خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: ایستادهام. امروز من بخشی از آدمهای شهرم نیستم. من ایستادهام تا مثل یک خبرنگار خارجی که به این راهپیمایی دعوت شده پوشش خبری بدهم. بیآنکه دلم برای خندههای شیرین دخترکی روی شانهی پدرش غنج برود. و بیآنکه حتی بخواهم درونیات پیچیده به اعتقاداتم را روی کاغذ بیاورم. من ایستادهام. مثل یک خبرنگار خارجی. شبیه یک غریبه و به آدمهای اهواز زل زدهام. به کسانی که چهل و چند سال پس از پیروزی دوباره بیرون آمدهاند. اما برای چه؟ که چه بگویند؟ این همه آدم، بزرگ و کوچک، پیر و جوان، توی خیابان ریختهاند تا فریادِ چه باشند؟
من مثل یک خبرنگار خارجی ایستادهام. با هزاران سوال. روبهروی پدری که دخترش را بغل گرفته، و میپرسم: «سلام آقا، شما چرا بیرون آمدهاید؟» با تعجب نگاهم میکند: «برای خدا، برای اسلام، برای وطنی که نخواست و نمیخواهد زیر پرچم شیطان باشد. این چه سوالیست خواهر من؟! مگر ندیدی چه بلایی سر جوانهای مردم آوردند؟ مگر ندیدی یتیمی آرتین و شهادت آرشام را؟ فیلم آرمان را چه؟ آن را ندیدی که چطور غریبانه وحشیها سنگ و چاقویش زدند؟ آرمان زیر سنگینی سنگ و تیزی چاقو از اسلام دفاع کرد، پشت ولایت ماند، آنوقت من امروز در امنیت کامل و با دخترم بیرون آمدهام که کاری نیست، زحمتی برایم نداشت. ببین خواهرم، بین خودمان بماند، سیزده آبان بهانه است، اگر دست ما بود تمام روزهای سال هم بیرون میآمدیم، با زن و بچه هم بیرون میآمدیم که خاری باشد در چشم آمریکا. اصلا ما نخواهیم برایمان تعیین تکلیف کنند به چه زبانی بگوییم؟ انگلیسی بگویم حالیشان میشود؟»
دخترش را از روی شانه پایین میآورد و بغلش میگیرد، صدایش را نمیشنوم، انگار دارد یک چیزی را به دختربچه یاد میدهد. دختر میخندد و لبهای سرخ کوچکش باز و بسته میشوند و بعد هر دوتایشان با دستهای مشت شده فریاد میزنند: «death to america، death to america، death to america»
صدای جنین
جلو میروم. جمعیت توی خیابان تکثیر میشود. از کوچههای فرعی هم آدم به خیابان اصلی میریزد. بعضیها چادر پوشیدهاند اما بعضیها هم نه. بچههای کوچک، زیاد به چشم میخورند. کوچکترینشان تا آنجا که من دیدم توی شکم مادرش بود! هنوز به دنیا نیامده! و نوزادها از همه بامزهترند. پدر و مادرهایشان «هیهات من الذلة» میگویند و آنها به دهانشان چشم دوختهاند. به یکی از مادرها نزدیک میشوم: «خانم، شما با این وضعتان، باید ماه آخرتان باشد، مجبورتان کردند بیرون بیایید؟» اخم میکند: «مجبورم کنند؟ منظورتان چیست؟ چه کسی باید من را مجبور کند؟ سالها قبل میگفتند برای کیک و ساندیس آمدهایم! بعدترها گفتند برای کارت هدیه! حالا هم شما میگویید اجبار. میبینی که چقدر بارم سنگین است. دو قدم که راه میروم باید بایستم، نفس بگیرم، یک قلپ آب بخورم و بعد حرکت کنم. شوهرم صبح جلوی در ایستاد. گفت: «خودم میروم و جای تو و توی راهیمان شعار میدهم» اما توی کَتم نرفت. باید خودم میآمدم و با گلوی خودم، صدای جنینم را فریاد میزدم!»
منظورش چیست؟ صدای جنینش؟ من به عنوان یک خبرنگار خارجی ایستادهام و این آدمها با این کلهشقیشان دارند دیوانهام میکنند: «صدای جنینتان؟!» دستی به شکمش میکشد: «آمریکاییها نگران ما هستند؟ نگران منِ زن و بچهام؟ مگر مادر آرتین، زن نبود؟ مگر آرتین، بچه نیست؟ ما آن زن و آن زندگی و آن آزادیای که خودشان میخواهند را نمیخواهیم. جنین من نمیخواهد مادر و پدرش به رگبار گلوله بسته شوند. جنین من نمیخواهد موقع مدرسه رفتن برای سربازان آمریکایی دست تکان بدهد. جنین من نمیخواهد که مادرش اسیر داعشیها شود. من امروز صدای جنینم هستم. به اجبارِ جنینم به خیابان آمدهام. تا فریاد بزنم مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. مرگ بر هر کسی که خاک وطن را با خون مردمش معامله میکند. من صدای جنینم هستم خانم. ای کاش بشنوند!»
