چیزی نگویید، مختصات زخم را دارم!

خبرگزاری فارس چهارشنبه 08 بهمن 1399 - 17:00
چیزی نگویید، مختصات زخم را دارم!

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کار آرایشگاه که تمام شد، تور سفید را روی صورتم انداختند، چندبار برای دیدن خودم در آیینه سرخ و سفید شدم و خواستم تقلا کنم اما به زور زیر بازویم را گرفتند و روی صندلی آن طرف سالن نشاندند، یکی از همراهان خانواده داماد هم که نمیدانستم کیست در استراتژی‌ترین موقعیت ممکن، گربه‌ی کنجکاوی‌ام را دم حجله کشت و آرام زیر گوشم زمزمه کرد که شگون ندارد قبل از اینکه داماد صورتت را ببیند در آیینه به خودت زل بزنی!

آن موقع‌ها که مثل الآن نبود دخترها برای بله گفتن پله‌های ترقی را بهانه کنند، نه بابا، از این ادا و اصول‌ها نبود، پسر سربازی‌اش که تمام میشد و پشت لبش جوانه میزد میگفتند برو دختر فلان خانه را بستان، حالا آن دختر هم باید دستی میجنباند و چند تا هنر بلد می‌بود که خانه‌ی شوهر سرکوفت نخورد.

حکیم پسرخاله‌ام بود، شناس بودیم به هم، یعنی بین خانواده‌ها رفت‌وآمد بود، خب دلشان هم بخواهد، عروس بهتر از من کجا گیرشان می‌آمد؟ قدبلند، باکمالات، انصافا خودت نگاهی به انگشت‌هایم بینداز، از هر کدامشان یک هنر نمی‌بارد؟

از حرف‌های وَرده خنده‌ام گرفت، زن ۵۰ ساله‌ای که علی‌رغم زخم‌های تلخی که زندگی روی خاطراتش به یادگار گذاشته هنوز خوب بلد است بخندد و بخنداند، به قول خودش، گریه و آه و ناله را که همه بلدند، راست می‌گویی بخندان.

اعتماد نکن

حکیم آمد دنبالم آرایشگاه، دخترهای ترشیده فامیل دوره‌ام کرده بودند که الآن می‌آید بالا و اینطور بگو و آنطور نگو، حالا من دل دل میزدم برای اینکه زودتر بیاید بالا تور را کنار بزند بروم خودم را در آیینه بببینم که چه بلایی سر صورتم آورده‌اند.

گفتن ندارد، یعنی برای شما که می‌خواهید بنویسید و می‌گویی کلی آدم قرار است بخوانند خوبیت ندارد، ولی می‌گویم که بدانی، هیچ‌وقت به نظر آرایشگاه اعتماد نکن، چون ته تهش مجبور می‌شوی عکس‌های عروسی‌ات را مثل من بیندازی دور، آخ خدا مرگم بدهد، تو چه پرسیدی من چه گفتم، ولی خب همه‌ی قصه از حوالی همان جایی شروع شد که داشتم میگفتم.

درد

سوار پیکان شدیم، با پیراهن پف و چادر سفیدی که جان حکیم درآمد تا آن را روی شینیون عجیب موهایم سفت کند، میگفت میترسم در حین سوار شدن سُر بخورد که خورد.

صدای خنده‌ی وَرده پوست ترکاند، چند تا لعنت هم نثار حکیم کرد، خنده‌ی شیرین و محبتش مُسری بود، نمیدانستم مرور چه خاطره‌ای از ذهنش گذشته که اینطور به خنده افتاده اما ترجیح دادم خودم را در خاطراتش رها کنم تا راحت‌تر آن روزها را بفهمم.

وَرده جعبه شکلات را روبه‌رویم گذاشت و اشاره داد ماسک را پایین بکشم: چشمت روز بد نبیند، خواستم از پیاده‌رو پایین بروم که سوار ماشین شوم اما یک لحظه حواسم پرتِ جیغ و کف و هوهوی بچه‌های کوچه شد و چادر سُر خورد، دیگر نفهمیدم چه شد، فقط وقتی به خودم آمدم که با حالت کله معلق روی صندلی جلو افتاده بودم، حکیمِ خیر ندیده بعد از سُر خوردن چادر با تمام وجود هُلم داده بود.

