، همانطور که عنوان کتابش به ما میگوید، این است که داریم
ملتی از بیعرضگان میسازیم: آدمهایی که قرار نیست از «عهدۀ کارها
بربیایند». نگرانی انوره این است که کودکان گوسفندواری که ماحصل تربیت
قیممآبانه هستند بالاخره از عهدۀ کارها بربیایند و جهان را به جایی خشن،
بیرحم و کسالتبار بدل کنند.
او تنها کسی نیست که اینگونه
میاندیشد. دیر یا زود تمامی منتقدانِ تربیت قیممآبانه به معضل اخلاقیِ
مسئله روی خواهند آورد، یعنی معضلِ خودخواهی محضِ این والدین و کودکانی که
ماحصل تربیت آنها هستند. حتی مارانوی عملگرا هم به این نکته اشاره
میکند.
او میپرسد
چرا والدینی که برای بچههای خودشان «سنگربندی کردهاند» این منافع را برای
تمام کودکان نمیخواهند؟ چرا فقط به بچههای خودشان اهمیت میدهند؟ چرا
این واقعیت اصلاً آزارشان نمیدهد که کمکِ اضافیای که برای بچههایشان
تأمین میکنند، از دورههای آموزشی برای پذیرش در دانشگاه گرفته تا معلمان
خصوصی، درواقع دارد عرصۀ رقابت را ناعادلانه میکند؟ خودخوریِ والدین،
همانطور که بیشترِ این کتابها اذعان میکنند، امری است منحصر به والدین
طبقۀ متوسطبهبالا.
این
آدمها میخواهند بچههایشان مثل خودِ آنها موفق باشند، گورِ پدرِ
عدالت. مادلین لوین در کتاب خود با عنوانِ بهای امکانات۱۳ که در سال ۲۰۰۶
به چاپ رسیده است (هارپر) به اقتصادِ اجتماعی توجه خاصی نشان میدهد.
لوینْ روانشناسی بالینی در شهرستانِ مارین در ایالتِ کالیفرنیاست که
تخصصش مداوای نوجوانان است. بهعبارتدیگر، او اوقاتش را صرف کمککردن به
کودکان پولداری میکند که بسیاری از آنها از وجود والدین جاهطلبی رنج
میبرند که سایۀ سنگینشان را بر سر آنها انداختهاند. لوین با وحشت و یأس
از فقدان «وجدان و بزرگواری» در بیمارانش یاد میکند.
کتابِ از
پسربچه تا مرد؛ شکلگیری نابالغی جدید۱۴ (کلمبیا)، اثرِ گری کراس، بهطور
خاص، بر روی نسلی معاصر از مردان جوان و مقایسۀ آنها با مردان جوان دوران
پس از جنگ جهانی دوم (نسلِ پدرِ کراس) و مردانِ جوانِ دهۀ شصت (نسلِ خود
وی) متمرکز است.
براساس
آمارهای کراس، نسل جدیدْ یافتنِ شغل، ازدواجکردن و بهدنیاآوردنِ فرزند
را -کارهایی که، بنا بر تعریف کراس، همان بزرگشدن هستند- بیشتر از
نسلهای قبلی طول میدهد. این «بچهمردها»۱۵، کراس آنها را اینطور خطاب
میکند، بهجای بزرگشدن، با دوستانشان میپلکند و بازیهای ویدئویی
میکنند. کراس میگوید این مردها حتی دیگر دوستدختر هم ندارند و به
قرارهای تصادفی و روابط یکشبه راضیاند. کراس بهعنوان استاد تاریخ در
دانشگاه پناستیت تحقیقات بسیاری صورت داده است.
به
نظر میرسد که او تمام اپیزودهای دو سریال «بابا بهتر میدونه»۱۶ و
«ساینفلد»۱۷ را دیده است. نتیجهگیری او ناامیدکننده است: اینکه پدرهای
دیروز واقعاً بهترین یا بهتر را میدانستند یا اینکه، گذشته از هرچیز،
پدرسالاری آنقدرها هم بد نبود. اما باید به این نکته هم اشاره کنیم که
چیزی که او بیشازهمه در پدرهای قدیمی تحسین میکند این نیست که بلد بودند،
درعین مراقبت از دیگران، اعمال قدرت کنند، تمایلی که ظاهراً در بین
جماعتِ بچهمردها چندان رایج نیست.
