خبرگزاری فارس اصفهان، یادداشت مهمان؛ زمزمههایش از ده روز پیش شروع شد. از چند روز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار.
من اما... برخورد بیرونیام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت میکردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی آنقدر آرزویش را دور میدیدم که حتی نمیتوانستم دربارهاش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم. با خدا اما نه... ده روز تقریباً دعای ثابت بعد نمازم شده بود.
خدا به دلم انداخت با آرمان عزیز مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ آنقدر که بخاطرش جان دادهای. حتماً اینکه یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما میروم و نور چشمت را نگاه میکنم.
پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت میتوانی بیایی دیدار رهبر؟ همینقدر صریح و سکتهدهنده و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم.
وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاههای خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همینقدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و اینها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقاً همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت شهر طوری بود که خودم هم میترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصاً به نقاط مرکزی اصفهان.
پدر رفتند پیادهروی عصرگاهی و من به خودم میپیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس میکردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعاً قلبم از هم متلاشی میشود. ۳ سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچجای دیگر. با خودم گفتم حتماً شهید علیوردی، معامله را نپذیرفته و...
تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندنشان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرینتری میتواند داشته باشد.
وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریهام روی سرم گذاشته بودم. گریهام برای راضی کردنشان نبود، صرفاً حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمیرم.
-من فقط نگرانم، که اونم میسپارم به خدا.
تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی و فقط من که پدرم را خوب میشناسم، میتوانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن میشود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هر بار نگرانی پدر اوج میگرفت و نزدیک بود کلاً توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج میکردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهیشان میتوانستم بفهمم).
ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلاً در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسؤول اتوبوسها، بیرحمانه و با صدای بلند گفت و رفت و من فرو ریختم. دوست داشتم همانجا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده. در دل به شهید علیوردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معاملهای با هم نداشتیم؟
تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی (چون نمیدانم راضیاند یا نه، اسمشان را نمیآورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه میریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچکس دلداریام ندهد و فقط گریه کنم.
بالاخره با پیگیریهایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوسها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیهای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند.
داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دو تا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تکنفره یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش، جلوی من، همه مرد بودند. روسریام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علیوردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرمها.
به نیمه راه که رسیدیم، مسؤول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوسهای دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند.
فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی(ره) در دستانم بود و من دائم به کارت دست میکشیدم و اسمم را روی کارت میخواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارتهامان ذوق میکردیم؛ برای نامهای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلاً آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلامشان.
بازرسیها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمهالزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک میشدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبکباری، لذتبخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی(ره) که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چند نفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان. چند نفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیمهای آبی بود؟ آخ گلیمهای آبی. چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیمها و پردههای آبیاش دلم را برد.
ردیفهای جلو تقریباً پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم و به محض اینکه نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشماندازش چیزی جز ستون نبود!
وا رفتم. صندلیهای دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست میدادم، کلاً جایی پیدا نمیکردم برای نشستن. همانجا نشستم و باز هم به شهید علیوردی گفتم: من اینهمه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون میدونید. اگه خودت میاومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن.
یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلیام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا آمدند، یه چند دقیقه بیا جای من بنشین. حیفه اینهمه راه اومدی، آقا رو نبینی.
تا آقا بیایند، چندبار شعر همخوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جادهای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدیست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد...
و... آقا آمدند.
من قبلًا فکر میکردم آقا نورانیاند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوقالعاده نورانیاند. یکپارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سالها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظهای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد.
آن لحظه حسرت میخوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشمها، تو را نگاه میکردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمیآمد، سخت بود.
مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینیاش زیر زبانت میماند و مستت میکند. مدتها بود این حس را درک نکرده بودم. مدتها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد.
نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلیاش را گذاشتم کنار خودم که هر دو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همانطور که آرمان عزیز میخواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود و مهمتر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
یادداشت از: شکیبا شیردشتزاده
**یادداشت نظر شخصی نگارنده است و خبرگزاری فارس محتوای آن را تأیید یا رد نمیکند.
پایان پیام/۶۳۱۱۹/ع/