خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: خواهر شهید شیرودی پیام میدهد «دیدار ما باشد صلاة ظهر، مسجد جامع شهرک غرب». قرار است هر که را روحالله عجمیان، به خانهاش دعوت کرده آنجا دور هم جمع شوند و حرکت کنند. آشنایی ما با این جوان در حد چند جمله است: «همان بسیجی که در کرج چند نفر ریختند روی سرش و آنقدر کتکش زدند تا جان داد!» حالا شاید بعضیها جملات پس و پیشتری هم از او بدانند. مثلا کسی که فیلم شهادتش را دیده میگوید: همان شهیدی که از زیر ماشین بیرونش کشیدند و وقت جان دادن، لباسهایش تکه و پاره در تنش جا مانده بود.»
این جملات انگار به گوشمان آشناست. قرنها پیش چنین جملاتی به گوش تاریخ نرسیده بود؟! ماجرای علی اکبر(ع) چرا با مرور شهادت روحالله در ذهنمان تداعی میشود؟
با مرور همین جملات در هم و بر هم به محل قرار میرسم. همسر شهید مهدی باکری را که قبلا دیده بودم، میشناسم. خواهر شهید زین الدین هم که انگار کن سیبی نیم شده با مهدی است؛ او را هم میشناسم. خانم شیرودی جلو میآید و بعد از سلام و علیک همه را راهنمایی میکند سوار اتوبوسی شوند که قرار است ما را به مهمانی ببرد!
بعد از چند دقیقه اتوبوس از شهر خارج میشود و به سوی کمالشهر کرج حرکت میکند. لیست کسانی را که در این جمع حاضرند از خانم شیرودی میگیرم: خواهر شهیدان قریشی، همسر و مادر شهید امیراحمدی، مادر آرمان علیوردی، دختر شهید علی تجلایی و ... نگاهم که از لیست میگذرد و نام هر که را میخوانم، بلافاصله عکس شهیدشان از ذهنم میگذرد. سراغ دختر شهید تجلایی را میگیرم. کنارش مینشینم و از پدرش میپرسم. صورت این دختر که البته الان خانمی است، انگار همان معصومیت علی آقاست، ولی گمانم شبیه مادر است. میگوید: «مادرم هم دو سال پیش رفت پیش پدرم.»
فیلمبردارها فرصت را مغتنم میشمرند و سعی میکنند در این مسیر حدود دو ساعته با برخی از خانوادهها صحبت کنند. نفر اول مادر شهید امیراحمدی است؛ همان جوانی که هنوز ۴۰ روز از شهادتش نگذشته. او شهید امنیت است و به دست همان قماشی جان داده که روحالله را شهید کردند. مادر، زنی آرام است، اما وقتی شروع به صحبت میکند، چنان سلحشورانه حق مطلب را ادا میکند که ما هم به وجد میآییم: هیچ مصیبتی و هیچ واقعهای ما را از راهی که در آن قدم گذاشتهایم، مستأصل نخواهد کرد.... همسر شهید که سعی میکند کودکش را آرام کند تا مادر راحت صحبت کند، خنده بر صورت دارد، اما غمخانه چشمانش گویاتر از این لبخند است. فرزند شهید طباطبایی از او میپرسد چند سالش است؟
میگوید: «متولد هفتادم، چهار سال از سلمان کوچکترم.» خواهر شهید میپرسد: دلم میخواهد به خانهتان بیایم، پسر بزرگت چه دوست دارد برایش هدیه بخرم؟ زن جوان خندهاش بیشتر و نگاهش غمگینتر میشود: «با اینکه او هفت ساله است، اما هیچ اسباب بازیای خوشحالش نمیکند. اتفاقا این مدت هر که آمده یک اسباب بازی آورده»، زن جوان که میخواهد دست این دختر شهید را هم رد نکند، میگوید: «اما شاید دفتر نقاشی خوشحالش کند».
کم کم وارد کرج میشویم و یکی از فیلمبردارها که اهل همین اطراف است، چند دقیقه بعد میگوید: رسیدیم کمالشهر! از او در مورد این منطقه میپرسند. میگوید: «شهری است خارج از کرج، اما نزدیک آن. جایی میان شهرکهای صنعتی و خود کرج». از پنجره بیرون را نگاه میکنم. از ظاهر خانهها و حتی مغازههای اینجا میشود فهمید مردم این منطقه چقدر ساده اما صمیمی زندگی میکنند. خانههایی که خیلی بزک نشدهاند و زنان همسایه جلوی در باهم به گفتوگو مشغولند؛ درست مثل قدیمهای تهران.
