خبرگزاری فارس - آذربایجان شرقی؛ کتایون حمیدی: مادر جان نفس عمیق بکش، به هیچی هم فکر نکن تا وقتی فشارت را میگیرم بالا و پایین نشود. خواهر جان شما در سنی هستید که باید هر 6 ماه یکبار تست سرطان سینه دهید. دختر گلم یعنی چی مسکن خوردم؟ لطفا سر خود قرص مصرف نکنید، مگه نخود و کشمش هست برای هر چیزی ژلوفن میخوری؟ اینها حرفهایی است که کمی مانده به خطبههای نماز جمعه، از سمت گروهی که برای ویزیت رایگان به مناسبت هفته بسیج در داخل مصلا مستقر شده بودند، به گوشم میرسید.
کنجکاو شدم اما فقط چند دقیقه به ایراد خطبهها مانده بود و زمان زیادی برای سر در آوردن از کارشان نداشتم. جلوتر رفته و با دو نفر اولی صحبت کوتاهی کردم و تقریبا چم و خم کارشان را فهمیدم که از بیمارستان عالی نسب و در قالب سازمان بسیج جامعه پزشکی سپاه عاشورا به مصلای امام خمینی(ره) آمده و ویزیت رایگان انجام میدهند؛ حتی به مناسبت هفته بسیج و هفته پرستاری این کار را در مناطق محروم و کم برخوردار هم انجام میدهند.
کنار نفر سوم و روی زمین نشستم، صدای سخنران پیش از خطبه به قدری زیاد بود که هر جمله را چند بار تکرار میکردیم تا بلکه بشنویم. سلام، من خبرنگار هستم و میخواستم در مورد این ویزیت رایگان و کارهای جهادی که در قالب بسیج انجام میدهید باهاتون صحبت کنم! ماسک خود را پایین آورد:«بفرمایید، از هر چیزی که دوست دارید سئوال کنید». خُب تقریبا من از حرفهای همکارانتان متوجه شدم که چرا و به چه دلیل و از کدام بیمارستان به اینجا آمدهاید ولی دوست دارم این را بدانم که چرا روز جمعه به اینجا آمدید، مگر دو سال خدمت در روزهای کرونایی شما را بس نبود؟ حداقل یک جمعه را کنار خانواده بمانید.
سگرمههایش را تو هم کرده و سرش را کمی نزدیکتر آورد: «دخترم، همهمه اجازه نداد تا دقیق بشنوم که چه گفتی ولی هیچ کسی جز پرستار نمیداند که پرستاری چیست و پرستار کیست، مخصوصا اینکه هم پرستار باشی و هم همسر جانباز».
چی گفتید؟ همسر جانباز؟ شما هم پرستار هستید و هم همسر جانباز؟ لبخندی زد:« بله من با افتخار همسر یک جانباز شیمیایی و موج انفجار هستم و این بزرگترین افتخار زندگی من است».
صدای مجری برگزارکننده نماز جمعه از تمام بلندگوها به گوش میرسد. "نمازگزاران عزیز خطبهها شروع شده و سکوت را رعایت کنید، گوش دادن به خطبهها جزیی از نماز و واجب است". خانم من باید خطبهها را بنویسم، میتوانم شماره شما را داشته باشم تا برای هفته پرستار یک گفت و گویی با هم داشته باشیم؟ فشارسنج را داخل کیفاش گذاشت:«اِمم، باشه یادداشت کن! 0914 ...، ولی من در مقابل همکارانم عددی نیستم، ما پرستاران نمونه زیادی داریم که من پیش آنها خجالت میکشم».
فردای همان روز با آن شماره تماس گرفتم، اصلا دلم نمیخواست این یک مصاحبه تلفنی و از پشت خط باشد؛ به خاطر همین یک وقت مصاحبه حضوری خیلی فوری فوتی ازشون گرفتم و دو روز مانده به روز پرستار راهی خانه شان شدم. خانهای در طبقه دوم از یک واحد مسکونی نزدیک اتوبان شهید کسایی.
