خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: نشسته بودم توی اتوبوس خط واحد. کنار پنجره. هوای خنک پاییزی میخورد به صورتم اما نمیتوانست تصویر سلاخی کردن اغتشاشگرها را از جلوی چشمم پاک کند. جوان مردم را اول با چاقو تکه تکه کردند و بعد تن نیمه جانش را روی آسفالت کشیدند و آخر سر هم آتشش زدند. بوی زِفر خون و گوشت سوخته دماغم را پر کرد. حالم از زندگی به هم خورد!
همیشه فکر میکردم داعش از جایی فراتر از مرزهای جغرافیای وطنم خواهد آمد. مردانی درشتهیکل با صورتهایی آفتابسوخته و زخمی و ریشهایی انبوه و سیبیلهایی تراشیده که لباسهایی مشکی پوشیدهاند و سرِ بریدهی مردان ما توی دست آنهاست. اما این روزها داعشهای وطنی تمام معادلاتم را به هم ریختند و دانستم داعش، شیطانیست که ممکن است از درون هر کدام از ما بیرون بزند!
سرم را انداختم روی دستهی پشتی صندلی. اتوبوس در ایستگاه امانیه ایستاد و جمعیت بیرون ریخت. زنی میانسال با پیشانی بلند و دماغی قلمی و صورتی پهن که مقنعهی مشکی پوشیده بود سوار شد. چرخهای سبد خریدش را جمع کرد و میله را گرفت. اتوبوس حرکت کرد. تعادلش به هم ریخت. به صندلی خالیِ کنارم اشاره دادم. خندید و سبدش را کشید و با اینکه اتوبوسِ زهوار در رفته مثل مَشک تکانمان میداد بالاخره کنارم جا گیر شد: «فرصت نمیده آدم جاشو پیدا کنه. سر آورده انگار!» خندیدم و شیشه را کشیدم. زن، سردش شده بود.
مخزنی
زن چشمهای ریزی داشت که در گودی زیر ابروهایش فرو رفته بود اما شیرین زبان بود. حرفهایش به دل مینشست و حتی اگر تو آدمی بودی که آن روز حوصلهی معاشرت نداشتی به حرفت میآورد. دستی به عبایم کشید و پارچهاش را بین انگشتهایش سبک سنگین کرد: «قشنگه. چقدر اومده بت. مدلش چیه؟» عبایم را روی سرم مرتب کردم: «لطف دارین. عبای عربیه» سرش را چند بار به نشان تایید بالا و پایین آورد و سبدش را که داشت سمت قسمت مردها سُر میخورد طرفش کشید: «آره. آفرین. اسمش توک زبونم بودا. اندیمشک که میشَستیم یه همسایه داشتیم عرب بودن. مادرِ خونه عین تو میپوشید. آره همین بود. عبا عربی. اون وقتا خودشون میدوختنش. مال تو سادهست. اون به آستینش تور میزد، با مهرههای براق مشکی»
لبهایم را به خنده کشیدم. روحم درد میکرد. هنوز شعلههای آتش، جلوی چشمم بود. چه کسی باور میکرد روزی توی خیابانهای ما سلاخها راه بروند! چه کسی فکرش را میکرد که جان آدمها تا این حد ارزشش را از دست بدهد و ارزشها تا این حد، جانش را! سرم پر از سوالهایی بود که جوابهایشان را دوست نداشتم. زن، دوباره سکوتم را شکست: «هِی هِی هِی. ای کاش جوونا قدر امنیتو میدونستن. ندونستن دخترم. ندونستن. شما اگه روزایی که ما دیدیمو میدیدین محال بود با این اینستگرام و این چیزا مختونو بزنن»
تلویزیون زندگی
اتوبوس با فشار محکمی ایستاد. پیرزنی از ته اتوبوس فحشهایش را نثار راننده کرد. و زن جوانی که دست دختر سه چهار سالهاش را گرفته بود محکم به شیشهی پشت سرش کوبیده شد. دستاندازهای غیراستاندارد، خوب دستمان انداخته بود. سرم را چرخاندم طرف زن: «منظورتون کدوم روزاست حاج خانوم؟»
