خبرگزاری چهارمحال و بختیاری- مریم رضیپور: ابرهای سیاه تمام آسمان را فراگرفته بود اما هیچکس فکرش را نمیکرد اتفاقی بیفتد؛ آخر، وسط تابستان بودیم باران را میخواستیم چه کار.
اما در چشم بهمزدنی ابرهای سیاه دستهایشان را بهم رساندند و با تمام وجود باریدند.
مردم روستا غافلگیر شده بودند، تمام روستا در محاصره لشکر آب بود، جویها و مسیلها سرریز شده بود.
از چشمان بُهتزده اهالی میشد فهمید که چقدر غافلگیر شدهاند، به قول آقای حامد عسگری بغض مثل خشت خیسخورده به تَه حلقشان چسبیده بود و از نگاهشان ترس شُره میکرد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشان است.
سیل بیرحمانه هر آنچه در مسیرش بود را با خود میبرد
با پیوستن آبهای جاری و شدت بارش، سیل بزرگی به راه افتاد و بیرحمانه و مانند بولدوزر هر آنچه در راهش بود را با خود میبرد.
از خانه ساده ننه کبری با آن چند فرش و موکت کُهنه و چندتا گوسفندش گرفته که سیل به آنها هم رحم نکرد تا ماشین و تراکتور آقا رحمان، همه را با خود بُرد.
تنها چیزی که باقی ماند خَروارها بدبختی و بیکسی مردمی بود که در محاصره سیل قرار گرفته بودند و همه چیزشان را آب بیرحمانه با خود برده بود.
شدت بارش و جریان آب به قدری زیاد بود که هیچ کاری نمیشد کرد چرا که کوچکترین بیاحتیاطی باعث میشد مردم را هم سیل ببرد.
روحانی روستا که درد مردم را با گوشت و پوست و استخوان میفهمید بلافاصله بعد از اتمام بارش مردم روستا را دور هم جمع کرد، آقای مددی که همه او را حاجی صدا میزدند چند سالی میشود که در این روستا ساکن شده است.
ورود بسیجیها به روستا...
در حالی که مدام تماسهای تلفنی گرفته میشد تا مسئولان را از عمق فاجعه آگاه کنند عدهای دیگر بدون اینکه با آنها تماسی گرفته شود خودشان را به روستای بارده میرسانند.
مردم یکدیگر را نگاه میکردند، دردمان کم بود اینها دیگر چه کسانی هستند؟ آمدهاند تا نمک بر زخممان بپاشند؟
اینجا چه خبر است بچههای شانزده و هفده سال به بالا، با بیل و فرغون و کلی وسیله دیگر آمدهاند برای بچههای روستا هم خوراکی آورده بودند.
بلافاصله از ماشینهایشان پیاده شدند، دستهایشان را به نشانه سلام بالا گرفتند و با بیل و پاروهایشان به سمت مردم حرکت کردند چند نفری هم خوراکی به دست، سمت زنان و بچهها رفتند.
همه گیج و مَنگ بودند هنوز نَمنَم باران ادامه داشت جلوتر که آمدند بدون اینکه مردم چیزی بگویند خودشان را معرفی کردند ما از بسیج آمدهایم همین که شنیدیم باران اینجا شدید است راهی شدیم حالا باید از کجا شروع کنیم.
نوجوانان و جوانانی که تازه پُشت لبشان سبز شده بود، بعضیهایشان جثههای کوچکی داشتند چکمه پوشیده بودند، بعضیهایشان لباس نظامی به تن داشتند انگار حس خوبی به آنها میداد حس رزمندگان زمان دفاع مقدس.
کار شروع میشود...
برای درد مردم نگران و ناراحت بودند خانههای زیادی آسیب دیده بود خانهها پُر از گِل شده بود اما لبخند به لب داشتند یکی از همین جوانان که به اصطلاح خودشان بسیجی بود جلو آمد و گفت خب تنبلی بسه از کجا شروع کنیم، همه بدون هیچ حرفی سمت ننه کبری برگشتند.
بچهها خوراکی به دست پشت سَر اهالی راهی شدند.
همه زندگی ننه کبری بین گِل و آب گیر کرده بود و این آه و حسرت بود که در چهرهاش فریاد میزد یکی از جوانهای بسیجی نزدیکش شد و با لهجه شیرین تُرکی در کنار گوشش نجوا کرد ننه نبینم غصه بخوریها دوباره میسازیم همه چی رو، با این حرف انگار جوانههای امید بار دیگر در دل ننه کبری جوانه زده بود.
نَمنَم باران هنوز ادامه داشت هواشناسی گزارش کرده بارش دیگری در راه است باید هر چه زودتر جویها و مسیلها را پاکسازی میکردند.
دیگر مردم هم آستینها را بالا زده و مشغول کار شده بودند، چند گروه جهادی بسیجی هم از راه رسیدند تا کارها زودتر پیش رود.