از عاشقانههای یک همسر جانباز اعصاب و روان تا پرستاری در بیمارستان
خانم سعادت درخشانی، پرستار بیمارستان عالی نسب و مسوول بسیج خواهران بیمارستان عالی نسب، مسوول گیرندگان خدمت و مسوول پیگیری امور بیماران است و به قول خودش گول این مسوولیتهای کنار اسمم را نخورید، همشون یک کفش مقاوم و پای قوی برای دویدن میخواهد.
تازه از سر کار برگشته و سریع هم بساط چایی زعفرانی قند پهلو را چیده است. میگویم: راضی به زحمت نبودم و فقط میخواستم از نزدیک و در فضای آرامتر با شما صحبت کنم. تبسمی میکند: « فعلا چایی ات را بخور و نفسی تازه کن، من تا آخر شب هم وقت دارم و به سئوالاتت جواب میدهم».
پس من هیچ سئوالی نمیکنم و شما از همان اولِ اول برایم تعریف کنید تا از گزافهگویی کم کرده و به جای از او میگوید و من میگویم، خودتان راوی قصهتان باشید.
چادر روی سرش را تنظیم میکند و با اسم خدا و به آرامی شروع به صحبت میکند: «اهل یکی از روستاهای نزدیک شهرستان شبستر هستم، من تک دختر یک خانواده پرجمعیت بودم که پدرم روی من حساسیت زیادی داشت و دوست داشت تا یدونه دخترش تحصیل کرده باشد».
«تمام دوران ابتدایی و راهنمایی من در دوران جنگ گذشته است، از این دخترهای امروزی هم نبودم، بلکه کل تفریحاتم یا کتابهای درسیام بود یا گوش دادن به مداحیهای آهنگران از رادیو».
«مقطع راهنمایی بودم که زمزمههای خواستگار در خانهمان پیچیده شد، سنم کم بود و بابا هم راضی به ازدواج من در سن کم نبود، تا اینکه یکی از دوستان پدرم من را برای برادرش که سال دوم پزشکی بود و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس بود خواستگاری کرد؛ دل بابا رفت نه به خاطر اینکه دکتر است یا چیزی! بلکه چون شنید او جانباز است. با من صحبت کرد و من هم چون روحیات مشابه با پدرم داشتم قبول کردم».
صورتاش گل میاندازد: « من تا خود روز عقد همسرم را ندیده بودم و یادم است حتی در محضر، سه برادر کنار هم نشسته بودند و من نمیدانستم کدام همسر من است! الان مطمئنم برای شما این حرف عجیب است ولی قبلا حرف پدر و مادر از همه چیز مهمتر بود و روی حرف آنها نمیشد حرفی زد. البته خدا را شاکرم که یک چنین زندگی دارم و با همسرم ازدواج کردم».
«پدرم هیچ مهریهای نخواست و فقط یک شرط گذاشت و آن هم ادامه تحصیل من و خانواده همسرم هم قبول کردند؛ زندگی مشترکمان را در شبستر آغاز کردیم تا اینکه روزی از بلندگوهای شهر یک فراخوان جذب بهیار دادند و من هم این موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و صفحه جدید زندگیام ورق خورد».
«البته تا یادم نرفته این را هم بگویم که آن زمان همسرم در دانشگاه تهران درس میخواند ولی به خاطر شرایط جسمانی ناشی از جنگ انتقالیاش را به دانشگاه تبریز گرفته بود و این دورههای من و سپس قبولی در کنکور پرستاری باعث شد تا زندگی مستقل خود را در شهر تبریز شروع کنیم».
«خُب زندگی دانشجویی بود و پول زیادی دست و بالمان نبود؛ به خاطر همین یکی از دوستان پدرم طبقه زیرزمین خانهاش را برای مدتی در اختیار ما گذاشت تا لااقل دردسر اجاره نداشته باشیم، دو سالی گذشت و هم من و هم همسرم مشغول به کار و تحصیل بودیم تا اینکه دخترم محدثه به دنیا آمد. اسم دخترم را من انتخاب کردم، آخر ارادت خاصی به خانم فاطمه زهرا(س) دارم».
«چند سالی در تبریز بودیم که شرایط جسمانی همسرم مساعد با شرایط شهر بزرگ نبود، زیرا جانباز شیمیایی، جسمی و اعصاب و روان هستند و شلوغی شهر، آلودگی هوا و ترافیک برایش سم است، به خاطر همین دوباره راهی شهر و دیار خودمان شدیم و آنجا هم دوباره خداوند به من یک دختر به نام طهورا بخشید».
