گریه را به مستی بهانه کردم شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم
از چه روی چون ارغنون ننالم از جفایت ای چرخ گردون ننالم
چون نگریم از درد و چون ننالم دزد را چو محرم به خانه کردم
دالا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پرده پوشی چرا
همچو چشم مستت جهان خراب است از چه روی ، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور، دور انتخاب است من ترا به خوبی نشانه کردم
دالا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پرده پوشی چرا
باغبان چه گویم به ما چه کرد کینه های دیرین برملا کرد
دست ما زدامان گل جدا کرد تا به شاخ گل آشنا کردم
دالا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پرده پوشی چرا
تصنیف های عارف قزوینی
باد صبا بر گل گذر کن
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
ترانه های عارف قزوینی
امروز ای فرشته ی رحمت بلا شدی
خوشگل شدی قشنگ شدی دلربا شدی
پا تا بسر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی لوند شدی خوش ادا شدی
خود ساعتی در آیینه اطوار خود ببین
من عاجزم از اینکه بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که توهم مثل ما شدی
مارا چه شد که دست بسر کرده ای مگر
از ما چه سر زد اینکه تو پا در هوا شدی
دانم تو را مقام نبوت نه در خور است
گر شرک یا کفر علی لله خدا شدی
نامت شفای هر مرض عاشقان شده است
ای مایه ی حیات حدیث کسا شدی
هر کس بدل زیارت کویت کند هوس
مشهد، مدینه، مکه شدی کربلا شدی
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته