اینها بخشی از اظهارات زن ۳۲ سالهای است که موفق شده بود دخترش را از چنگ مرد شیطان صفتی نجات دهد که نقشه وحشتناکی را در سر داشت. این زن جوان که به همراه دخترش در پناه پلیس قرار گرفته بود، درباره این ماجرای هولناک به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: در دوران نوجوانی با «محبوبه» دوست صمیمی بودم، او هم محلهای ما بود و در یک مدرسه تحصیل میکردیم، اما من در ۱۴ سالگی ازدواج کردم و به دنبال زندگی خودم رفتم. چند سال بعد محبوبه هم در حالی ازدواج کرد که من دختر خردسالی به نام «لیلا» را در آغوش میفشردم.
در این سالها چند بار به طور اتفاقی یکدیگر را در محله قدیمی دیدیم و با یادآوری خاطرات گذشته با یکدیگر همکلام شدیم. متاسفانه سالها بعد اختلافات شدید اخلاقی بین من وهمسرم به جایی رسید که دیگر نتوانستم به زندگی مشترک با او ادامه بدهم، به همین دلیل از شوهرم طلاق گرفتم. یک روز که برای دیدن مادرم به محله قدیمی خودمان رفته بودم با «محبوبه» روبه رو شدم و تازه فهمیدم که او نیز مانند من مطلقه است و اکنون مجردی زندگی میکند! از آن روز به بعد معاشرتها و رفت و آمد بین ما آغاز شد. «محبوبه» دورهمی و شب نشینیهای زیادی برگزار میکرد و این شیوه زندگی را دوست داشت.
من هم چند بار به همراه دخترم (لیلا) در دورهمیهای او شرکت کردم. در همین هنگام بود که فهمیدم او به عقد موقت جوانی به نام «مسعود» درآمده است که فردی متشخص به نظر میرسید. «مسعود» بعد از پایان شب نشینی اصرار داشت که من و دخترم را با خودرواش به خانه برساند، ولی من نپذیرفتم تا این که یک روز «محبوبه» با من تماس گرفت و ادعا کرد: «مسعود» من و شما را به صرف شام در منطقه تفریحی طرقبه دعوت کرده است! قصد داشتم دعوت او نپذیرم چرا که دخترم گفته بود چاقویی را در جیب عقب «مسعود» دیده است! ولی با اصرار و خواهش «محبوبه» در نهایت قبول کردم. هنگام صرف شام ماجرای چاقو را برای دوستم بازگو کردم، اما او لبخندزنان گفت: «مسعود» دشمن زیاد دارد به این دلیل همیشه مجهز است! خلاصه نیمه شب بود که سوار بر خودرو به مشهد بازگشتیم، اما در بین راه «مسعود» آینه خودرو را روی چهره دخترم تنظیم کرده بود و مدام با «لیلا» خوش و بش میکرد. او هم که از خجالت سرش را پایین انداخته بود به زور پاسخش را میداد.
من متوجه موضوع شدم و به او گفتم ما را پیاده کند تا بقیه مسیر را با تاکسی اینترنتی برویم! ولی او در حالی که مقابل منزلش توقف کرده بود با چهرهای درهم کشیده گفت: یعنی چه! من کار کوچکی در منزل دارم و الان برمی گردم. وقتی دوباره پشت فرمان نشست بوی مشروب فضای اتاق خودرو را پر کرد، ولی من به روی خودم نیاوردم! لیلا که خسته شده بود، سرش را روی شانه من گذاشت و به خواب رفت!
مسعود وقتی از آینه به او نگاه کرد: با پررویی گفت: «عشقم خوابید!» با شنیدن این جمله، اخم هایم را درهم کشیدم و خطاب به «محبوبه» گفتم: «مثل این که حال شوهرت خوب نیست!» او هم با خنده گفت: «مسعود» لیلا را خیلی دوست دارد به همین دلیل هم امشب شما را به شام دعوت کرد! هنوز در حیرت و شوک بودم که ناگهان «مسعود» گفت: «لیلا» امشب را باید با من سپری کند! با فریادهای من «لیلا» از خواب بیدار شد واز ترس میلرزید.
در یک لحظه تصمیم گرفتم در خودرو را باز کنم، ولی او چاقویش را بیرون کشید و تهدید کرد. «محبوبه» هم گفت: مدتی است که «مسعود» مرا تهدید میکند تا شبی را با «لیلا» بگذراند! حالا هم مطمئن باش طوری نمیشود! در حالی که دخترم اشک میریخت او خودرو را مقابل منزلی متوقف کرد، به «لیلا» گفتم وقتی من در برابر «مسعود» ایستادم تو فرار کن و با پلیس تماس بگیر! لحظاتی بعد «مسعود» با چاقو مقابل در خودرو ایستاد تا دخترم را پیاده کند. به او گفتم چاقو را کنار بکش و خودت هم در آن سو بایست تا هر دو نفر با هم پیاده شویم! در این هنگام خودم را مقابل «مسعود» قرار دادم و دخترم با استفاده از این فرصت فرار کرد.
«مسعود» هم به دنبالش دوید، اما چون مشروب خورده بود، کنترلش را از دست داد و روی زمین افتاد. من هم در پی دخترم فرار کردم و خودمان را به خانه رساندیم، اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که «مسعود» دستش را روی زنگ منزل ما گذاشته بود و پی در پی آن را میفشرد! و با سنگ به شیشه میکوبید! و نام «لیلا» را فریاد میزد! من و دخترم از شدت ترس دست و پایمان را گم کرده بودیم که در نهایت برای لحظهای به خود آمدم و با پلیس تماس گرفتم! طولی نکشید که نیروهای انتظامی به محل آمدند و مسعود را به همراه محبوبه به کلانتری انتقال دادند. حالا هم با آن که «محبوبه» ادعا میکند در این ماجرا بیتقصیر است، ولی او را نمیبخشم چرا که از این نقشه کثیف خبر داشت و...