خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: مشهد. خیابان نواب صفوی. ضلع شرقی حرم امام رضا (ع). وسط یک بازارچه محلی، کلماتِ سر درِ یک مقبره، چشمهایم را وسوسه کرد: «آرامگاه شیخ محمد عارف معروف به پیر پالان دوز». پایین آن یک در چوبی قهوهای روشنِ متوسطِ دو تکه بود که چند پله را برای رسیدن به آن باید پایین میرفتم. شب بود. مه غلیظی جلوتر از قدمهای تند آدمها فضا را پر کرده بود. نفسم یخ بسته بود. به دماسنج گوشی نگاهی انداختم. دمای شش درجه سانتیگراد را نشان میداد. خودم را توی پالتو پیچیدم و یک نفس به سمت ورودی پایین بست خیابان نواب صفوی دویدم و از آرامگاه دور شدم.
به حرم که رسیدم خادمها سرگرم بازرسی بودند و من سرم پر از آن اسم عجیب؛ پیر پالان دوز. آن پیرمرد که بود؟ چرا برای یک پیر پالان دوز ساده اینچنین آرامگاهی ساختهاند؟ آن هم در جوار خورشید. گوشی را درآوردم. اینترنت را روشن کردم و پیر پالان دوز را در قسمت جستوجو تایپ کردم اما وقتی مطالب بالا آمد پشیمان شدم و گوشی را دوباره توی کیفم گذاشتم. گاهی اوقات جذابتر آن است که خودت بعضی رازها را کشف کنی. بروی داخل. نگاه کنی. احساس کنی و تاریخ را با آدمهایش بو بکشی، آن هم بی هیچ پیش زمینهی ذهنیای.
پشت در چوبی
موقع برگشت دوباره به آن در قهوهای روشن که به زیر زمین راه داشت نگاهی انداختم. انگار پیر پالان دوز با عرقچین مشکی و پیراهن سفید و گیوه خودش را با دست و پاهایی لرزان به پشت در رسانده و ایستاده بود و صدایم میزد تا دقایقی را میهمان خانهاش باشم. ناخودآگاه به پیرمرد سلام دادم و گفتم فردا مزاحمش میشوم! گفتم من را ببخشد که هر روز از کنار آرامگاهش رد میشدم و هر روز به خودم میگفتم فکر نمیکنم پشت این درِ چوبی غیر از یک قبر معمولی خبری باشد. قبر یک پیرمرد پالاندوز که نه من او را میشناسم و نه او من را. روز آخر اما نفهمیدم چه شد. یک ساعتی مانده به اذان غروب بود که تا به خودم آمدم پاهایم را دیدم که یک نفس پلهها را پایین میرفت و از در چوبی رد شد و وسط حیاطی که دو طرفش غرفههایی با تقارن محظ بود ایستاده بود. یک خانه ساده با طاقنماهای تیزهدار آجری و پشت بغلهای کاشی و قابهای مستطیلی تزیینی بر فراز آنها.
ایستادم کنار حوض. فوارهاش خاموش بود و داخلش خشک اما پنجرههای مشبک چوبی قهوهای سوختهی توی قاب گچکاری شدهی سفید با من حرف میزد. پشتشان پر از دعای دخترکان دم بخت رو گرفته با چادرهای گلدار بود و زیرشان التماس دعای پسرکان آشفته حال. دور خودم چرخیدم و به چهار گوشه چشم دوختم. زیر آن گنبد پیازی شکل که روی گردنی استوانهای نشسته بود و با کاشیهای فیروزهای لباس تنش کرده بودند چه جاذبهای خفته بود که من را به سویش میکشاند؟ پیر پالان دوز؟ یک پیرمرد ساده که در سال نمیدانم چندِ قمری سر و کارش با سوزن و نخ و پالان بوده چه حرفی دارد برای گفتنِ با منِ رسته از سینهی عصر تکنولوژی؟ به خودم نیشخند زدم و کفشهایم را درآوردم، مثل یک مهمان.
در جستوجوی نور
قبر کوچک بود، وسط خانقاهی جا مانده از سبک معماری سال 985 هجری قمری، از عصر هموطنان صفوی، با قابی از جنس شیشه که تا روی سینهی یک آدم قد بلند بالا کشیدهاند. یک پارچهی ترمهی دوردوزی شده هم روی سنگ پیر پالان دوز انداخته بودند و اسکانسها بی هیچ تکانی روی آن افتاده بود. اسکانسهای تک هزاری و دو هزاری و پنج هزاری و حتی پنجاه هزاری. پولها تازه بود و دعای صاحبانش قدیمی؛ دعای گلویی گیر کرده، زنی نازا، جوانی بیکار و شاید هم دعای چون منی در جست و جوی نور!
