خبرگزاری فارس، شیراز/ سیاوش ستاری: غروب های شاهچراغ همیشه صفای دیگری دارد؛ به یاد دارم هنگامِ غروب وقتی که نوای اذان در حرم میپیچید چقدر زائر مشتاق را به سوی خودش جلب می کرد، آن روز هم سیل خروشان زائر به سوی حرمش روانه بودند.
در جغرافیای شیراز و شاهچراغ، پهنه تاریخ، چهارم آبان ۱۴۰۱ آبستن غروبی غمناک بود، شفقِ چهارشنبه سرخی اش را در خون هایی به ودیعه گذاشته بود که با گلوله هایی شوم، یک شام تاریک را رقم زد.
خون های گرم و سرخ، بر در و دیوار حرم پاشیده شد، خادم حریم احمدی روبه روی گلوله ها سینه سپر کرد، اما رگبار سینه اش را نشانه رفت، مادری با کودکش در آغوش هم جان سپردند، آن سوتر پسری با موهای فرفری جذابش، یتیم شد و گلوله ها مرگ آرزوهایش را رقم زد.
رحل و رحیل
غروب بود. گلبانگ اذان در شاهچراغ پیچیده بود، عطر نماز و مناجات در حرم با شیرینی زیارت واقعا صفایی دلنشین داشت؛ حالا بهترین وقت برای مناجات بود، رحل گشوده و قرآن به روی آن، رو به رویش زائری با چادری رنگین نشسته و در سکوت و آرامش آیه ها را می خواند.
اما آن غروب آبستن غم و رحیل بود، صدای گلوله های شومی که سکوت شام حرم را شکست و یک به یک زائران را نشانه رفت، هر که به سویی میگریخت تا از دست آن جنایتکار در امان باشد اما رگبار امان نمی داد، گلوله و لاله های گلگون شده، آغوش مادری که مهد خون نوزادش شده، پیرهای سالخورده و جوانان رعنایی که پرپر شدند زن هایِ زندگی که در خون غلتیدند و مردانِ میهنی که شهد شهادت نوشیدند. غریب بودند و چه غریبانه تر پر کشیدند و ما را به غم فرو بردند.
مرگ بر گلولههایی که کودکی آرتین را به غم گره زد
پرده چشمانت را کنار بزن و به این عکس ها خیره شو، خون های جاری شده را ببین که در شفق سرخ غروب غریبانه شاهچراغ، چگونه بر زمین ریخته شد و از فلک به افلاک رسید.
خوب نگاه کن مخصوصا به چشم های زیبای «آرتین» و موهای فرفری اش، کودک پنج ساله ای که گلولهها یتیمش کرد، چشم به راه مادر، پدر و به قول خودش «آق داداشش» است اما دریغ که دیگر این چشمها سایه پدر، مهر مادر و همراهی برادر را نخواهد دید.
آرتین جانم من خطاب به تو میگویم: بغض گلویمان را چنگ می زند، عکست را که دیده ام روی تخت بیمارستان تک و تنها... چگونه به تو بگوییم که پدر، مادر و آق داداشت شهید شدند و دیگر در این دنیا نیستند؟ چگونه دلتنگی هایت را تاب بیاوریم؟! لالایی ها و قصه های شبانه را که برایت بخواند؟
کدام دست جای دستان پرمهر پدرت را میگیرد؟ همان دستی که دیروز محکم می فشردیاش تا به شاهچراغ بیایید، کدام دست جایش را بگیرد تا تو دلت قرص شود؟
سراغ رفیق روزهای زندگی ات، آق داداشت را که بگیری چه بگوییم به تو؟ آرتین قصه سرخ و سیاه روز چهارشنبه را چطور در مقابل سفیدی چشمانت بازگو کنیم... نمیدانم، فقط خطاب به تو می گویم، مرگ بر آن گلولههایی که کودکیات را با غم گره زد.
سرانجام رود، مرداب نیست
یادت نرود، این روزها را خوب به خاطرت بسپار، از حملات تروریستی تا باران گلوله هایی که حرم شاهچراغ و زائران نمازگزار را به رگبار بست؛ ببین که چگونه به خونمان تشنه اند و رحمی ندارند نه به کودک، نه زن نه پیر و جوان، هیچ قوم و مذهبی هم نمی شناسند.
میخواهند از تکاپو بیفتیم می خواهند این رود خروشان را به مرداب بکشانند اما بایست و تماشا کن، چرا که سرانجام رود، مرداب نیست.
پایان پیام/