تمام گِل و آبی که داخل منازل مردم شده بود را با سطل و بیل و هر چه که به دستشان میرسید خالی میکردند لباسهایشان گِلی شده بود مانند لباسهای رزمندههای دفاع مقدس اما برایشان فرقی نداشت همین که مردم را خوشحال ببینند برایشان کافی بود گاهی با نگاه تعجب همراه با شادی اهالی روبهرو میشدند و همین باعث میشد در کارشان جدیت بیشتری داشته باشند.
قرار نبود کسی به آنها حقوقی دهد و یا برایشان اضافهکاری رد کند
قرار نبود کسی به آنها حقوقی دهد و یا برایشان اضافهکاری و حق ماموریت رد کند این جوانان و نوجوانان که به اسم بسیج پا در روستای بارده گذاشته بودند فقط برای رضای خدا و شادی دل مردم کار میکردند.
تخته تخته فرشها و موکتها را از منازل خارج میکردند و گاهی حین همین آمد و رفتها زمین میخوردند اما خم به ابرو نمیآورند و فقط لبخند میزدند گاهی از خانههای خالی مردم خجالت میکشیدند.
آفتاب رو به قرمزی میرفت و گیسوانش را از روی کوههای اطراف روستا بارده جمع میکرد هوا داشت در چله تابستان آن روی سرد خودش را نشان میداد در همین حال صدایی بین تمام ناملایماتیها و سرمای هوا پیچید که عجیب گرم بود، آقا رحمان بود، خدا قوت... بفرمایید چایی...
پذیرایی از بسیجیانی که برای کمک آمدهاند
زنان روستا هم بیکار ننشسته بودند سینی سینی چایی بود که بین بسیجیها و گروههای جهادی پخش میشد لقمههای نان و پنیر و کره و عسل هم از راه رسید هر کس هر چه داشت به میدان آورده بود.
چهره بچهها خسته بود و گِلی همه لباسهایشان خیس شده بود این گُل پسرهایی که در خانههایشان نورچشمی مادرشان هستند اینجا لابهلای گِل و آب خستگی را خسته کرده بودند.
مردان میدان هم پارو به دست و بیل به دست به سمت آقا رحمان راهی شدند استکانهای چای را بین هم دست به دست میکردند تا به دست آن که خستهتر است برسد بالاخره اولین چایی به دست ننه کبری رسید.
بچههای بسیج با یک یا علی در بارده کولاک کردند
بسیاری بسیجیان از همان روز اول شبها را در روستای بارده ماندند تا صبح زود دوباره مشغول کار شوند.
صبح روز بعد چندین گروه جهادی بسیجی راهی روستای بارده شدند و یک تنه جای نبود دستگاههای مکانیکی را پُر کردند.
کنار امامزاده و داخلش پُر از گِل شده بود اما همین بچههای بسیجی با یک یا علی کولاک کردند.
از بین همین گروههای جهادی بسیج چند گروه مسئولیت طبخ غذا را بر عهده میگیرند تا صبحانه، ناهار و شام اهالی روستا و نیروها را طبخ کنند هر کسی با خود چیزی میآورد یکی برنج، یکی روغن یکی گوشت از هیچ کس هم طلبکار نبودند.
چند گروه از بسیجیان نیازهای اهالی را شناسایی میکنند و با تهیه و توزیع بستههای موادغذایی تا حدودی از رنج مردم سیلزده روستای بارده میکاهند.
خلاصه گروهی مسئول شستوشوی فرشها میشوند، گروهی غذا میپزند، گروهی گِل و لای را از زندگی مردم بیرون میکشند، گروهی بستههای موادغذایی بین مردم توزیع میکنند.
این بسیجیان شبها در حسینیه روستا استراحت میکنند تا در میان مردم باشند تا نکند خدای نکرده اهالی با بارانی دیگر غافلگیر شوند و ترس به دل راه دهند که تنها ماندهاند.
روحانی روستا سوژه رسانهها میشود
در این میان تلاش و فعالیت روحانی بسیجی روستا برای خارج کردن گِل و لای از زندگی اهالی سوژه رسانهها میشود حاج آقای مددی روحانی که در تمام روزهای سختی چون کرونا کنار مردم بوده است حالا هم هست و شانه به شانه بسیجیان و مردم کار میکند.
اینجا در روستای بارده بعد از سیل ویرانگر اولین کسانی که در روستا برای کمک به مردم حاضر شدند بسیجیان بودند که بیادعا مرد میدان بودند و بیتوقع باری از دوش مردم برداشتند.
بسیجیها شب و روز نمیشناختند
دیگر باران بَند آمده بود ولی از دل تمام این ویرانیها آجر روی آجر میرفت تا خانهها ساخته شود بسیجیها شب و روز نمیشناختند با هر وسیلهای بود گِل و لای را از میان زندگی مردم خالی میکردند یکی وسایل برقی آسیبدیده را تعمیر میکرد یکی نشسته با مردم صحبت میکند تا بارقههای امید را در میان دلهای شکستهشان روشن کند.
خیلی از این جوانان بسیجی کار و زندگی خود را رها کرده بودند تا زندگی مردم روستای بارده را از نو بسازند انگار برای این بسیجیها درد بقیه درد خودشونه.
پایان پیام/ ۶۸۰۲۴