گروه جامعه خبرگزاری فارس-این بار هم قرعه فال به نام روستای آنها نیفتاده بود که خاکش به حضور یک شهید گمنام، متبرک شود و اهالیاش به همسایگی با یکی از ساکنان بهشت، به اهل آسمان فخر بفروشند. اما همین که خبر رسید قرار است خودروی حامل چند شهید گمنام از جاده کنار مدرسه روستا عبور کند، چراغ امیدی در دل دانشآموزان و معلمان روشن شد. دلهایشان پر میکشید برای دیدار شهدا و ادای احترام به آنها اما...
امسال سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) برای خیلیها در گوشه و کنار ایران عزیز، با خاطره بدرقه باشکوه سربازان گمنام وطن، ثبت و ماندگار شد اما کم نبودند ایرانیهای عاشقی که سهمشان از این اتفاق، آه و حسرت بود. از ساکنان دلنازک شهرها و روستاهایی میگویم که در مسیر تشییع پیکر شهدای تازه تفحصشده نبودند و برای همراهی با این کاروان بهشتی، صبح تا شب، چشم از قاب تلویزیون برنداشتند. در میان این جاماندگان اما حکایت دانشآموزان یکی از روستاهای نیشابور، چیز دیگری بود. روایت معلمان دبستان «استقلال باقریه» از اتفاق زیبایی که شهدای گمنام برای این دانشآموزان رقم زدند، خواندنی و دیدنی است.
ما فقط ۵ دقیقه وقت داشتیم...
وقتی خبر دادند خودروی حامل پیکر شهدا دارد به روستای ما در منطقه «میان جلگه» نزدیک میشود و درست از جاده کنار مدرسه ما گذر خواهد کرد، دیگر هیچکس در روستا نتوانست آرام بنشیند. همه بچهها و معلمها گفتند: باید برویم استقبال شهدا. اما یک مشکل وجود داشت؛ با اطلاعاتی که گرفته بودیم، تا رسیدن خودروی شهدا به جاده کنار روستا، فقط 5 دقیقه زمان باقی مانده بود. با این حال، ناامید نشدیم و بهاتفاق بچهها طول مسیر تا جاده را دویدیم. دانشآموزان دختر و پسر، نفسزنان کنار جاده صف کشیدند و با ریسه پرچمی که مثل ریسمان اتحاد در دستانشان گرفته بودند، یک ستاد استقبال خودجوش و فوری برای خوشامدگویی به مهمانان گمنام برپا کردند.
حالا نگاه همه به انتهای جاده بود. نفسها هنوز سر جایش برنگشته بود اما به چهره هرکدام از بچهها نگاه میکردی، رد لبخند را میدیدی. همه ما خوشحال بودیم که به موقع رسیدهایم. یک دفعه یکی از بچهها با ذوق و شوق فریاد زد: «اومدن، اومدن»...
شهدا صدای بچهها را شنیده بودند
ماشینهای حامل پیکرهای شهدا نزدیک و نزدیکتر میشدند. بچهها شروع کردند به دست تکان دادن. ماشینها که به محدوده مدرسه رسیدند و سرنشینان آنها چشمشان به صف دانشآموزان و معلمان افتاد که برای استقبال از شهدا آمده بودند، سرعتشان را کم کردند. کم و کمتر. و بعد، راهشان را به سمت شانه خاکی جاده، یعنی همانجا که بچهها ایستاده بودند، کج کردند! نمیدانستیم چه اتفاقی دارد میافتد.
راستش را بخواهید، تمام امید و خواسته ما این بود که در مسیر حرکت کاروان شهدای گمنام قرار بگیریم، برایشان دست تکان بدهیم و در دلمان از آنها بخواهیم برایمان دعا کنند. اما انگار آنها چیز دیگری برای بچهها و ما خواسته بودند...
ما مسافران بهشت را اختصاصی بدرقه کردیم
سرنشینان ماشینها پیاده شدند. درِ عقب خودروی حامل شهدای گمنام را باز کردند و یکی از تابوتهای مزین به پرچم سه رنگ ایران را پایین آوردند و از مقابل صف دانشآموزان عبور دادند... همه ما مات و مبهوت، محو تماشای این اتفاق غیرمنتظره شده بودیم. آنجا، کنار جاده و در محوطه مقابل مدرسه، انگار یک مراسم تشییع اختصاصی با حضور بچهها شکل گرفته بود.
به چهره بچهها که در سکوت و بغض، کنجکاوانه به تابوتی خیره شده بودند که یکی از قهرمانان وطن را در خود داشت، نگاه میکردم. نه فقط آنها، که همه ما در آن دقایق، «شهیدان، زندهاند» را، با تمام وجود درک کردیم. شهدا، صدای دانشآموزان مدرسه ما را شنیده بودند. انگار از دلهایشان خبر داشتند که چقدر مشتاق شرکت در مراسم تشییع بودند. حالا شهدا، مهمان اختصاصی بچههای مدرسه روستا شده بودند. هیچکس قدرت حرف زدن نداشت. فقط میتوانستیم در دلهایمان به آنها بگوییم: «شهدا! از شما ممنونیم. به منطقه میان جلگه خوش آمدید.»
چند دقیقه بعد، تابوت را به خودرو برگرداندند و کاروان شهدای گمنام، با بدرقه بچهها، آرامآرام در دل جاده از افق نگاه ما محو شد...
*وقتی شهدای گمنام، صدای دانش آموزان روستا را شنیدند
پایان پیام/