مادر

فضا پر از هیاهوی اسفند و نقل و سلام و صلوات و هوسه و تیر مشقی و صدای گوسفند قربانی اما من حواسم پرتِ مادر بود و چشم‌هایم دنبال عطر شیله‌اش میگشت، دوست داشتم بیاید دورم بگردد، دورش بگردم، یک چهارتا غر هم سرش بزنم که مادر، پسرخواهرت را به ما انداختند، دیوانه از آب درآمد، اما مادر نبود که نبود.

آن موقع‌ها که سالن و تالار و این تجمل‌بازی‌ها در زندگی‌ها مفهومی نداشت، یک اتاق‌پذیرایی بود که عروس را مینشاندند یک گوشه‌اش و زن‌ها آنقدر میزدند و میرقصیدند که کف خانه کنده شود و ساعت هشت شب با برنج و مرغ و نوشابه و سبزی پذیرایی می‌شدند و یک حیاط که مردها یزله می‌رفتند و شعرهای حماسی می‌خواندند.

از هرکسی سراغ مادر را گرفتم یا تبریک گفت یا با کِل و بوس و بغل و نقل‌هایی که بر فرق سرم می‌کوبید جوابم را داد، گفتم اینطور نمی‌شود، از کت حکیم آویزان شدم که یالا بگو حاج‌خانم کجاست، وگرنه همین دمِ در می‌مانم، حکیم میدانست ولی نمیخواست حالم بد شود، گفت تو برو بالا، من خاله را سالم و سلامت می‌آورم پیشت، ها چه می‌گویی؟

بازِ شکاری

به وسط حیاط که رسیدیم مردهای فامیل شروع به در کردن تیرهای هوایی و یزله رفتن کردند، هوسه خوبی هم می‌خواندند، چه بود؟ آها "یا باز امهنه ابهل صیده"، یعنی ای بازِ شکاری، خیلی مبارکت باشد که اینچنین صیدی نصیبت شده است! آن‌ها این هوسه را می‌خواندند و بر زمین پا می‌کوبیدند و من از خنده ریسه رفته بودم.

_چرا وَرده خانم؟ هوسه قشنگی است
_حالا اینکه من صید خوب و قابلی بودم قبول، اما کجایِ حکیم با آن کله‌ی نیمه‌تاسش به بازِ شکاری میخورد، نمیدانم.

دلِ‌آشوب

چشمم که به جوان‌های فامیل افتاد دیوانه شدم، یعنی میدانی، وقتی عزیزِ سفرکرده داشته باشی دیگر حتی وسط جشن عروسی‌ هم خنده و گریه‌ات دست خودت نیست، یکهو وسط آن همه ذوق با دیدن شور و نشاطشان یاد مهدی افتادم و سیل سوال‌های اینکه الآن کجاست؟ غذا خورده؟ لباسش گرم است؟، تمام خوشی‌های آن لحظه را با خودش شست و بُرد.

نسبت به دخترهای هم‌سن‌وسالم قد خیلی بلندی داشتم، گفته بودم کفش‌ پاشنه‌بلند نمی‌پوشم اما گفتند مگر میشود عروس با پوتین بیاید! آخر سر هم لب پله‌ها درآوردمشان و از شرمندگی اینکه امروز را خوشحال بودم و مهدی در میان باروت و خون و گلوله پریشان بود در خودم پیچیدم و مچاله شدم، دیگر دنبال مادر نگشتم، حتی سراغش را هم از حکیم و زن‌ها نگرفتم چون دل من هم مثل او آشوب شده بود.

کف

زن و دخترهای فامیل شعر می‌خواندند و کف می‌زدند، اما من در یک سکوت محض به خلسه فرو رفته بودم، خواهرشوهرم بعدا تعریف کرد که فکر میکردند از خجالت است به زمین خیره شده‌ام اما نمیدانستند که من داشتم مهدی را نفس به نفس و لحظه به لحظه تصور می‌کردم.

وقتِ غذا خوردن رسید، همه دور سفره را گرفتند، خانم‌ها هم طبق عادت دو سه تا پُرس را یواشکی در کیف‌هایشان خالی کردند، سعی میکردم قوی به نظر بیایم اما فایده نداشت تا اینکه مادر آمد، شکمش را محکم بسته بودند و دست به کمرش گرفته بود، از صندلی پریدم و خودم را در آغوشش انداختم، زار زار زجه زدم، صدای بقیه را می‌شنیدم: آخی، وَرده عزیز‌کرده است، دوری از مادرش سخت است، ببین چطور برای هم گریه می‌کنند!