زن آه بلندی کشید و موهای خاکستریاش را که بیرون زده بود هل داد زیر مقنعه: «میدونم اگه بگم جنگ حوصلهی شنیدنشو نداری. شما جوونای بِسکوت مادر، کم حوصلهاین. طاقتِ نصیحت شنفتن ندارین. قصههای جنگ براتون بیمزهست، مگه نه؟» دستش را با محبت فشار دادم: «نه دیگه حاج خانوم. قبول نیست. شما داری ما رو قصاص قبل از جنایت میکنی»
زن خندید و دستش را روی دستم گذاشت و سرم را بوسید: «خدا حفظت کنه عزیزم. چی بگم والا؟! روزای سختی بود. سختتر از این روزایی که توشیم. ما زنده زنده مُردیم. توی صورت هم نگاه میکردیم و مُردیم. سر سفرهی ناهار بودیم و میمُردیم. توی کلاس. عروسی. بازار. مسجد. خونه. خیابون. ما هر کجا که بودیم میمُردیم. دیگه کسی مطمئن نبود تا یه ساعتِ دیگه توی این دنیا هست یا نیست. همه چیز همراهِ با تردید بود. صَدام شده بود کابوس ما. کابوسی که تموم نمیشد. دیدی یه وقت کنترل گیر میکنه و کانالو نمیتونی عوض کنی؟ زندگیِ اون روزای ما اینجوری بود. تلویزیونِ زندگیمون گیر کرده بود رو کانال جنگ و شبکه عوض نمیشد.»
سر جا
دو تا دختر که مقنعههایشان را پایین کشیده بودند مردها را هل دادند و نشستند روی صندلیهای قسمت مردانه. زن لبهایش را گزید و دست روی دست کوبید. مردها جمعتر نشستند تا دخترها راحت باشند. قسمت زنانهی اتوبوس، صندلی خالی داشت. دختر جوان دیگری که معلوم بود دانشجو است و لباسش شبیه تیپ همان دخترها بود از جایش بلند شد و زد روی شانهشان: «مگه نمیبینین آقاها به خاطر اینکه شما جاشونو گرفتین سر پان؟ قسمت ما که صندلی خالی داره، بیاین سر جاتون» دخترها با دستشان حرکت زشتی را نشانش دادند. مردها رو گرفتند. دختر جوان لبهایش را روی هم فشار داد: «بیشخصیت» و ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شد.
زن دوباره سرش را به طرفم چرخاند: «میبینی دیگه! اینا اگه اونی که ما دیدیمو میدیدن الآن اینطور بیادبی نمیکردن. بیتربیتن. فکر میکنن جامعه باغوحشه؛ میخوان لخت و عور بگردن و به جای حرف، بد و بیراه بار هم میکنن. حالا باز خوبه اون دختر بنده خدا که بشون گوشزد داد عین خودشون لباس پوشیده بود و اینطورش گفتن. پناه بر خدا»
نمایش مضحک
به دخترها نگاه کردم. بلند بلند قهقهه میزدند. همهی کارهایشان نمایشی بود. یک نمایش مضحکِ بیهویت که تا آخرین ایستگاه اتوبوس کِشَش دادند و حوصلهی همه را سر بردند. زن، آب دماغش را با دستمال کاغذی گرفت: «اینا اگه آذر هزار و سیصد و شصت و پنجِ اندیمشکو دیده بودن اونوقت اینطور شیلنگ تخته نمینداختن.» با تعجب چرخیدم طرفش: «آذرِ هزار و سیصد و شصت و پنجِ اندیمشک؟! مگه اون موقع چی شد اونجا؟»
لب پایینش را گزید، ذکری خواند و توی صورتم فوت کرد: «شر نبینی دخترم، قیامت بود. به خدا انگار همون روزِ قیامتِ کلام الله بود. خدا و پیغمبر اومد جلو چشممون. چهارم آذرِ هزار و سیصد و شصت و پنج. من تازه رفته بودم تو پونزده سالگی. مدام جلوی آیینهی جلوی روشوییِ توی حیاط، موهای جلوی سرم رو میپیچوندم دور انگشتام و تلاش میکردم ناز صحبت کنم اما گند میزدم به همه چی. اصلا مدل من اونطوریا نبود. دخترای همسایه هم همیشه بم میخندیدن که چطور برای خانومِ شیک شدن کم میوردم. اون روز هم کمک مادرم حیاطو جارو زده بودم و با دخترای همسایه نشسته بودیم کنار باغچه و پچ پچ میکردیم که آژیر قرمزو زدن.