سراغ منزل روحالله را میگیریم. چند دقیقه طول میکشد تا پیدا کنیم. گنبدی از دور نظرم را جلب میکند و بعدا میفهمم آنجا مزار امامزاده محمد کمالشهر است. ماشین که نگه میدارد، معلوم میشود رسیدهایم. مردی با موهای سپید جلوی در ماشین خوشامد میگوید و راهنمایی میکند از کدام سمت باید برویم. چهرهاش آشناست. پدر شهید است!
باید مسافتی حدود ۳۰۰ متری تا خانه روحالله را از یک زمین خاکی طی کنیم. از خانمی که کنارم راه میافتد، میپرسم: شما همسر شهیدید؟ خودش را خواهر شهیدان قریشی معرفی میکند و میگوید: «برادرهایم در دفاع مقدس شهید شدند، عمویم در همین کرج سال ۶۰ توسط منافقین در مغازهاش ترور شد و دو پسرش الان شهید مدافع حرم هستند». با رد و بدل شدن همین چند جمله به کوچهای میرسیم که پوشیده شده از بنرهای تسلیت به خانواده عجمیان.
تا چشمم به خانهشان میافتد، فورا این صحبت امام خمینی(ره) به یادم میآید با این مضمون که انقلاب ما انقلاب مستضعفان است. در جمع خانواده روحالله که مینشینیم، تناقض عجیبی پیداست با بیرون خانه! بنرها میخواهند کدام اندوه را تسلی بدهند؟ نه لباس سیاه تن پدر است و نه اشک از چشمان مادر جاری!
خیلی آرام به مهمانها خوشامد میگویند و خانواده شهدا یکی یکی با مادر احوالپرسی میکنند و خودشان را معرفی میکنند. اولین آنها مادر آرمان علیوردی است. او میگوید: «پسرهای ما به آرزویی که داشتند، رسیدند و دوست نداشتند انقلاب و رهبرشان تنها بماند. شما هم خوشحال باش و به پسرت افتخار کن. مثل من که به آرمان افتخار میکنم. حضرت زینب(س) به دل شما صبر میدهد و ما خانواده شهدا همیشه کنار هم خواهیم بود.»
نفر بعدی مادر سلمان است. با عروسش میروند احوالپرسی و میگوید: «انشاالله حضرت زهرا(س) برای شما دعای خیر کند. روحالله همنشین حضرت علی اکبر(ع) باشد.» چرا علی اکبر(ع)؟ چقدر نام این جوان رعنای امام حسین(ع) امروز به گوش و ذهنمان میرسد. مادر سلمان میگوید: «آمدم با شما همدردی کنم. پسران ما به هدف خود رسیدند.»
خانه روحالله گنجایش همه مهمانها را که حدود ۳۰نفر هستند، ندارد؛ برای همین برخی در حیاط کوچک خانه مینشینند. به آشپزخانه میروم تا لیوان آبی بگیرم. دختر جوانی مشغول آماده کردن ظرفهای نارنگی و کیک یزدی است تا از مهمانها پذیرایی کند.
باور کردنی نیست این فضا. مگر نمیگویند گرانی است و نصف این بلواها به خاطر مشکلات اقتصادی است؟ اگر این است که روحالله و خانوادهاش با این وضعیت باید از همه معترضتر باشند، پس این همه عزت نفس از کجاست؟
معصومه دختر خواهر روحالله، همانی است که مشغول کار است. سنش را میپرسم. کلاس یازدهم است و دهه هشتادی! میپرسم در مدرس شما کسی میداند «دایی روحالله» کیست؟ میگوید جز همکلاسیهایم کسی نمیداند. بعد از روحالله حرف میزند: «او ۹ سال از من بزرگتر بود و زیاد به خانهمان میآمد. با هم خیلی به مزار شهدا در حرم امامزاده محمد میرفتیم. روحالله این آخریها که مهسا امینی از دنیا رفته بود، میگفت: چقدر ناراحتم از این موضوع اما حجاب چیزی نیست که بشود کنار گذاشت. او همیشه میگفت: معصومه جان! حواست به حجابت باشد». مزاحم کارش نمیشوم.
