برترینها: برخی قطعات هستند که هر بار که غمگین میشویم در ذهنمان احضار میشوند. قطعاتی برای تمام لحظات غمگین عمر. اینجا از تحرریه برترینها خواستیم که غمگینهای عمرشان را با ما به اشتراک بگذارند، شاید شما هم با برخی از آنها موافق باشید، همارهِ این مطلب شنیدنی باشید.
ایمان عبدلی: نام این قطعهای که همه با عنوان «مثل باد سرد پاییز» میشناسند، در واقع «قصه من» است. شروع قطعه که ملودی را خیلی سریع عرضه میکند و شنونده را منتظر نمیگذارد، در ابتدا فکرش را نمیکنید قرار است با چنین فضای تلخ و سنگینی متوجه شوید، اما به محض شروع اجرای خواننده، غم خودش را آوار میکند. «مثل باد سرد پاییز...» تصویر و تخیلی که احیانا از «باد پاییز» داریم، تصویر غربتِ سرمازدهی شبهای غلیظی پاییزیست که اتفاقا برخلاف تلاش اهالی ادبیات خیلی بیرحم و و مهلک است. کار با این وصف شروع میشود و دائم و دائم شنونده را در یک بغضِ مکنده فرو میبَرَد. «آسمونِ مست تشنه خون» و راوی که « رگ و ریشههاش سیاه » شده، موزیک خلوت و در عین حال کوبنده پیش میرود تا آن پایان کُشَنده: «میگم این همش یه خوابه»
سعید خرمی: همزادپنداری با ترانه «درخت» طی این سالها دائما عمیق و باورپذیر بوده، حکم یک همدم شاید. قصه، قصه آخرین درخت دشتیست که هنوز، شکنجه تبرزن (زندگی) را تحمل کرده و با این که تنش از شلاق تبر کبود شده، اما هنوز سرپاست. با اینکه درخت همچنان پابرجاست اما این استقامت از سر ریا و شعار نیست. جایی از ترانه که میگوید «نعره ای نیست ولی اوج یک صداست» احتمالا از سر خستگی هست که نمیتواند سکوت و درماندگی خودش را بشکند. گویی تبر زندگی دائم به تنش و روح ضربه میزند و او در حال نابودی هست و کاری برنمیاد.
حسن قربانی: این آهنگ زیبا برای من نوعی دوگانگی را پیش میآورد، جوری که در دنیایی موازی زندگی میکنیم؛ به قول اشعار سهراب سپهری صبح خواهد شد و به این کاسه آب، آسمان هجرت خواهد کرد و سخن زیبای احمد شاملو: اندوهش غروبی دلگیر است؛ در غربت و تنهایی همچنان که شادیاش طلوع همه آفتابهاست. زندگی را جوری دیگر باید دید جوری دیگر قدم گذاشت و جوری دیگر زیست در دنیای موازی خودت را پیدا کن حالا که میخوان شب و روز به هم دیگه دروغ بگن تو خودت را پیدا کن، در دنیا موازی صدای هم را میشنویم اگر بهم نرسیم این شعر نمایانگر دنیای موازی هست.
مینا پرویزی: برای من این قطعه دوگانه وحشتناک زندگی را یادآوری میکند که به قصد سرپا ماندن دستآویزی به آخرین بهانهی زندگی ( عشق ) میزند. اما به گِل نشستهتر از آن است که عشق مرهمی باشد، مثل همان جملهای که میگوید «ای دریغ از من ، که بیخود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن....» در تمام آهنگ مخاطب میداند که بهانهی خوبی را برای ادامه رنجِ عمیق زندگی انتخاب نکرده اما باز هم دوگانگی بیم و امید دست از سر او بر نمیدارد. به امید یک حباب بیهوده معلق در هواست که از قضا غم او را دوچندان میکند. خانهای در ماندن بنا کرده است و با التماس از معشوق سعی دارد که کِرِختی و سختی زندگی را جبران کند و آخر قصه را آن جور که میخواهد تمام کند ، همان جایی که میگوید.
بی تو میمیرم / همه بود و نبود / بیا پُر کن منو ای خورشید دل سرد...