خون توی رگام خشک شد. دخترا با ترس پراکنده شدن اما من خشکم زده بود و به آسمون خیره بودم. آژیر قرمز یعنی مرگ. یعنی بدو تا نزدنت. مادر از توی خونه آشوب بیرون دوید و نگاهی به آسمون انداخت. عادت کرده بودیم به بمبارون. برامون مثل نقل و شیرینی بود! فرش رو جمع کردم و رفتم سمت مادر: «نترس فدات شم. فعلا که رد شد. انگار شهادت قسمتمون نبود!» هنوز جمله توی دهنم بود که یه هواپیمای دیگه اومد. بعدش یکی دیگه و ده تا دیگه. آسمون پر شد از جنگندهها. آبیِ آسمون، سیاه شد. مادر دمپاییهای جلوی پاشو لنگه به لنگه پوشید و با همون چادر سفیدش دوید بیرون. اسم داداش کوچیکمو صدا میزد و چشماش پُرِ اشک بود. علیرضا مدرسه بود.»
شلوار خیس
دلم گره خورد به قصهی زن. اتوبوس کمی شلوغتر شده بود و حالا زنهایی که دستهایشان از میله آویزان بود هم به قصهاش گوش میدادند. زن چانهاش لرزید: «من که سن و سالی نداشتم. چه میدونستم اون هواپیماهای لعنتی چرا اونقده تو آسمون اندیمشک زیاد شدن. ترس تموم تنمو پر کرد و توی مغزم تلمبار شد. قفل کردم. فقط به ذهنم رسید که برم توی حیاط و پشت درخت پرتغالمون قایم شم. عطر ترش و ملس پرتغال میپیچید بین جیغ زن و بچهها. دستامو گره کرده بودم روی سرم و چشمامو بسته بودم. نمیدونستم چقد اونجا بودم اما پاهام سِر شد. هنوز داشتن بمب میکوبیدن. هواپیماها پشت سر هم میرفتن و میومدن و بمب میریختن. دندونام به هم میکوبید و میلرزیدم. تو چه میدونی ترس چیه؟ شما چه میدونید خانوما؟ من حتی از ترس شلوارمو نجس کردم! فقط پونزده سالم بود.
تا اینکه صدای اذون اومد. اذون مشدی عبدالله خیلی قشنگ بود، اما اشهدو نخونده قطعش کردن. با بمب زدنش. دیگه هیچ صدایی جز شکستن و ترکیدن نبود. با خاک باغچه تیمم کردم و نشسته نماز خوف خوندم. من خودمو برای مُردن آماده کرده بودم. چشمامو با دستام گرفتم و شهادتین خوندم: «اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله. اشهدُ...» صداها یهو تموم شد. حتی زنها هم جیغ نمیکشیدن. هواپیماها برگشتن. من به آسمون خیره شدم. پر از دود بود اما هنوز میشد رد خورشید رو توی سیاهیهاش دید. نمیدونم چرا اما خندیدم. اون لحظه از پشت درخت پرتغال بیرون اومدم و با سر و رویی که از پریدن چوب و سنگ، زخمی و خونی شده بود هِر هِر خندیدم! من مگه چن سالم بود؟ پونزده. دخترِ پونزده ساله مرگ چه میفهمه چیه آخه.»