دغدغۀ نوعدوستیِ این کتابها
احتمالاً تاحدی از روانشناسیِ مثبتگرا نشئت گرفته است، جنبشی جدید که بر
احساس رضایت و دلبستگی بهعنوان ابزارهای بنیادینِ سلامت روانی تأکید
میکند. اما تأکید اخلاقی نیز، همچون روانشناسی مثبتگرا، بهوضوح به
ارزشهای مطرح در دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد میلادی بازمیگردد، جهانی که
ما آن را در گرماگرم سالهای دهۀ هشتاد پشت سر جا گذاشتیم. نویسندگانِ این
کتابها از مادیگرایی نسل جدید شوکه شدهاند.
(باید
حرفهای انوره را دربارۀ جشنتولدهای تجملی امروزی بشنوید). نکتۀ دیگری
که این نویسندگان با هراس و دلهره متوجه آن شدهاند، بیتفاوتیِ فزایندۀ
این نسل به ایدئالیسم است. لوین به توصیف تحقیقی میپردازد که در سال ۱۹۹۸
در دانشگاه یو.سی.ال.ای انجام گرفته است:
وقتی
که در خلال سالهای ۱۹۶۰ تا اوایل دهۀ هفتاد از دانشجویان دربارۀ دلایل
رفتن به دانشگاه سؤال میشد، اکثریتِ دانشجویان بیشترین اهمیت را برای
«بدلشدن به فردی فرهیخته» یا «پیداکردن فلسفهای شخصی برای زندگی» قائل
بودند و تنها اقلیتی از دانشجویان «بهدستآوردن ثروتی هنگفت» را دلیل
اصلیِ رفتن به دانشگاه قلمداد کرده بودند. اما در سالهای آغازینِ دهۀ ۱۹۹۰
اکثر دانشجویان میگویند: «بهدستآوردن ثروتی هنگفت» مهمترین دلیل
آنها برای رفتن به دانشگاه است، دلیلی که هر دو دلیل ذکر شده در بالا و
دلایل دیگری چون «صاحبنظرشدن در رشتهام» و «کمککردن به افرادی که دچار
مشکل هستند» را پشت سر میگذارد.
این نویسندگان مدافعِ رجعت به
ارزشهای دهۀ شصت هستند، اما بهنحو عجیبی به نقلقول از متفکران آن دوره
رغبتی نشان نمیدهند. میتوانید بیشترِ این کتابها را بخوانید بدون آنکه
بفهمید که در دهۀ پنجاه و شصت چیزی بهاسمِ جنبش مدارس پیشرو در کار بوده
است یا اینکه آر.دی.لینگ از فقدانِ اصالت و آبراهام مزلو از نیازهای
اولویتمندتر حرفی زده است.
ازطرفی نویسندگانی هم هستند که به دهۀ
شصت اشاره میکنند و به آن نمرهای ضعیف میدهند. کراس مینویسد: «وسواسِ
فکریِ نسلِ من درمورد جوانی» بخشی از «تاریخِ پوچی انسان است». بهنظر
کراس، مردهای جوان و تنِلشِ امروزی میراثدار نسل او هستند.
کتاب
دیگری که دهۀ شصت را، اینبار از منظری دیگر، به محاکمه میکشد داوریِ
انضباط در مدرسه؛ بحرانِ مرجعیتِ اخلاقی۱۸ (۲۰۰۳) نام دارد، اثری از
ریچارد اروم، استاد جامعهشناسی و تعلیم و تربیت در دانشگاه نیویورک. اروم
میگوید جنبشِ حقوق دانشآموزی نخستین بار در دهۀ شصت آغاز شده است، جنبشی
که تلاش میکرد از دانشآموزانِ اقلیت در برابر رفتارهای ناعادلانه
محافظت کند. دعواهای حقوقیِ این جنبشْ نتیجهبخش از کار درآمدند و عاقبت
به تمامی کودکانی که به اخراج یا در برخی موارد تعلیق تهدید شده بودند حقِ
دادرسی شایسته اعطا شد.
