خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: نهمینقسمت از پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» دومینبخش از گفتگوی مشروح با آزاده خلبان امیرْ خسرو غفاری از همرزمان محققی است. در اولینبخش از اینگفتگو درباره آشنایی غفاری و محققی در آمریکا، پروازهای ابتدای جنگ، خاطره بمباران ناچار و اجباری گمرک و راهآهن خرمشهر برای جلوگیری از پیشروی دشمن، شهادت حسین خلعتبری، دیدن امامزمانِ عراقیها و ... توسط غفاری روایت شد.
مشروح اینخاطرات در قسمت اول گفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «امام زمانِ عراقیها را دیدم/ناچارشدیم گمرک وراهآهن خرمشهر رابزنیم»
قسمت دوم گفتگو از خاطره ماموریت بمباران پایگاه الرشید در بغداد، اجکت غفاری و ابوالقاسم عبیری کابین عقبش و شروع اسارتشان آغاز میشود. در اینقسمت از گفتگو غفاری روایت معروف و مشهور دونیمشدن پیکر شهید علیاقبالی دوگانه بهدستور صدام را دروغ و غیرواقعی خواند. در اینبخش همچنین درباره بیمهریهایی که در حق منوچهر محققی روا داشته و موجب دلشکستگی اینقهرمان ملی شد، صحبت شد.
***
در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با امیرْ غفاری را از نظر میگذرانیم؛
* بمباران دو فروندی بغداد. بگذارید روایت دست اول و واقعی را از خودتان بپرسم. بنا بود به انتقام بمبارانهای شهرهای ایران، شهر بغداد را بزنید و بهخاطر مخالفت خودتان با زدن شهر بهسمت کاخ صدام رفتید؟ یا اینکه هدف ماموریت، از اول کاخ صدام بود؟
هیچکدام! فرض کنید اگر ما آنروز کاخ را میزدیم، آنآقا در کاخ بود؟ ماموریت که ابلاغ شد، یکروز پیش از انجام، آقایی بهنام حسینی از سپاه آمد و با من صحبت کرد. بهنظرم فوقالعاده آدم باسواد و باتربیتی بود و به کارش اشراف داشت. یکنفر در آنجمع گفت حالا که قرار است غفاری به بغداد برود، کاخ صدام را بزند. آنآقای حسینی خیلی مودبانه گفت «صدام الان آنجا زندگی نمیکند و هدف امروز ما زدن و کشتن صدام نیست. چون دور از دسترس است.» درست هم میگفت. من گفتم «الان که میآمدم، دیدم بچهها در خیابان بازی میکنند؛ با دوچرخه، بیدوچرخه. آیا من قرار است بروم اینها را در بغداد بزنم؟»
* ماموریت دقیقا چه بود؟ بمباران بخشهایی از شهر بغداد؟ خود شهر؟
بله.
* مشخص نبود کجا؟
نه دیگر. شهر. هدف این بود که تبلیغ کنیم که رفتیم و بغداد را زدیم. به صدام سیلی زدیم. بعد که گفتم شهر و خانه نمیزنم، گفتند اشکالی ندارد. شما بروید پایگاه الرشید را بزنید. گفتم میروم. در آنروز جانشین پایگاه سرهنگ ناصر کاظمی خیلی به من لطف و خیلی با من همکاری کرد. گفت «چه خانه بزنی، چه رستوران بزنی و چه ۱۰ هواپیما در پایگاه الرشید بزنی، تاثیر تبلیغاتیاش یکی است. تو که میگویی شهر را نمیزنی، برو پایگاه الرشید را بزن که گوش تا گوش هواپیما آنجاست.»
جفت موتورهایم را از دست دادم. در داخل هواپیما هم آقای عبیری گفته چراغ فایر روشن شده و شاید من دقت نکردهام. اما هرچه بود سرعت هواپیما شروع به کاهش کرد. حقیقتش به یاد شهید دوران، علاقهای نداشتم بپرم بیرون. در اینفاصله آقای عبیری است که دارد به من التماس میکند اجازه بده تو را بپرانم! الان هم از اینکه پریدم بیرون پشیمانمدر نهایت، با اینقصد پرواز کردیم و من در ۳ دقیقهای بغداد، سانحه دادم. در ارتفاع پایین بودم. حالا یا هواپیما به کابل گرفت یا مورد هدف پدافند قرار گرفتم. در ارتفاع پایین با سرعت بالا، ارتباطات رادیویی خیلی ضعیف است. گویی آقای دلخواه اکبری در رادیو به من گفته بود آتش گرفتهاید. اما من نشنیدم.