تکههای تن
به زن نگاه کردم. به چشمهای گود رفتهاش. به دستهایش که رگهای آبی فیروزهایی روی پوست جو گندمیشان بالا زده بود. اشک توی چشمهایم دوید. بعد از دیدن آن سلاخی داعشیها دنبال بهانه میگشتم برای گریه کردن: «تا کِی سهم این مردم، خون و رنج و درده؟ تا کِی حاج خانوم؟» زن چند باری کوبید روی شانهام و با مقنعهاش اشک چشمم را گرفت: «هِی دادِ بیداد. تو چی دیدی دختر جون؟ اینا که یه چیکه از اونایی که ما دیدیم نیست. من اون روز بعد از رفتن هواپیماها دویدم توی خونه. چشمم پی ساعت بود. از شدت بمبارون افتاده بود رو زمین و شیشهاش خورد شده بود اما عقربههاش هنوز تکون میخورد. ساعت یک و نیم بود. از ساعت یازده و نیم تا یک و نیم یه بند بمبارونمون کردن. یه ساعت و چهل و پنج دقیقه، بکوب. چادرم رو پوشیدم و دویدم توی کوچه.
احمد آقا دست راستش بریده بود و با دست چپش داشت مادرشو که صورتش خونی بود بیرون میکشید. جلو دویدم. یه پای بریده توی کفش بود. جلوتر یه سر بریده. جلوتر یه شکم ترکیده. نفس نفس میزدم و میدویدم. تیکههای تن مردم محله زیر پام زِق زِق میکرد. میدویدم و پاهام خونی شده بود. چادرم پر از خون و تیکههای گوشت بود. تو تا حالا گوشت تیکه تیکهی آدمو از نزدیک دیدی؟ خون کل کوچهها رو برداشته بود. من جیغ میکشیدم و میدویدم. مادرم میگفت منو تو یکی از کوچههای پشت بازار پیدا کردن. وسط چارتا جنازهی ترکیده ایستاده بودم و دستِ بدن یه زن که سرش بریده بود به چادرم چسبیده بود. انگشتای اون زن دور چادرم پیچیده بود و ولم نمیکرد و من همونجا خشکم زده بود. مادر میگفت آسمونو نگاه میکردی و بلند بلند میخندیدی! حالا سی و چند ساله که دیگه میترسم به آسمون نگاه کنم. فکر میکنم قراره باز هواپیماهای دشمن بیان و تیکه تیکهمون کنن. فکر کردی چرا جنس چادرتو پرسیدم؟ بت حسودیم شد! من چادرو دوست داشتم اما دیگه میترسم بپوشمش، سی و چند ساله که میترسم بپوشمش! انگار انگشتای اون زن همیشه دنبالمه! ای کاش شما جوونا قدر امنیتو میدونستین. نمیدونین دخترم. نمیدونین دو هفتهی تموم، جمع کردن تیکههای گوشت و استخون از پشتبوما و در و دیوار و درختا یعنی چی. شماها چی دیدین؟ قدر نمیدونین. قدر امنیتو نمیدونین. وگرنه اینجور شیلنگ تخته نمینداختین.»
اتوبوس به ایستگاه آخر رسیده بود. زن چرخهای سبدش را باز کرد و پایین رفت اما لبهایش هنوز میجنبید: «سر اون زن بریده بود. وقتی رسیدم تازه سرش بریده بود. ترکش بیخ تا بیخ گلوشو بریده بود. دستاش هنوز جون داشت. سرش بریده بود اما نمیخواست مرگو قبول کنه. انگشتاش چادرمو کشید و جون داد. بیبی میگفت هر کی تو هر حالتی جون بده بدنش به همون شکل خشک میشه. انگشتای اون زن چسبیده بود به چادرم. مگه من چن سالم بود؟ مرگ چه میدونستم چیه. سرمو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم. سنگینی دست زنو حس میکردم که از چادرم آویزون بود. من فقط پونزده سالم بود. به آسمون نگاه میکردم و بلند بلند میخندیدم. بلند بلند. بلند بلند. من فقط پونزده سالم بود.»
پایان پیام/