اروم
میگوید اعطای این حق بهگونۀ جدیدی از رفتارهای ناعادلانه با
دانشآموزان اقلیت منتهی شد که بدتر بودند. حق دادرسی شایستهْ معلمان را
ترساند و آنها را از اعمال نظم و انضباط ناامید کرد. دانشآموزان وحشی
شدند.
گذشتهازآن،
مدیران مدارس هم به لقمۀ چرب و نرمی برای والدین پرخاشگری بدل شدند که
میخواستند میان بچههای آنها و دیگران تبعیض روا شود. در یکی از منابعی
که اروم بدان ارجاع داده است نقلقول یکی از معلمان وجود دارد که درخصوص
انضباط حرف میزند: «همش بستگی داره به اینکه چه جور شاگردی برداری.
کودنها رو انتخاب کن؛ اونا نمیدونن چه غلطی باید بکنن. هیچوقت بچۀ یه
وکیل رو برندار.» شکی نیست که آنهایی که نمیدانند چه کار باید بکنند یا
والدینشان نمیدانند که چه کار باید بکنند بچههای فقیرتر هستند.
نتایج
اروم حاصل تحقیقاتی طولانی هستند، اما سایر آثاری که به ارتباط میان دهۀ
شصت و پرورش فرزند در عصر حاضر میپردازند به نتایجی رسیدهاند که اغلب
کهنهپرستانه به نظر میرسند. مصداق مناسبی ازاینقبیل آثار، مقالهای است
با عنوان «کودکسالاری»۱۹ که منتقد محافظهکار، جوزف اپستین، بهتازگی آن
را در ویکلی استاندارد۲۰ به انتشار رسانده است. اپستین می نویسد: «مادرم
هرگز برای من نمی خواند و پدرم من را به هیچ مسابقۀ بیسبالی نمی برد».
آنها
هیچ عکسی از او نمیگرفتند و به او هیچ ابراز عشقی نمیکردند. اپستین
میگوید در سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، سالهای کودکی او، رویکرد عمومی به
فرزندپروری همین بوده است و کودکان از این رویکرد منتفع میشدند: آنها
آدمهایی معمولی از کار درمیآمدند و «سراغ کاروکاسبیهای ایندنیایی
میرفتند».
ازخودگذشتگی
پرتبوتابی که والدین نسلهای بعدی نشان میدادند به تربیت دو گروه از
افراد منتهی شد: تولههای فسقلیِ متکبری که سرشار از «خشم نسبت به دشمنانی
انتزاعی همچون سیستم۲۱» بودند و آدمهای بیعرضه و روشنفکری که مطمئن
بودند (چون والدینشان بهشان گفته بودند) از تکتک افکارشان دُر وگوهر
میبارد. اپستین میگوید زمانی که معلم بود اغلب وسوسه میشد بر روی برگۀ
دانشآموز بنویسد: «دیِ منفی، معلومه که توی خونه حسابی لوست کردن.»
همانطورکه مقالۀ اپستین نشان میدهد، منتقدانِ تربیت قیممآبانه، علاوهبر
نگرانیهایِ اخلاقی، دغدغههای سیاسی نیز دارند.
بااینحال،
نگرانی سیاسی در هر دو جناح مطرح است: محافظهکاران نگران آناند که
بچههایمان را به نینیهای لوس و نازنازی بدل میکنیم (که همان
دموکراتها هستند) و لیبرالها نگران آناند که بچههایمان را همچون
رباتهایی خودخواه و خودکامه تربیت میکنیم (که همان جمهوریخواهها
هستند).