سرم را خم کردم روی شیشه و مثل فاتحه خواندنهای توی قبرستان با انگشت اشاره روی شیشه کوبیدم. میخواستم بعد از هدیهی حمد و سه قل هو الله و احد و چند ذکر صلوات، پیر پالان دوز را از خواب چند صد سالهاش بیدار کنم. میخواستم حالا که دعوتم گرفته برایم بگوید چطور میشود یک پیر پالان دوز ساده باشی با روزی بخور و نمیر اما اینطور در جوار خورشید آرام بگیری؟ میخواستم بدانم چرا از زادگاهش در کارده دل کنده و آمده به اینجا تا در این خاک مقدس برای ابد جاودانه شود. به تابلوی زندگی نامهی پیر پالان دوز که بالای مزار سادهاش نصب شده بود نگاهی انداختم. توی تابلو نوشته بود پیر پالان دوز از شیخهای سلسله ذهبیه بود. در قرن دهم برای خودش برو و بیایی داشت. همدوران شیخ بهایی و استاد عرفان بود. قرآن را به خط خوش مینوشت.
هفت سوره به دست خطش باقی مانده و راههای آسمان را از روی همین زمینِ آغشته به بلا بلد بود. اما برای امرار معاش پالان دوزی میکرد!
پیرمرد کفاش
آن مقامات که به این کار نمیآمد. نوشتهاند کار اصلی پیرمرد دوختن کفش بود، کفاشی! به مرور زمان و بالا و پایین شدن زبان، کلمات تغییر میکند و لقبش میشود پیر پالان دوز. نشستم کنار مزار پیرمرد. کنار آن قبر جمع و جور و ساده و سرم را زیر کاسهی گنبد بلند کردم. نقش ترنج زیبایی با نگارههای گیاهی هنوز توی آن گودی به جای مانده بود. مثل عطر گل محمدیِ دور خانقاه پیرمرد که هر چه بو میکشیدم تمام نمیشد.
از کار دنیا و ما آدمهایش خندهام گرفته بود. مقامات عرفانی، پیش کَش؛ ما به چندرغاز مقامات دنیایی هم که میرسیم به خودمان سلام و علیک نمیگوییم چه برسد به خلق الله اما پیر پالان دوز، شیخ بزرگ تصوف شیعی، با آن همه رمز و رازها که از عالم غیب برای او از آن پرده برداشته بودند مینشست در کوچه، سر راه، و کفش مردم را پینه میبست. بعد هم میخندید و دعای خیرِ عارفانهاش را با نَفَسی حق، بدرقه راهشان میکرد. شاید آن سالها و روزها هم مسافری چون من بیتفاوت از کنار بساط سادهی کفاشی پیرمرد گذشته بود و به چشم تحقیر با خودش گفته بود چه پیرمرد آس و پاس و بدبختی! و رنج از همین جا شروع میشود، اینکه آنچه را باید نبینی و خودت را بسیار ببینی.
ای مومنان
قرآن را باز کردم. سوره حجرات. آیه یازده. «ای کسانی که ایمان آوردهاید! نباید گروهی از مردان شما گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند؛ و نه زنانی، زنان دیگر را، شاید آنها از اینها بهتر باشند؛ و یکدیگر را مورد طعن و عیبجویی قرار ندهید و با القاب زشت و ناپسند یکدیگر را یاد نکنید، بسیار بد است که بر کسی پس از ایمان نام کفرآمیز بگذارید؛ و آنها که توبه نکنند ظالم و ستمکارند!»
صدق الله العلی العظیم گفتم و از پیر پالان دوز خداحافظی کردم و بیرون آمدم. آسمان حیاط، ابری بود. دستی به دیوارهای آجری کشیدم و به پیر التماس دعا گفتم. خواستم بر من ببخشد آن نگاه ظاهر بینم را. گفتم اگر میتوانی بزرگم کن. مثل خودت! اینکه این همه سال ساده زیستی و اینطور جاودانه ماندی. التماسش کردم دستم را بگیرد. و پیرمرد را دیدم که برای بدرقه جلوی در ایستاده بود. با محاسنی سپید و عرقچینی مشکی. میخندید و نگاهش به گنبد زرد آقا علی بن موسی الرضا (َع) بود. انگار چیزی زیر لب زمزمه میکرد.
برای خداحافظی که جلوتر رفتم نجوایش را بلندتر کرد: «هر که شد محرم دل در حرم یار بماند، و آن که این کار ندانست در انکار بماند...» خندیدم و سر تکان دادم. حق با پیر پالان دوز بود. برات شدن این بیت حافظ به دل پریشانم همان جوابی بود که دنبالش میگشتم. از پلهها بالا آمدم و به سوی حرم یار قدم تند کردم. اذن دخول زیارت این بارم را به نیابت از پیر پالان دوز خواندم. آه که چه شیرینی مخصوصی داشت.
پایان پیام/