همشهری آنلاین-علی احمدی فراهانی: زندهیاد سیدمحمدحسین قاضی طباطبایی در گفتوشنودهای تاریخی خویش، مبدأ پیدایش گروه فرقان و نحوه مواجهه شهید قاضی با ایشان را، به نیکی بهخاطر میآورد و آن را بهترتیب پی آمده روایت مینمود:
«در سال ۵۳، سربازی بنده تمام شد و به تبریز آمدم و انجام برخی از کارهای شهید آیتالله قاضی طباطبایی، از جمله رانندگی ایشان را بهعهده گرفتم.
- بررسی اختلاف فهمهای انسانی، تفکر آزادانه و مقوله امربهمعروف در برداشتهای علامه طباطبایی از آیات قرآن
- مروری اجمالی بر اندیشههای دینی- اجتماعی شهیدمحمد باقر صدر
بعد از حدود دو-سه سال شنیدیم که عدهای در بعضی از مساجد تهران، جلسات تفسیر قرآن به راه انداخته و جزوههایی را هم منتشر کردهاند. در سال ۵۵شنیدم که یک جوان ۲۵یا ۳۰ساله به اسم گودرزی، ۲۰جلد تفسیر قرآن نوشته است! شهید مطهری در نامههایشان به آقا مینوشتند، که تمام این تفاسیر جعلی، تفسیر به رأی و بیپایه هستند! بعد هم در مقدمه کتاب علل گرایش به مادیگری، به این گروه حمله کردند.
در همان ایام بود که دکتر هادی امینی، فرزند علامه امینی، به تبریز آمد و درباره این مسائل صحبت شد. عدهای هم به تحلیلهای تاریخی دکتر شریعتی اعتراض داشتند و میگفتند: اینها در واقع، همان ماتریالیسم تاریخی است! این قضیه ادامه داشت تا اینکه در سال ۵۶، که عدهای به تبریز آمدند و گفتند: میخواهیم نمایشگاه کتاب و قرآن بزنیم! شهید قاضی خیلی زود فهمیدند که اینها همان فرقانیها هستند و گفتند: به ما ربطی ندارد و با فلانجا تماس بگیرید!... به همه هم سپرده بودند که بهانه بیاورند، که مثلاً تعمیرات داریم که جلوی برگزاری این نمایشگاه را بگیرند.
یک عده هم در مسجد شعبان رفتوآمد داشتند که معلوم بود کاری با روحانیت ندارند. بعد از انقلاب هم در مسجد آیتالله انگجی جلساتی برگزار میشدند، که ما حمل بر صحت میکردیم و میگفتیم: انقلاب شده و اشکال ندارد! تا اینکه یک روز زن و بچه سروان کاظمی، رئیسکلانتری۳، به منزل آقا آمدند و گفتند: ۲ هفته است که یک عدهای آمده و سروان را گرفته و بردهاند و تحقیق کردیم و دیدیم در زندان هم نیست! آقا بلافاصله به ما دستور دادند: بروید ببینید این بنده خدا کجاست، نکند او را کشته باشند... بعد از جستوجو فهمیدیم که گروه فرقان ــ که در مسجد آیتالله انگجی فعالیت داشتند ــ سروان را گرفته و در مسجد زندانی کردهاند! بچههای کمیته رفتند و او را از دست فرقانیها آزاد کردند و تحویل زندان دادند. بعدها فهمیدیم که مرآت، معاون گودرزی آمده و در آن مسجد سخنرانی کرده و چند نفری را با خود به تهران برده است، ازجمله تقیزاده که قاتل مرحوم آقا بود. مرحوم آقا افکار این گروه را خیلی خوب میشناختند و با تفسیر و تحلیلهای قرآنی آنها کاملاً آشنا بودند ...»
سیدمحمدحسین قاضیطباطبایی در بخشی دیگر از یادمانهای خویش، به واگویه غروب سُرخفام عید قربان سال ۵۸پرداخته و خاطرات شهادت آیتالله قاضی را، اینگونه به تاریخ سپرده است:
«روز عید قربان سال ۵۸بود و ایشان بعد از نماز خسته شدند و گفتند: من برای نماز مغرب و عشاء به مسجد نمیروم و کس دیگری را بگویید برود... ما هم رفتیم دنبال کارهایمان، چون روز جمعه هم بود و گفتیم: آقا هم که قصد ندارند جایی بروند لذا برویم و به کارهایمان برسیم، ولی در این فاصله یک کسی تلفن میزند و چیزی میگوید که آقا ناراحت میشوند و میروند به مسجد.
آن روزها مثل حالا هم که نبود که با یک موبایل، سریع به آدم خبر بدهند. تقریباً ۳ ربع از غروب گذشته بود که به کمیته تلفن زدند و گفتند که آقای قاضی را سر کوچهشان ترور کردهاند! سر کوچه یک کیوسک تلفن بود و آنها در آنجا مخفی شده بودند و وقتی ماشین مرحوم آقا میآید که دور بزند، آن را به رگبار میبندند! از آنجا تا کمیته راه درازی نبود و ما سریع خودمان را رساندیم و دیدیم آقا را به بیمارستان شیر و خورشید سابق رساندهاند. متأسفانه یکی از گلولهها به سر ایشان خورده بود و تلاش پزشکان فایده نداشت... ت.»