خبرگزاری فارس - خوزستان، مریم صاحب محمدی نژاد: کلمات درست مثل کودکان کلاس اولی در صف مغزم با یکدیگر برای اول خط ایستادن در رقابت هستند.
در میانشان صلابت یکی از همه بیشتر است؛ پدر!
پدر، همان که نوشتن از او سختترین کار دنیاست. سخت است پر از حرف باشی، سر شار از احساس باشی اما ندانی کدامیک را بگویی که در وصف پدر بگنجد.
امروز پدری میزبان پیکر شهیدش بود که سالها دلتنگیهایش را در خلوت و بدور از چشم همه به سیل اشک چشمانش سپرده بود.
امروز یک شهر نظارهگر صلابتی بغض آلود، قدی به ظاهر خمیده و چشمانی خیس از شوق وصال و پایان ۳۸ سال چشم براهی بود.
دیگر اشکش را زیر دستمال چارخانهاش پنهان نمیکرد، دیگر در سینه با فرزندش درد و دل نمیکرد، دیگر در تنهایی از دلتنگیهایش نمیگفت.
امروز تمام احساس او آشکار بود، امروز کلبه احزان او هم گلستان شده بود، امروز پس از ۳۸ سال یوسف گم گشدهاش را به آغوش کشید.
چادر مادر
همه آمده بودند، از هر قشری، از هر سنی، از هر جنسی آمده بودند.
در میان خیل جمعیت جای خالی یک نفر به وضوح دیده میشد، مادر...!
میگویند سالها با هر دق البابی، گوشهایش تیز شنیدن صدای دایه(مادر به گویش دزفولی) جلیل و چشمهایش روشن به سایه افتاده بر روی دیوار جوان رعنایش میشد اما امان از بی خبری، امان از چشم براهی، امان از دل؛ دلی که همیشه گواه آمدن یک خبر یا یک نشانه از سفر کردهاش را میداد.
آری دل گواه امروز را داده بود اما امروز مادر در خانه نبود اما مادران زیادی آمده بودند تا دین مادری را برای جلیل بجا آوردند.
نمیدانم، شاید آن لحظه که نسیم سرانگشتان خود را روی صورت جمعیت پشت تابوت شهید میکشید مادری که امروز بنام او شهر سیاه پوش شده بود، چادرش را روی پیکر جلیل کشید تا لحظه رسیدن چشمهایش را آرام ببندد.
میهمان امروز این شهر عطری با رایحه چادر خاکی زهرا(س) داشت، امروز با آمدن جلیل یک شهر میهمان بانوی بی نشانه مدینه شده بودند
علمداری دهه هشتادیها
این روزها قصه دهه هشتادیها نقل محافل است، حسابی روی زبان افتادهاند. امروز هم شمع روشن مراسم بودند.
سینه سپر کرده جلوی تابوت به خط شده بودند. میدانستند کجایند و چه میکنند. میدانستند علمدار همان جبههای هستند که شهید جلیل نوری دزفولی در آن آسمانی شده است.
میدانستند راه همان است که امروز در آن قدم میزدند.
یازهرا گفتن جمعیت یک طرف و یازهرا گفتنهای علمداران امروز یک طرف دیگر.
قصه امروز با لالایی خواندن مادری بر بالین فرزند شهیدش پایان نیافت.
امروز پدر بر مزار پسرش ایستاده و منتظر بود. منتظر پُر شدن مزاری که سالها خالی و سرد از جای خالی پسرش بود.
از لحظههای آخر بارها گفتهام، آخرینها همیشه تلخ و نفس گیرند اما لحظههای آخر امروز غمی به وسعت نام پدر داشت.
۳۸ سال پیش او هنگام بدرقه دستش بر روی شانه فرزندش بود تا دل فرزندش برای ماندن نلرزد ولی امروز دستانش میلرزید، گرچه سالها بود که میدانست جلیل آسمانی شده اما امروز در هنگامه آخر، در آخرین به آغوش کشیدن، در آخرین لحظه بوییدن و بوسیدن پیکر فرزندش دستانش میلرزید.
تمام شد، بودن جلیل در کنار پدرش هم تمام شد، اما نقطهای برای پایان خط شهدا وجود نخواهد داشت.
پایان پیام/