آه از قضاوت‌های ظاهری، آخ از زخم‌هایی که جز صاحبانش کسی از آن‌ها آگاه نیست؛ من و مادرم برای دردی مشترک به نام برادرم مهدی به خویش می‌پیچیدیم و آن‌ها فکر میکردند که به ذوق جشن مبتلاییم و این سوز جگرهایمان، اشک شوق است.

نی‌ونوشابه

_تو راستی راستی این‌ها را که می‌گویم می‌خواهی بنویسی؟ فکر نمیکنم حرف‌هایم به درد کسی بخورد
_نفرمایید وَرده خانم، تا همینجا هم یک حساب سرانگشتی داشته باشیم میبینید که چهار پنج تا درس یادم داده‌اید، سراپا گوشم

خب کجا بودیم، آها، سر شام، عروس برای خودش مقامی داشت، مثل الآن نیست که وقتی در خیابان راه میروی انگار همه عروس‌اند! زمان ما ردیف ردیف مینشستند تا به عروس زل بزنند.

دیس برنج و سبزی و ماست را آوردند، حالا یک نی هم به شیشه نوشابه زده بودند که رژ عروس خراب نشود، باید یک قاشق غذا به حکیم میدادم او هم یک قاشق به من، بعد وسط ۴۵۰ تا چشمی که بهمان زل زده بودند با قُلپ‌های نوشابه لقمه‌ها را پایینش می‌دادیم.

اما مگر چیزی از گلویم پایین میرفت، نه چون بقیه نگاهمان میکردند، نه، نگاهم که به حکیم گره میخورد بدنم مور مور میشد و رو ترش میکردم، مادر دست به شکم آمد کنارم و مرا بغل گرفت و سرم را روی سینه‌اش گذاشت، هنوز صدایش در گوشم است: باور کن من چیزیم نیست ثمره‌ی فؤادم، فقط یک خورده شکمم درد گرفت مجبور شدم آن را ببندم، مهدی هم انشالله سالم و سلامت برمیگردد و روشنی چشم من و خواهرهایت می‌شود.

لج کرده بودم، حرصم گرفته بود از اینکه مهدی در تیررس تانک‌ها باشد تا حکیم جشن عروسی بگیرد! دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و در گوش مادر، عصبانیتم را خالی کردم: حکیم اینجا جشن عروسی بگیرد و مهدی ...، مادر با پشت دست روی دهانم کوبید و لب‌هایم را به هم دوخت، شیرزن بود، جلوی زن‌ها گوشم را پیچاند اما طوری که فقط خودم بشنوم گفت: اگر مرد به میدان فرستادم منتی نیست، مُرده یا زنده‌‌اش برگردد هم فرقی ندارد چون امانت خدا بود، قرار نیست که همه اولادمان را به کشتن بدهیم، یکی مثل مهدی میجنگد، یکی هم مثل حکیم راه مهدی را ادامه می‌دهد.

سه روز بعد

سه روز بعد خبر شهادت مهدی آمد، خیلی سخت، خیلی تلخ، اما مادر گفته بود که به من چیزی نگویند، مهدی روز عروسی‌ام به شهادت رسیده بود، همان موقعی که مادر شکمش را بست.

چیزی به من نگفتند، نحوه‌ی دادن خبر شهادت را بعدها که حال روحی‌ام مساعد شد از زن‌عموی حکیم شنیدم، دلم نمی‌خواهد حالا که کمی خندیدیم حالت را بد کنم، باشد برای یک روز دیگر.

کامم تلخ شد، دوست داشتم وَرده بگوید مهدی برگشت، حداقل با یک پایِ نداشته یا دستِ بریده، یا نهایتش ترکش‌هایی که میان جانش لانه کرده بود، اما مهدی دیگر نبود و من، بیقرار دانستن روایت خونین مردی که دختر و پسر و خواهرهایش را به امان خدا سپرد و رفت تا میراثی جاودان برای خاندانش به یادگار بگذارد.

وَرده اشک‌هایش را با گوشه‌ی شالش گرفت و بغضش را ترکاند: همه ما خواسته یا ناخواسته یک سری چیزها برای دیگران به ارث می‌گذاریم، حالا حتما لازم نیست که پول و خانه و طلا و جواهرات باشد، یکی اخلاق خوب، دیگری یک شعر زیبا و مهدی ما هم خون برایمان به ارث گذاشت، خونی که به جرم مردانگی بر خاک ریخته شد.

