چند شعر زیبا و خواندنی از شاعر بزرگ قرن هفتم مولوی

بیتوته شنبه 14 آبان 1401 - 22:40


اشعار عارفانه مولوی

   

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین

بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها

ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری

کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا

ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان

کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما

ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما

بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما

ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر

ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن

با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا

ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو

بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

 

   عاشقانه های مولوی, اشعار عارفانه مولوی

شعرهای مولوی

 

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن

دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت

کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

  

شعر زیبا و خواندنی از شاعر بزرگ قرن هفتم مولوی

 

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا

گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن

ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا

پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان

بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم

سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

 بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل

گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا

رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر

 مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

  

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته

منبع خبر "بیتوته" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.