به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، دکتر مصباحالهدی باقری پژوهشگر هسته احیاء امر مرکز رشد در یادداشتی نوشت: گفت: سوار هواپیما که شدم داغون بودم. خیلی هوس طواف و سعی داشتم. تو زندونم فکرم این بود که آخرش میذارن عمرهم رو به جا بیارم...، اما نشد که نشد... حالم اساسی گرفته بود. با خودم گفتم: خدایا... اینم شد قسمت ما... از زور درد و خستگی و ناراحتی و حالگیری خوابم برد...
رفیق سیسالهایم. از دوره راهنمایی میشناسمش. تو بچگی پدرش رو از دست داده بود و کمکخرج خانواده بود. بعد از مدرسه، تو دانشگاه هم، با هم گرمتر و همراهتر شدیم. بازم بخش زیادی از وقتش رو میذاشت برای در آوردن خرجی خانواده؛ درس میداد، نوار پیاده میکرد، فیشبرداری تحقیقاتی میکرد، پایاننامه تایپ میکرد و … بعد از فارغ التحصیلی، مدّتی بطورحرفهای معلم شد و اسم و رسمی به هم زد برای خودش. بعد از اون هم رفت تو یکی از مناطق شهرداری و شد امین شهردار. میگشت توی خود شهرداری و منطقه و محلهها و اونایی که کارشون گیر میکرد یا شکایتی داشتن یا ناتوان بودن رو راهنمائی میکرد و یه جوری کمک کار و کمک حالشون بود…
امروز بعد از چند وقت دیدمش.
گفتم: چه خبر جواد جان، کمت پیداست؟!
گفت: خبر خیر، خیلی خیر.
گفتم: چیه؟ کبکت خروس میخونه…
گفت: آره، اینقدر ذوق دارم بهت بگم که نمیخوام تو مقدمهش گیر کنم…
گفتم: بگو، ببینم چه خبره … چی شده این قدر خوشحالی…
گفت: به شهردارمون چن وقت پیش یه سفر عمره هدیه دادن، اونم به خاطر تلاشی که برای حل و رفع و رجوع و رسیدگی به کار مردم داره.
گفتم: مبارکه، ربطش به شما چیه؟
گفت: فیش رو که گرفت، اومد پیشم و با اصرار دادش به من. گفت: این حقّ توئه. با بدو بدوهای تو کار مردم راه افتاد. این جایزه هم بخاطر اون کارا به من افتاد، پس جایزهش هم مال تو.
هرچی پس زدم فایده نداشت… راستش بدکم نمیاومد که اصرار کنه …آخرش با خوشحالی فیش رو گرفتم…
دو هفته بعد، تو مدینه بودم. سفرمون دوازده روزه بود، شیش روز مدینه و شیش روز مکه.
گفتم: خوش به حالت، قبول باشه، حالا فهمیدم چرا این قدر خوشحال بودی.
گفت: نه وایستا بابا، بذار قشنگ برات بگم… خودم هولم، هولترم دیگه نکن.
کف دستم رو گذاشتم رو دهنم و گفتم: هوم م م … به گوشم.
بیشتر بخوانید
ادامه داد: روز دوم سفر، رفتم بقیع، اول رفتم قبور ائمه، بعدشم رفتم یه گشتی تو قبرستان زدم. واقعیت اینه که به دو نفر به طور خاص خیلی ارادت دارم، یکی جناب ابراهیم نور چشم پیغمبر، یکی هم حضرت ام البنین. اول رفتم بالاسر مقبره ابراهیم و زیارتنامه رو یواشکی خوندم و بعد اومدم از بقیع خارج شم، رفتم سر مقبره حضرت ام البنین. دیدم شلوغه. اکثراً زوار یمنی بودن. یه وهّابی سعودی هم اونجاها قدم میزد و یمنیها را موعظه میکرد که این کارا رو نکنین، بت پرستیه… شرکه… این بدعتای رافضیاس. یه ذره که توجه کردم دیدم تو حرفاش به مقدساتمون داره کنایههایی میزنه… یهو دیدم یه جسارتی به حضرت ام البنین کرد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. دمپاییم رو در آوردم و با همین قد کوتام، پریدم بالا و محکم دمپایی رو روی صورتش با ضرب کشیدم {از بالا به پایین}…
گفتم: بیچاره شدی هان…؟
گفت: زدم و در رفتم، فکر کنم دهنش پر خون شد… اولش چند نفر دویدن دنبالم، بعد از یکی دو دقیقه دیدم نمیآن دیگه… قدما رو آروم کردم و رفتم هتل…
گفتم: بعدش چی شد… بعدش؟
گفت: دو سه روز تو هول و ولا بودم که کی میان دستگیرم کنن. ولی دیدم کاری باهام ندارن. خیلیام تعجب کرده بودم، چون دوربیناشون همه چی رو میگیره و راحت هم میتونستن شناساییم کنن.
هیچی آقا، روز پنجم توی مدینه، رفته بودم مسجدالنبی، زیارت حضرت رسول (ص). دیدم یه شرطه وهابی نزدیک شد و بهم گفت: چی داری میگی؟ / گفتم: چیزی نگفتم. / گفت: چی… توهین کردی؟ /گفتم: چی میگی… من که چیزی نگفتم؟ / گفت: حالا حالت رو جا میآرم…/ یه داد زد و چند نفر اومدن و من رو گرفتن و شروع کردن با مشت و لگد، زدن من.
گفتم: فهمیدم چه خبره… چند روزی از دور هواتو داشتن تا ببینن شبکهای، زنجیرهای، ارتباطی، چیزی داری یا نه… وقتی فهمیدن خبری نیست، با یه بازی گیرت انداختن…درسته؟
گفت: آباریکلا…زدی تو خال… حدس خودم هم همینه.
گفتم:خب… چی شد بعدش؟
گفت: همونجا توی راه که منو میبردن، یه بازجویی مختصر کردن و گفتن: حالت رو جا میاریم. دهن شرطه ما رو خون میاری…/ یکی هم که نقش قاضی داشت، زود حکم داد: ببرینش سیاهچال یازده…
گفتم: یا علی.. بدبخت شدی که؟ چه جایزه خوش یمنی نصیبت شد؟! خب… بقیهش رو بگو.
گفت: هیچی، بردنم تو یه سیاهچال، خیلی تاریک و نمور بود. رسیدم و کمی نفس تازه کردم. بعد که کمی حالم جا اومد، یه سری به اطراف سیاهچال زدم. به نظر یه بند عمومی بود. از بیست و هفت تا کشور، زندانی اونجا جمع بودن… همه هم شیعه … همه رو هم شکنجه کرده بودن… یکی پاش شکسته، یکی دستش آویزونه، یکی قفسه سینهش داغون و کبود شده، یکی پر از تاوله، یکی… اذیتت نکنم، حسابی نه روز پذیرایی شدیم… با نون اضافه و سالاد فصل…
گفتم: خب، بعد از زندان…
گفت: با پابند، آوردنم پای پله هواپیما و به اصطلاح دیپورتم کردن… آخرش قبل از پرواز یکیشون با عناد تموم گفت: دیگه تو باشی و از این غلطا نکنی…
گفتم: اِ… پس مکه نرفتی؟
گفت: نه… سوار هواپیما که شدم داغون بودم. خیلی هوس طواف و سعی داشتم. تو زندونم فکرم این بود که آخرش میذارن عمرهم رو به جا بیارم…، اما نشد که نشد… حالم اساسی گرفته بود. با خودم گفتم: خدایا… اینم شد قسمت ما… بعدش از زور درد و خستگی و ناراحتی و حالگیری خوابم برد.
گفتم: قبول باشه برادر… تکلیفتو انجام دادی…
گفت: عزیز صبر کن… قسمت طلاییش مونده.
گفتم: بگو ببینم چی شده… جون به لب شدم.
گفت: خوب که خوابم برد، تو خواب دیدم توی نجفم و دارم مرقد حضرت امیر رو طواف میکنم. دو تا خانم نورانی هم اون گوشه حرم وایستادن…{اینجا دیگه جواد بغضش گرفت و شروع کرد هق هق گریه کردن)
گفتم: بابا بگو دیگه، طاقتم طاق شد؟
{بعد از چند لحظه که حالش به جا اومد}، ادامه داد: … میگفتم، دیدم یکی از دو تا خانم داره منو به دیگری نشون میده و میگه همین بود… همین که غیرت به خرج داد.
گفتم:خوش به حالت؟ حضرت ام البنین و حضرت زهرا؟
گفت:آره داداش…
گفتم: خب… بعدش؟ پریدی از خواب؟
گفت: نه، ادامه داشت… وقتی اون خانم منو نشون داد، یه دفه دیدم تو بیت اللهم و دارم طوافم رو اونجا ادامه میدم… بعدش متوجه شدم که دستم به دشداشهی نفر جلوییم توی طوافه… ملتفت که شدم… دیدم چقدر نورانیه… یهو فهمیدم کدوم بزرگواریه… اومدم ببینمش، دیدم نمیشه، خودش آروم بدون این که برگرده فرمود: تقبّل الله، حَجّت قبول شد آقا جواد …
تو خواب، شروع کردم زار زدن… بغل دستیم بیدارم کرد و گفت: چی شده آقا…. بهش گفتم: هیچی آقاجون، جایزهمو گرفتم… اونم چه جایزهای …
گفتم: قبول باشه جواد جان… قبول باشه.
انتهای پیام/