میدانم

زن‌عموی حکیم، خاله‌ام و یکی از زن‌های فامیل که پسرش پیکر خونین مهدیمان را شناسایی کرده بود روز سوم عروسی‌ام برای دادن خبر سراغ مادر آمدند، زن‌های همسایه هم دمِ در صف کشیده بودند تا به محض شنیدن زجه داخل شوند، همه فکر میکردند که خبر شهادت را دارند و مادر ندارد، ولی او می‌دانست، انگار حتی دردهای لحظه شهادت مهدی هم به او الهام شده بود.

زن‌عموی حکیم تعریف میکرد: داخل خانه مادرت شدیم، تا نشستیم و احوال‌پرسی کردیم، مادرت گفت: برای چه آمده‌اید؟ مهدی شهید شده؟

ما کپ کردیم، اصلا از کجا میدانست؟ برای دادن خبر آمده بودیم اما خودمان را به کوچه علی چپ زدیم که نه بابا، این چه حرفی است، نمی‌خواهی به یک استکان چایی میهمانمان کنی؟

اما مادرت گول نمی‌خورد، ایستاد و همانطور که دست به شکمش گرفته بود گفت: چیزی نگویید، مختصات زخم را دارم! وقتی به مهدی شلیک کردند دردش را حس کردم، گلوله در شکمش بود، آره؟ آره؟ آخ دیدید، من همان لحظه حس کردم، تیر خوردم، آخ از دردم.

عکس

بعد از شهادت، صورتش سالم مانده بود، بگردم دور قد و بالایش، رشید، زیبا، جذاب، محال بود کسی او را ببیند و دلش را پیشش جا نگذارد اما بمیرم برای غربتش، نتوانستند غسلش بدهند، خمپاره شکمش را شکافته بود.

علی‌رغم تلاش‌های مادر، بالاخره خبر به منِ به قول خودشان تازه‌عروس هم رسید، مو روی سرم نگذاشتم، اصلا انگار در حال خودم نبودم، اما گفتند بدنش را نمی‌توانیم نشانتان دهیم، بهانه آوردند، بهانه‌ها آوردند، ما هم مجبور شدیم تسلیم شویم و به گرفتن سردی خاکش رضایت دادیم.

خواب و خوراک نداشتیم، من و حکیم آنقدر گریه می‌کردیم تا بیهوش می‌شدیم، یک شب با صدای هق‌هق حکیم از خواب پریدم، نور ضعیفی از اتاق دیگرمان می‌آمد، آرام، طوری که حواسش را پرت نکنم دیدم یک پاکت از بین کُپه‌ی رخت‌خواب‌ها درآورده و دانه دانه با نگاه به عکس‌ها گریه می‌کند، فکرش را هم نمیکردم آن عکس‌ها یک روز دیوانه‌ام کنند، فردای آن روز به سراغشان رفتم.

دل‌خون

منتظر ماندم تا حکیم سرکار برود، وقتی از رفتنش مطمئن شدم به سراغ پاکت رفتم...

وَرده چندبار روی پایش کوبید و سر تکان داد، حالا این اشک‌ها بود که برای خروج از اضطراب چشم‌هایمان مسابقه میگذاشت، روبه‌رویش نشستم و یک دل سیر گریه کردیم، دستش را که گرفتم ترسیدم، خشک و یخ زده بود، به نوه‌اش اشاره داد قرص آرامش‌بخشش را بیاورد: خیلی وقت است که با این قرص‌ها سرپایم، حکیم خودش را مقصر می‌داند اما تقصیر دلم است.

_مگر در آن پاکت چه بود؟ عکس‌های چه؟ اصلا می‌خواهید ادامه ندهیم؟ حالت خوب نیست وَرده خانم

_حال من سال‌هاست که خوب نیست، بمیرم برای دل بی‌بی زینب وقتی که به خون پیچیدن برادران و پسران و عزیزانش را دید، الهه‌ی صبر است، آنوقت من از عکس‌های شهادت سال‌هاست اینطور به هم پیچیده‌ام؟ به خدا زشت است، نه ادامه می‌دهم.

لباس سیاه

مادر دیگر لباس سیاهش را از تن درنیاورد، خیلی مقید بود، من ۹ تا خاله داشتم اما انگار خدا مادر را برگزیده بود، آن موقع‌ها کسی اسم مذهبی روی بچه‌اش نمیگذاشت و بین خاله‌هایم فقط اسم مادرم مذهبی و فاطمه شد؛ خاله‌ها تعریف میکردند که ما هشت‌تا یک طرف، اما فاطمه برای پدربزرگت یک طرف دیگر بود، یک جور خاص احترامش میکرد.