به عکس خانوادگی روی دیوار اشاره میکند:« زندگی با یک جانباز در کنار همه زیباییها و ایثار و صبوری، سخت است، مخصوصا آن جانبار یک جانباز موج انفجار باشد، مثلا 32 سالی است که ما ازدواج کردیم ولی تا الان فقط یک بار با هم به سفر رفتیم، خُب چه کار کند، نمیتواند ولی من هیچ وقت اجازه ندادم تا فرزندانم این را یک کاستی بدانند بلکه همه جا بردمشان. فقط همسرم نمیتواند بیاید».
«چند سالی در شبستر بودیم و علیرضا پسرم نیز به دنیا آمد؛ یکی از دخترهایم از کنکور قبول شد و دیگری از تیزهوشان و مجبور شدیم تا دوباره به تبریز برگردیم ولی با این تفاوت که هر دو شهر خانه داشتیم و همسرم بیشتر در شبستر میماند و به شهر نمیآید و حتی علت اینکه همین خانه هم نزدیک اتوبان است به خاطر همسرم است که زیاد گیر ترافیک نیافتد و بدون کلاچ و ترمز زیاد تردد کند».
«من هم انتقالی خود را به بیمارستان عالی نسب تبریز گرفتم و تقریبا هم پدر و هم مادر بچهها شدم و همه مسوولیتهای خانه بر عهده من بود؛ اصلا باور میکنید من در این 32 سال یک بار به همسرم نگفتم که فلان چیز در خانه نداریم؟ یا من فلان چیز را میخواهم؟ همیشه سعی میکنم تا موضوع خانه و کار بیرون و مادری و همسرداریام را به خوبی ادا کنم، تا الان یک بار هم بچهها بدون ناهار و شام نماندهاند و یا خانه مان به هم ریخته نبوده است».
«اگر دوباره به روزهای مقطع راهنماییام برگردم باز هم این مسیر را ادامه میدهم و با همسرم ازدواج میکنم، شاید برای خیلیها شعار باشد ولی من از اینکه همسر یک جانباز هستم افتخار میکنم، زندگی با یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی یا هر جانباز دیگر سخت است، شبیه زندگیهای عادی نیست، من 32 سال تلاش کردم تا چیزی به مذاق همسرم بد نیاید یا آرامش روانی او برهم نریزد و او هم همیشه سعی میکند تا پدر و همسر خوبی برای خانوادهاش باشد».
میان کلام از محدثه و طهورا و علیرضا هم بگویید؟ قربان صدقهشان میرود:« الهی دورشان بگردم، محدثه مامایی خوانده و در بیمارستان شهید محلاتی مشغول به کار است، ازدواج هم کرده است، طهورا دانشجوی پزشکی در تهران است و علیرضا هم مشغول به تحصیل است؛ الحمدالله هر سه فرزندم سالم و صالح هستند و این هم یکی دیگر از نعماتی است که خداوند به من عطا کرده است».
زنی استوار در آستانه ایمان/ پرستار در خانه ، ایستادگی در بیمارستان
در گوشی چندتایی عکس از همسرش را نشانم میدهد:« در عملیات بدر، والفجر8، کربلای4، کربلای 5 حضور داشت و جانباز شده است، ولی اصلا پیگیر پرونده در بنیاد شهید و جانبازان و ایثارگران نشده است و چند دفعهای که قبلا در این خصوص باهاش صحبت کرد خیلی عصبانی شد و به من گفت که اجازه میدهی تا برای آن دنیا یک توشهای داشته باشم یا میخواهی من پول خون رفقا و ایثار خودم را بدم تا بچهها در کنکور استفاده کنند و تو هم ارتقای شغلی پیدا کنی؟».