ادبیاتی که حول موضوع تربیتِ قیممآبانه پرورانده شده است
پرسشهای سختی برجای میگذارد، مثلاً اینکه واقعاً غلط است که بچههایمان
را بهسوی سرآمدشدن در حوزههایی سوق بدهیم که در آنها استعداد دارند؟
انوره پای این بحث را به پیش میکشد و میگوید معلم هنرِ پسر هفتسالهاش
به او گفته است که بچه در هنر واقعاً بااستعداد است. بنابراین روز بعد
انوره به پسرش پیشنهاد میدهد که بعد از مدرسه به کلاس هنر برود و پاسخی که
از پی میآید این است: «دلم نمیخواد برم سر کلاس و یه معلم بالا سرم
باشه که بهم بگه چی کار کنم، فقط میخوام نقاشی کنم. چرا بزرگترا میخوان
همهچی رو از آدم بگیرن؟» انوره، شرمسار از رفتاری که حالا آن را
فرصتطلبی میداند، عقب مینشیند. اگر پدرِ موتزارت یا خواهران ویلیامز هم
واکنش مشابهی نشان داده بودند، تاریخچۀ دستاوردهای انسانی بهنحو متفاوتی
رقم میخورد.
مسئلۀ نگرانکنندۀ دیگری که در این کتابها وجود
دارد، سهیمدانستنِ فمینیسم در حماقتهای فرزندپروری امروزی است. براساس
مدعای گری کراس یکی از دلایلی که سبب میشود مردانِ جوان از بزرگشدن
امتناع کنند این است که جنبش زنانْ تمامی پاداشی را که بهخاطر بزرگشدن
نصیب آنها میشد از آنان دریغ کرده است. مردها، در ازای اینکه هر روز صبح
کتوشلوار به تن میکردند و سر کار میرفتند، عادت کرده بودند به اینکه
هم در خانه و هم در اداره رئیس باشند. دیگر اوضاع اینطور نیست.
پس
چه دلیلی برای بزرگشدن هست؟ بااینحال، کراس تأکید میکند که پدرسالاری
یا تنبلی تنها گزینههای موجود نیستند. همانطور که کراس گوشزد میکند،
برخی افراد اعتقاد دارند که جامعۀ ما با طرد سکسیسم میتواند گونهای مرد
جدید خلق کند، مردی که «بچهها را بزرگ میکند و احساساتش را بیان میکند»،
مردی که «مزیت مردسالارانۀ قدیمی خود را رها میکند و از برابری در
نقشهای خصوصی و عمومی استقبال میکند». بااینحال کراس در پی چنین تغییر و
تحولاتی نیست: «چند مرد (یا زن) هستند که بتوانند این رویکرد را از
بیعرضگیِ متدوال تشخیص دهند؟» من میتوانم، اما بگذریم، چون مسائل دیگری
هم داریم که باید به آنها هم بپردازیم.
مثلاً
مارانو ادعا میکند که اگر زنی پیش از بچهدارشدن به شغلی سطح بالا مشغول
باشد، احتمالاً بیشتر از سایرین به تربیت قیممآبانه خواهد پرداخت، حال
چه شغلش را ترک کند تا در خانه پیش فرزندانش بماند و چه چنین نکند. مطمئنم
مارانو با این ایده مخالف است که مشاغل حساس را نباید به زنانی سپرد که
قصد تشکیلِ خانواده دارند. درخصوص نظر کراس مطمئن نیستم، اما اگر چیزی که
مارانو میگوید درست باشد، این مسئلهْ معضلی قدیمی را ازنو مطرح میسازد.
وقتی شما برخی از عناصر سیستم را بهبود میدهید، ممکن است بقیۀ عناصر در
واکنش به این تغییر از کار بیفتند؛ کاربراتور را تنظیم میکنی و چرخدنده
از کار میافتد.
پرسش پایانیای که ممکن است مطرح شود این است: آیا
پرداختن به جریانِ تربیت قیممآبانه، واقعاً همانقدر که این نویسندگان
ادعا میکنند، ضروری است؟ سیاقِ غالب در کتابهای روانشناسیِ عامهپسند
این است که نویسنده اغلب فراموش میکند دارد درخصوص چیزی حرف میزند که
بخش اعظمی از آن تنها درخصوص اقلیتی از افراد ِجامعه صادق است. (تحقیقات
اخیر نشان میدهند که میزان خدمات عامالمنفعه و داوطلبانۀ نوجوانان
امروزی از دهۀ ۱۹۴۰ تاکنون بیسابقه بوده است.) این آثار بسیار از خود
مطمئناند.