یادم نمی‌آید صدای مادرم از گوش‌هایمان آنطرف‌تر رفته باشد، حتی در جمع‌های زنانه وقتی خاله‌ها دور هم جمع میشدند مدام حواسش بود چیزی نگوید که دل کسی بشکند یا به قول خودش با زبان، غضب خدا را بخرد.

اما وقتی خبر شهادت مهدی را برایش آوردند خیلی بیشتر بزرگ شد، دیگر طوری شده بود که روح ملکوتی‌اش را انگار می‌دیدیم، من و چهار خواهر و دو برادر دیگر و بچه‌هایمان دور و برش بودیم، ولی چه فایده؟ جای خالی مهدی را حتی بچه‌های مهدی هم نتوانستند برایش پر کنند.
 

حنا

مادر خیلی حنا را دوست داشت، یعنی همه زن‌های عرب دوست دارند اما بعد از مهدی مادر حنا زدن را بر خودش حرام کرد؛ همیشه من برایش حنا میبستم ولی دیوانه شدم!

_دور از جانتان
_سرت سلامت دخترم، نه جدی می‌گویم، من تا چند سال پیش هم هنوز داروی آرامش‌بخش مصرف میکردم؛ به خاطر آن عکس‌ها!
_مگر عکس‌ها چه بود؟

وَرده نفس تلخ و سردی کشید و با مشت روی سینه‌اش کوبید: حکیم خیلی مهدی را دوست داشت، هر آدمِ عاشقی هم عشقش را یک طور نشان می‌دهد، حکیم دوربین برداشته و از پیکر مهدی عکس انداخته بود؛ از لب‌های خندانش، از شکم شکافته و دل و روده‌ی بیرون زده‌اش، از داخل قبر گذاشتنش! خب من همین عکس‌ها را دیدم، هر شب منتظر می‌ماندم او دل سیر پای عکس‌ها بنشیند و گریه کند بعد که خواب میرفت من شروع میکردم، تا اینکه راستی راستی دیوانه شدم، سال‌ها نه مادر بودم نه زن زندگی، حکیم خودش به بچه‌ها رسیدگی میکرد.

حالا دارم حرص میخورم که چرا خویشتن‌داری نکردم، چرا صبوری نکردم، چون بعد از دیوانه شدنم، حکیم همه عکس‌های مهدی را آتش زد، حتی آن سالم‌هایش را.

سکانس مادر

_مادر چه شد؟ توانست با دوری مهدی کنار بیاید؟
_دیگر بیرون نمیرفت، از حال و روز فامیل جویا میشد اما خوشی برایش مفهومی نداشت؛ یا زینب از دهانش نمی‌افتاد.

روزهای آخر خیلی مریض شد، دیگر تاب و توانی برایش نماند، همیشه منتظر روزی بود که اجلش برسد و به دیدن مهدی چشمش روشن شود، میگفت میدانم شما از رفتنم ناراحت میشوید اما من خوشحال میشوم برای رفتنم دعا کنید، دلش پیش مهدی بود.

در بیمارستان بستری‌اش کردیم، خواهرها و برادرها به نوبت میرفتیم پرستاری‌اش را میکردیم تا اینکه روزی که نوبت یکی از خواهرهایم بود گفت بگویید وَرده بیاید، خواهرم اصرار کرده که من هستم خدمتتان، اما مادر گفت نه، بگویید حتما وَرده بیاید و یک کیسه حنا با خودش بیاورد!

_حنا؟ مگر نگفتید که بعد از شهادت مهدی هیچ حنا نزدند؟
_خودمان هم تعجب کرده بودیم، ای کاش میفهمیدیم که آخرین دیدار است، ای کاش بیشتر بغلش میکردم و گیسوهای سفیدش را بو میکشیدم.

حنا را خریدم و خودم را به بیمارستان رساندم، دست و پا و موهایش را حنا بستم و لباس تمیز تنش کردم، گفت قرآن را بده، کنارش نشستم، گفتم: خیلی خوب شد حاج خانم که لباس سیاه از تنتان درآوردید، والله اینطور مهدی هم دلخوش‌تر است؛ اشک در چشم‌هایش حلقه کرد، بوسه‌ای به سرم زد و گفت برو؛ قبول نکردم، نمیخواستم تنها بماند اما خیلی قاطع گفت برو به بچه‌هایت برس، برو مادر.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم، تخت خالی بود، مادر بعد از نماز صبح با دست‌های حنا بسته به دیدن مهدی رفته بود.

انتهای پیام/ر

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.