گوشهای دیگر خانمی ایستاده و بیصدا اشک میریزد. نسبتش را میپرسم. همسر برادر روحالله است. کمی برای تلطیف فضا میخندم و میگویم: روحالله فامیل شوهر است و تو شاید صحبتهایت واقعیتر باشد از او! میگوید: «روحالله از اول هم شهید بود! بچه آخر بود و امکان نداشت از در داخل شود، اما دست و پای مادرش را نبوسد. مادرشوهرم از این کارش ناراحت میشد و میگفت تو را از همه لوستر بار آوردهام. این کارها را نکن. اتفاقا یک بار به خانه ما آمد و برادرم هم که با مادرم مشکل داشت، آنجا بود. روحالله فهمید مادرم برای دیدن پسرش به خانه ما میآید. به برادرم گفت: تو خجالت نمیکشی؟»
زن برادر روحالله به کیکهای یزدی اشاره میکند و میگوید: «به این شیرینی قسم! دو دقیقه نمیدانم به برادرم چه گفت که او بلند شد رفت دستبوسی مادرم. همهاش میگویم روحالله! دعا کن خدا بچهای مثل تو به من بدهد.»
حالا از مادر معصومه که خواهر ارشد شهید عجمیان است، میخواهم روحالله را از نگاه خودش تعریف کند: «او کارگر گچ کار بود و به سختی پول در میآورد. تا حقوق میگرفت میرفت مرغ میخرید و همه خواهر برادرها را دور هم جمع میکرد. میگفتم: قربانت بروم! پولهایت را جمع کن پس فردا میخواهی ازدواج کنی. میخندید و میگفت: خواهر این دنیا آنقدرها ارزش ندارد. اصلا روحالله همیشه میخندید. حتی وقتی عصبانی میشد میخندید و از خانه بیرون میرفت. وقتی برمیگشت برایش مهم نبود چه کسی مقصر است؟ عذرخواهی میکرد و از دلمان در میآورد.»
آن طرف خانه مهمانها هنوز مشغول سرسلامتی گفتن به مادر و پدر هستند. پرچمی از حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه و سنگی از مزار حضرت علی(ع) فضا را متبرکتر میکند. مادر وقتی پرچم را میبوسد و تربت خاک امام حسین(ع) را میبوید بالاخره اشک از چشمهایش جاری میشود. میگوید: «روحالله برای خدا شهید شد. ما رهبر و انقلاب را تنها نخواهیم گذاشت.»
پدر هم ماجرای انتخاب محل دفن پسرش سه روز پیش از شهادت را تعریف میکند: «روحالله با دوستانش به مزار شهدای مدافع حرم در حرم امام زاده محمد میرود و میگوید مرا کنار اینها دفن کنید. دوستانش میخندند و میگویند حالا شهادت کجا بود؟ میخواهی بروی سوریه؟ او دیگر حرفی نمیزند. چهار روز بعد پیکرش همان جایی که گفته بود به خاک سپرده شد.»
خدایا چه میشود جوانی چنین تربیت کرد؟ به محض گذشتن این سوال از ذهنم، خانمی سن و سالدار که اشک میریزد و در حیات ایستاده، نظرم را جلب میکند. سراغش میروم. دختر عموی پدر روحالله و خودش خواهر شهید است. میگوید: «من عمه او بودم. کل این خانواده در خاندان ما تک هستند. پسرعموی من نان حلال و زحمت کشیده به بچههایش داده و حواسش به مشکلات همه فامیل است. حتی به خاطر اینکه به ما کمک کند، نزدیک ما خانه اجاره کرد. همه از داغ روحالله سوختیم! هر کار کردم نتوانستم فیلم شهادتش را ببینم. چطور میشود آخر؟ این همه آدم به یک نفر!»
کم کم با خانواده شهید خداحافظی میکنیم و سوار ماشین شده و به خانههایمان برمیگردیم. در راه این جملات سید شهیدان اهل قلم را مرور میکنم که چقدر به روحالله عجمیان میخورد: «اینان مجاهدانی هستند که خداوند مأموریت تغییر دادن انسان و جهان را بر گرده صبورشان نهاده است. آنها حزب الله هستند، همآنان که قرنها کره زمین قدوم مبارکشان را انتظار میکشید که بیایند و گره از کار فروبسته انسان بگشایند، و اکنون اینان آمدهاند و نصرت خدا را نیز به همراه دارند. رمز پیروزی چیست؟ دشمن رمز پیروزی ما را نمیداند و از همین است که هنوز شکست کامل خویش را باور ندارد و میپندارد که توان ایستادن در برابر رزمندگان اسلام را داراست.»
پایان پیام/