شانه بالا انداخت:«از بحث شوهر خارج شویم، مخاطبانتان نگویند که خیلی شوهری است، بهتر است کمی هم از پرستاری در بیمارستان عالی نسب و روزهای بحران هم صحبت کنیم؛ مثلا روزهای کرونا برای پرستارهای کل دنیا و مخصوصا پرستارهای کشور پُر است از خاطره تلخ و شیرین، از بیخوابیهایش، از لبخند رضایت بیمار مبتلا به کرونا که تمام ریهاش پر بود از آن میهمان منحوس ولی ناامید نشدیم و دست از مداوای او برنداشتیم و در نهایت هم سالم به خانه شان برگشت».
چند عکس دیگر از گوشی نشانم میدهد:« من و برخی از همکارانم در قالب بسیج جامعه پزشکی در طول سال به مناطق محروم و کم برخوردار میرویم و ویزیت رایگان انجام میدهیم و همه ساله یک ماهی نیز از طریق موکب عاشوراییان در خدمت عاشقان اباعبدالله حسین در شهر سامرا هستم و هر ماه چند روز نیز به همت آستان قدس رضوی به مشهد رفته و در خدمت زائران امام هشتم مان هستم».
ادامه میدهد:« یک موسسه خیریه نیز راهاندازی کردم و در آن به اندازه وسع دست افراد بیبضاعت و یا نیازمند را میگیریم برای مثال به مناسبت هفته بسیج برای سه نوعروس جهیزیه تهیه کردهایم».
همانطور که گالری گوشیاش را زیر رو رو میکنم به یک عکس دیگر میرسم، میپرسم مادرتان است؟ میگوید:« نه مادرم نیست، شاید بگویم ریا شود! من تاکنون خودم ۱۴ بار به کربلا رفتم و ۹ نفر را نیز با هزینه شخصی به کربلا بردم و چندین نفر را هم به مشهد بردم؛ فکر نکنید وضعیت مالی خیلی خوبی داریم ولی خدا همیشه بزرگ است».
«اصلا تخلیه کردن تاول پاهای راهپیمایی کنندگان اربعین، رسیدن به زائران آقا امام رضا(ع)، رسیدن به بیماران محروم، پیگیری کارهای آنها لذت وصف ناپذیری دارد. گاها از همسرم دلجویی میکنم ولی او همیشه به من میگوید که جسم من اجازه نمیدهد ولی دوست دارم تا تو رسالت من را ادامه دهی».
این دست ها معجزه می کنند زیر سقف خانه و بیمارستان
زنگ تلفناش به صدا در می آید، با آرامی پاسخ میدهد:« مهمان دارم ولی زودی خواهم آمد».
تا تلفن را قطع کرد، میگویم: مزاحمم؟ تبسمی زده و میگوید:« نه اصلا، این یک پسری بود که تصادف کرد و چند ماهی در کما بود و اخیرا از کما خارج شده است، وضعیت مالی خوبی ندارند و خودش نیز توانایی حرکت ندارد ولی چون یک زخمی دارد که باید مدام عفونت و چرک آن تخلیه شود و پانسمان کنیم و من همکارم به صورت افتخاری هر روز به خانه این جوان میرویم و کارهای پانسمان اش را انجام میدهیم».
میگویم، شما تنها سعادتی هستی که نامش برازندهاش است؛ واقعا که آن حرفی که در مصلا زدید و گفتید و چه کسی میداند که پرستاری چیست و پرستار کیست کاملا درست بود.
چندتا میوه روی بشقاب میگذارد و از حلوایی که همکارش پخته و وسط مصاحبه آورده بود تعارف میکند:« ببین دخترم، در این روزهای پرتلاطم کشور، من هر روز به صورت جهادی آماده به خدمت بودم و هر روز هم وصیت نوشته و به دخترم میدادم تا اگر برنگشتم، بیوصیت نباشم، ولی در همه این مدت که سه واژه زن، زندگی، آزادی نقل محافل شده است و عده ای کورکورانه آن را سر میدهند، تنها میتوانم بگویم که آزادی یک زن متکی به خانواده اوست، زن کالا نیست و ابزار هم نیست، یک زن بخواهد میتواند هیچ چیز را کلی چیز کند، یک زن هیچ وقت محدود نیست اگر خانواده خوبی داشته باشد، اگر همسر و مادر خوبی باشد، چرا که اگر یک خانم حالش خوب باشد، آن خانواده حالش خوب خواهد بود».
پایان پیام/60027