المیرا فلاحیان: ۱۱سالگی اولین مواجهه با «جزیره» قمیشی بود. جزیره قمیشی متفاوتترینِ ترانههایی بوده که گوش دادهام، ترانهای تمامنشدنی برای تمام لحظات غمین، اصلا انگار که هر بیت ترانه قلبم را از جا میکَند. سیاوش قمیشی در این ترانه، جزیره خاکی و صمیمی و گرمی شده بود. جزیره بیجان دل میدهد به کسی که به خاکش قدم گذاشته و ناگهان تمام جانِ شاید بیجانش آرزو میشود برای داشتن عشق او. اما این عشق زیبا، سرانجام خوشی ندارد و جزیره در نهایت تنها میماند. تنها میماند و در اوج تنهاییاش میخواند:«دیگه رو خاک وجودم نه گُلی هست نه درختی، لحظههای بی تو بودن میگذره اما به سختی.» پایان تلخی که هم آن روزهای ۱۱ سالگی و هم همین امروز از هر روایت غمانگیزی برای من گریهدارتر بوده.
معصومه جهانیپور: این موزیک به گوش همهمون آشناست و مگه میشه به دلمون نشینه با صدای خاطره انگیز ویگن و صدای همیشه ماندگار دلکش، مگه میشه دوستش نداشت. این ترانه با همه غمی که داره شیرینه اینکه چه جوری غم میتونه شیرین باشه و به دل بشینه چیزیه که این ترانه قدیمی رو متفاوت کرده و فکر نمی کنم کسی گوش کنه و دلش نخواد بارها و بارها تکرار شه. ویگن تو این آهنگ از بیوفایی یار میخونه و همزمان اونو به شمع سحر تشبیه میکنه و آرزوش اومدن یار در بَر است تا برایش از جان گذرد ، همینقدر عاشق همینقدر شیدا و همینقدر شیفته. به نظرم با این که هممون این موزیک رو حفظیم و هزار بار تکرار کردیم یه بار دیگه عمیق به موسیقیش دل بدیم و رهایی و دلتنگیش رو احساس کنیم و باهاش پرواز کنیم
بردی از یادم / دادی بر بادم / با یادت شادم / دل به تو دادم / در دام افتادم / از غم آزادم
علیرضا باقرپور: یک آغاز حسرتبار، یک فقدان و حس عمیق تنهایی. انگار غربتی ازلی به آدم تحمیل شده و دائما و همیشه این حس با تمام قوا قلب را بمباران میکند. ولی قلب او هنوز هم باورش نشده که خاطرات به دست باد سپرده شدند. هنوز هم تشنه تکرار تصویر لحظاتیست که در کوچههای گمنام شهر ثبت شدند و گویی هر لحظه به یاد آن ثانیهها زندگی را میگذراند. «یاد» همانند عضوی نامرئی همیشه با انسان همراه است و این همراهی گاه ویرانگر و گاه مصداق آبادیست. در نیمه دیگر ماجرا خورشیدی تابان نیز اعلام موجودیت کرده و گرمای حضورش بود که دستانی را مجاب به پاک کردن گونههای خیس شرقی غمگین داستان میکرد. همه چیز از همین حس و حال نشات گرفته؛ ملودی غمبار و ترانهای که ویران میکند. یک مانیفست از «تنهایی» به وسعت تاریخ بشریت. انگار در آخر غصه این دستان تو بود که باید میبود و تمام غمها را میشست و میبرد به جایی که نمیدانم و نمیدانی کجاست.
آیدا فلاحیان: شاید اصلیترین رسالت آهنگهایی که به گوش شنوندهها میرسند، بیان احساسات خودشان از زبان غریبهایست که تا به حال ندیدهاند. اما گاهی ترانهها طوری از درون آدمی خبر میدهند که نمیتوان آنها را بیانکنندهای صرف دانست. ترانهی "چشمِ من" به قلم اردلان سرفراز در جایگاه ترانهای غمزده، شاید شبیه به مُسَکنی برای تمام دردهای انباشته شده در قلب شنونده عمل میکند و او را به ساعتی همنشینی با غم خود دعوت مینماید. شنیدنِ "دل هیشکی مثل من غم نداره،مثل من غربت و ماتم نداره" از حنجرهی گرم داریوش، چشمان هر شنوندهای را به گریه دعوت میکند و او را از بند سنگین دردهایش رها میسازد. گریه برای آنکه رفته و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...