به گزارش خبرگزاری صداوسیما، کتاب «تو را کدامین چشم میبیند» روایتگر مجموعه مصاحبههای سید محمد صادق مشکوة الممالک با خانوادههای شاهد و ایثارگر مدرسه «راضیه شاهد» در روزنامه کیهان است.
این کتاب در ۱۲ فصل از جمله «صدیقه کردستان»، «بخشندهتر از خورشید»، «انتظار ۱۰ ساله برای حضور در قربانگاه»، «وقتی جبهه عاشق میپرورد» و «شهیدی که فیلم شهادتش را بازی کرده بود» روایت شده و در لابهلای صفحات کتاب تصاویری از هر شهید چاپ شده است.
نویسنده در ابتدای کتاب میگوید: «کتاب حاضر نه زندگینامه است و نه داستان بلکه حاصل گفتوگوی صمیمی با خانواده ایثارگر و شهدای مدرسه «راضیه شاهد» است که طی سالهای ۱۳۹۹ تا ۱۴۰۰ در روزنامه «کیهان» به چاپ رسیده است.
در بخشی از فصلِ «فرشته نجاتی که خودش نجات یافت» مربوط به بسیجی شهید «عبدالحمید رودباری (شهمیرزادی)» این کتاب میخوانید: حمید در سال ۶۰، با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای «مصطفی و «راضیه» بود. مصطفی در سه سالگی بیماری سختی گرفت. حمید نذر کرد اگر او خوب شد حتما به جبهه برود. به خاطر زن و فرزندان کوچکش، خانواده راضی به این کار نبودند. با این همه تفاسیر، او از پایگاه «شهید بهشتی» به عنوان بسیجی اعزام شد. وقتی رفت، گفته بودند ما به یک راننده آمبولانس نیاز داریم. او هم پذیرفته بود. ولی دوست داشت اسلحه به دست بگیرد؛ برای همین کمک حال بچههای جبهه بود و تا خط مقدم جلو میرفت و زخمیها و شهدا را جمعآوری میکرد و با دلی پرخون به عقب برمیگرداند.
معرفی کتاب|داستان زندگی یک معلم خلاق در «خانهای برای همه»
قرار بود ۴۵ روزه کار را تمام کند؛ اما ماهها طول کشید. در یکی از حملاتِ سنگین دشمن، مجبور میشود از ماشین پیاده شود و کنار تانکی پناه بگیرد. اما تانک دشمن روبهرویشان بوده و گرای آنها را گرفته بود و. گلوله توپ شلیک میشود! تا بیایند پناه بگیرند گلوله کنارشان میخورد و از سه نفری که آنجا بودند، حمید و یکی دیگر به شهادت میرسند. حالا ۱۶ تیرماهِ هر سال برای ما خیلی ارزشمند است. در آن روز حمید در مهران و عملیات کربلای ۱ شهید شد؛ عزیزترین کسی که پس از صدیقه از دست دادیم. تا دو سال سیاهپوش بودیم و در غم سنگینی فرو رفتیم؛ ولی به راهی که رفته و جایگاهش افتخار میکنیم.
پس از شهادت صدیقه، حمید به تنهایی او را در قبر گذاشت. پس از مراسم گفت: «مادر از دستمهایم بدم میآید؛ چون با آنها صدیقه رو در خاک گذاشتم.» وقتی پیکرش از مهران به تهران برگشت، در کمال ناباوری دیدیم، انگار حمید از شرم، آن دست را با خودش نبرده و در این زمین خاکی جا گذاشته بود تا کارش را جبران کند.