دانشجوهای ایرانی
آفتاب اهواز وسط پاییز هم داغ است. بطری آبم تمام شده. اینجا کیک و ساندیس نمیدهند! اما پیرزنی از توی کیف مشکی کوچکش شیرینیهای گرد سفیدی تعارف میدهد. من مثل یک خبرنگار خارجی شیرینی را نمیپذیرم. میترسم مسموم باشد! ولی پیرزن کوتاه نمیآید. زیرلب حرفهایی میزند و همه با او تکرارش میکنند: «بر محمد و آل محمد صلوات» و آن شیرینیها که حالا میدانم اسمش نُقل است را توی دهانها میگذارد! این آدمها با هم به خیابان میآیند. با هم یک حرف را فریاد میزنند و با هم نُقل میخورند و میخندند. تا اینجا که حس میکنم کم کم دوستشان دارم.
پسر جوانی که دانشجو به نظر میآید کنار پرچم ایستاده و سلفی میگیرد. مثل یک خبرنگار خارجی روبهرویش میایستم و به جای «تسخیر لانه جاسوسی» از ادبیات رسانهای غرب استفاده میکنم: «گروگانگیری در ایران! دیپلماتهای آمریکایی را دانشجوهای ایرانی گروگان گرفتند. آیا شما به عنوان دانشجو این رفتار دانشجویان را در سیزدهم آبان سال ۱۳۵۸ تایید میکنید؟»
میخندد، بلندتر از آنچه که فکرش را میکردم و بوسهای به پرچم کشورش میزند: «شوخیات گرفته خواهر خبرنگار! گروگانگیری؟! تو اسم تسخیر لانهی شیطان را میگذاری گروگانگیری؟ من نه تنها تایید میکنم که اگر آن موقع جای آنها بودم، آن به قول شما گروگانها را هم تحویل نمیدادم. خواهرِ من، ظاهرش سفارت بود اما باطن، یک لانهی جاسوسی بود. آدم که با دست خودش دشمن توی خانهاش نمیکارد.
اصلا خود شما. در خانهات را باز میگذاری تا دزد بیاید؟ خب معلوم است نه. اما تا وقتی سفارت آمریکا توی ایران بود انگار درِ خانهمان را نبسته بودیم. ما توی خانههایمان بیخانمان بودیم. الآن را ببین خواهر خبرنگار. چه کسی از آنها خواسته کاسهی داغتر از آش شوند؟ یعنی روسری شما بیفتد همهی مشکلات اقتصادی حل میشود؟ نه خیر. اول روسری میافتد. بعدش آبرو. بعدترش غیرت و آخرش هم حتما باید به حضرات آمریکایی بگوییم خان عمو!»
خبرنگار خارجی
ایستادهام. میان جمعیت. و مثل یک خبرنگار خارجی این راهپیمایی را پوشش میدهم. آدمها زیادند. میخندند. اما وقتی اسم آمریکا میآید عصبانی میشوند. خونشان میجوشد و عکس شهیدانشان را بالا میآورند. این آدمها مهربانند. خونگرم. و صمیمی. خدا را دوست دارند. هنوز به پیامبرشان که چندین هزار سال است مُرده سلام میدهند و به هم محبت میکنند. قومیتهایشان مختلف است. لر و بختیاری و عرب و دزفولی و شوشتری اما حرفشان یکیست و از هر کدامشان که پرسیدم گفتند: «ما ملت امام حسینیم!»
من ایستادهام. مثل یک خبرنگار خارجی و به آدمها زل زدهام. دیگر چیزی نمیپرسم. من فقط نگاه میکنم و به دستهای مشت شدهشان غبطه میخورم. هر روز اسلحههای عجیب و جدیدی در دنیا ساخته میشود. هر روز پیشرفتهای نظامی بزرگی در آمریکا و اروپا و اسرائیل رقم میخورَد اما آن چیزی که من امروز دیدم این بود که «ملت امام حسین» هیچگاه تسلیم نمیشود، حتی اگر به قیمت خونش تمام شود. من ایستادهام. مثل یک خبرنگار خارجی و ... .
پایان پیام/