چیزی که احساس بسیار نیرومندی به آن داشتم. در واقع موضوعی که تصور میکردم در غالب داستانها بد نمایش داده میشود یا چنان که باید به آن توجه نمیشود. میدیدم که در این کشور چطور از مهاجرت حرف میزنند و گفتمان ملی آمریکاییها درباره مهاجران به شدت سطحی و پر از کلیشه است. احساس کردم در این میان جای انسانیت و جنبههای انسانی بهشدت خالی است. به همین علت بود که خواستم این کتاب را بنویسم.
خیلی چیزها خواندم. هر مطلبی را که درباره سه کشور شمالی آمریکای مرکزی توانستم پیدا کنم، خواندم و همچنین درباره علل گریز مردم در جامعه امروز مکزیک که آنها را به مهاجرت از این کشور به آمریکا سوق میدهند، مفصل تحقیق کردم. همه فیلمهای مستندی را که درباره این موضوع تهیه شده بودند، تماشا کردم. همان موقع که این تحقیقات را انجام میدادم، کمکم شروع کردم به طراحی شخصیتها و ایدههای طرح داستان، اما خوب از کار درنیامدند. تقریبا یک سال و نیم بعد، به مکزیک رفتم. از مناطق مرزی به مکزیک سفر کردم و هر قدر که توانستم واقعیتها را مشاهده کردم و به چشم خودم دیدم. از پناهگاههای مهاجران و یتیم خانهها دیدن کردم. در یک آشپزخانه که در آن برای مهاجران غذا طبخ میکردند، داوطلبانه کار کردم. با افراد زیادی ملاقات کردم که امدادرسانی بشردوستانه و کارهای حقوقی عامالمنفعه انجام میدادند. با خیلیها دیدار کردم و داستانهای بسیار زیادی را از زبان آنها شنیدم. یکی از کسانی که از آمریکا اخراج شده بود حتی بلد نبود اسپانیولی حرف بزند. وقتی فقط پنج سال داشت ساکن آمریکا شده بود. از من بیشتر آمریکایی بود. یکی دیگر از کسانی که اخراج شده بود در عراق برای آمریکا جنگیده بود. واقعا وقتی به مرز میروید و این چیزها را با چشم خودتان میبینید، سرتان سوت میکشد. واقعیت انسانی و چهرههای کسانی که با آنها ملاقات کردم از خاطرم نمیرود و شهامت و صداقت آنها را میستایم.
خب، از بابت نوشتن از زاویه دید یک مهاجر نگران بودم. محدودیتهای خودم بهعنوان نویسنده نگرانم میکرد. بعد، یک هفته پیش از برگزاری انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۶، پدرم از دنیا رفت. مرگ پدرم واقعا من را درمانده کرد. نمیتوانستم بنویسم. اصلا کاری از دستم برنمی آمد. بعد، یک روز که کمکم داشتم از آن وحشت بیرون میآمدم، لپتاپم را درآوردم و صحنه آغازین «خاک آمریکا» را نوشتم. همان روز بیدرنگ متوجه شدم این همان داستانی است که من در برابر نوشتن آن از خودم سرسختی نشان میدادم. این همان داستانی است که از نوشتنش ترس داشتم. اندوه مرگ پدرم چیزی با خود داشت که این دیدگاه جدید دردآلود درباره موضوعات مهم را به من داد. آنقدر درهم شکسته بودم که با خودم فکر کردم، «بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد، چیست؟» مرگ پدرم به راستی دست مرا باز کرد تا این کتاب را بنویسم. پس، چند هفته بعد، در آریزونا در دل صحرا یک کلبه کوچک اجاره کردم و هشت شب را تک و تنها آنجا نشستم و نیمی از کتاب را نوشتم. همه کتاب توی دل خودم بود. همه آن در طول سه سال و نیم تحقیق در دلم انباشته شده بود. شخصیتها را میشناختم. داستان را میدانستم. و وقتی پدرم را از دست دادم، همه آن سرسختی از بین رفت. غم و اندوهی که در این کتاب است از غم و اندوه واقعی خود من بیشتر است. این غم و اندوه به تکتک صفحات کتاب راه یافته است. من تازه بعد از پایان نوشتن کتاب متوجه این مساله شدم که در واقع همه شخصیتهای اصلی کتاب سوگوار مرگ پدرشان هستند. گمان نمیکنم اگر پدرم هنوز زنده بود من شهامت رسیدن به این دیدگاه را پیدا میکردم و چنین شد که این رمان اینگونه از کار درآمد.