کتاب
مارانو سرشار از تکرارهای بیپایان است: میتوانید از هر سه پاراگراف یکی
را بخوانید و چیزی از دست ندهید. از هوچیگری کتابها چه بگویم؟ واقعاً
اوضاع جوری است که گروهی ضربتی از درمانگران نیمههای شب بهسوی
خوابگاههای دانشجویی بشتابند؟ انوره هم مدام چیزهای یکسانی را توی مغزمان
فرو میکند. او تقریباً در هر فصل این کارها را میکند:
۱. جریانات خطرناک را برمی شمارد: آزمونهای استاندارد، ورزشهای بیشتمرینشده۲۲ و چیزهایی نظیر آن؛
۲. مطلعمان میکند که همین الان هم جماعتی شجاع وجود دارند که برخلاف مسیر رودخانه شنا میکنند؛
۳.
به یکی از جاهایی که این افرادْ فعالیت تجدیدنظرطلبانهشان را در آن
انجام میدهند سری میزند، مثلاً مدرسهای تجربی یا حیاط پشتیِ خانهای که
در آن توپبازی میکنند؛
۴.
مستحضرمان میکند که بچهها در این رژیم تازه چطور رشد میکنند و
میبالند. در یکی از مدارس پیشرویی که از آن بازدید میکند، «حال و هوای
شادی و نشاط محض حاکم است». دانشآموزان پایکوبان به کلاس میروند. آنها
به انوره میگویند که عاشق تکالیفشان هستند. در تمامی این محیطهای
پاستوریزه هرگز کودکی پیدا نمیشود که دعوا راه بیندازد یا دست توی دماغش
کند.
برای آنکه دورنمایی از مسئله داشته باشید به کتاب کلکِ
هاکلبریفین: تاریخچۀ کودکی آمریکایی۲۳ (۲۰۰۴)، اثر استیون مینتز، استاد
تاریخ دانشگاه کلمبیا، نگاهی بیندازید. روایتِ مینتز با شکلگیری ایالات
متحده آغاز میشود و بنابراین زندگی کودکانی را توصیف میکند که مشکلاتی
بزرگتر از تربیتِ قیممآبانه دارند: پسربچههایی که به معادن زغالسنگ
فرستاده میشوند و دختربچههایی که روانۀ کارخانههای نساجی میشوند.
درحالیکه
به شیوعِ نگرانی فعلی دربارۀ جوانان فکر میکنیم، مینتز به ما یادآوری
میکند که آمریکا خود را با وحشتهای بسیاری مشغول کرده است، مثلاً
نگرانیهای اصلی در دهۀ ۱۹۵۰ جیغکشیدن در حین رانندگیهای خطرناک، روابط
جنسی نوجوانان و راکاندرول بودند.
بااینحال
حتی در دهۀ پنجاه هم کمپینهایی علیه تربیتِ قیممآبانه و مادری
قیممآبانه یا مامیسم -مادری قیممآبانه اینطور خطاب میشد- به راه افتاده
بود. تصور میشد که مامیسم باعث میشود پسرها همجنسگرا شوند. مینتز
مینویسد فرزندپروری در ایالات متحدۀ آمریکا در عرض سه دهۀ گذشته همواره
زیر سایۀ «گفتمانِ بحران» بوده است و بااینحال جوانان آمریکاییِ امروزی
بهطور متوسط «بهتر، ثروتمندتر، فرهیختهتر و سالمتر از هر زمان دیگری در
تاریخ این کشور هستند». بااینحال شکستهایی نیز وجود داشته است. پسران
سفیدپوستِ ویلانشین و متعلق به طبقۀ متوسط از اسلافشان عقب ماندهاند، اما
دختران طبقۀ متوسط و فرزندان اقلیتها بسیار بهتر شدهاند.
بهنظر
مینتز ما بیشازحد و دربارۀ مسائل غلط نگرانیم. علیرغم رونق عمومی
اقتصادی، دستِکم تا همین اواخر، درصد کودکان فقیر آمریکایی از هر زمان
دیگری در عرض سی سال گذشته بیشتر بوده است. از هر شش کودک، یک کودک زیر
خطر فقر زندگی میکنند. مینتز میگوید اگر در پی معضلی اضطراری میگردید
معضل همینجاست.