* لیدر عملیات شما بودید؟
بله. من نشنیدم و جفت موتورهایم را از دست دادم. در داخل هواپیما هم آقای عبیری گفته چراغ فایر روشن شده و شاید من دقت نکردهام. اما هرچه بود سرعت هواپیما شروع به کاهش کرد. حقیقتش به یاد شهید دوران، علاقهای نداشتم بپرم بیرون. در اینفاصله آقای عبیری است که دارد به من التماس میکند اجازه بده تو را بپرانم! الان هم از اینکه پریدم بیرون پشیمانم!
* جدی میگویید؟
بله. کاش من هم کار دوران را میکردم.
* دوران که خودش را به جایی نکوبید. زمین خورد.
بله. نزدیک سالن کنفرانس غیرمتعهدها بود. ولی نشد که هواپیما را به آنجا یا جای دیگری بکوبد. ببینید، تبلیغات غیرواقع تا یکزمانی جواب میدهد بعد دیگر تاثیر ندارد. آقای دوران را زدند و ایشان هم میخواست خودش را به سالن بزند تا آنجا را ناامن کند. ولی نشد خودش را بزند. اما ایشان ۷۰ درصد به هدفش رسید.
* و کنفرانس در بغداد برگزار نشد.
باریکلا! هدف هم همین ناامن کردن بود. ولی اینکه به سالن خورده باشد و روی صندلی رئیس جلسه آمده، غیرواقعی است.
* و چون بمبهایش را نزده بود، وقتی زمین خورد آتش عظیمی در بغداد به پا کرد که خبرنگارهای خارجی فهمیدند خلبانهای ایرانی بغداد را ناامن کردهاند.
به من گفتند بمبهایش را زده بود. اینها را آقای (منصور) کاظمیان، کابینعقبش بهتر میداند. دلاوری است که به کسی باج نمیدهد. نه دنبال امتیاز است نه بزرگکردن قضیه. هرچه بگوید مثل آب زلال است.
* خب به کابین برگردیم. شما با آقای عبیری در گیر و دار این بودید که اجکت شما را بزند یا نزد...
که متاسفانه من اجازه را دادم.
* و کشید و با هم رفتید بیرون.
طبعا ایشان زودتر از من بیرون رفت. بعدش هم من بیرون رفتم و بعد از اجکت، وقتی چشمهایم را باز کردم هواپیما روی زمین داشت میسوخت.
* برایتان پیش آمد از آن تونل زمان عبور کنید و از بچگی تا بزرگسالی را در لحظات کوتاه ببینید؟
در آنمقطع نه! یککلهمعلق و بعد چترم باز شد. دیدم هواپیما دارد میسوزد و من هم دارم میروم داخل آتش. اما نزدیک هواپیما آمدم زمین. بهنظرم چترم کامل باز نشد و وقتی به زمین آمدم، پای چپم درد گرفت. نه شکست و نه ضرب برداشت. فقط درد گرفت. تا یکمدتی هم همینطور بود.
* بعد هم که شما را بردند برای اسارت. دوره اسارتتان ۵ سال و ۳ ماه بود. درست است؟
پانصد و سی و هفت. ۵ سال و ۳ ماه و ۷ روز.
* به مرحوم محققی برگردیم. در سال ۶۴ پیش از آنکه اسیر شوید، پرواز، بریفینگ یا ماموریتی با محققی داشتید؟
نه. سال ۶۲ بود که یکماجرا داشتیم. دیماه سال ۶۲ یا ۶۳ بود. مرحوم (هوشنگ) صدیق من را از پرواز محروم کرده بود. حق هم داشت.
* چرا؟ بیانضباطی کرده بودید؟
نه. بیانضباطی نبود. آنروز بیانضبانی نکرده بودم. قبل و بعدش چرا. مریض بودم و باید به پرواز گشتزنی میرفتم. چهارپنجساعت پرواز کرده بودم و وقتی برگشتم، هنگام پارک هواپیما، دقت نکردم و نوک بال به یک درخت خورد. مرحوم صدیق فرمانده پایگاه بود که بهطور شانسی همانموقع از آنجا عبور میکرد. دستور داد پرواز من را قطع کنند.
بعد از پرواز، در حالیکه از دستور آقای صدیق خبر نداشتم، یکگزارش برای آقای محققی که فرماندهام بود نوشتم. نوشتم «رفتم پرواز، اینقدر ساعت پرواز کردم، سوختگیری کردم و در برگشت هنگام نشستن، چراغ بال هواپیما بهخاطر برخورد با درخت شکست. نه کابین عقب مقصر است نه مامور زمینی. مقصر من هستم.» فردایش من را خواست. گفت «آقای غفاری؟ نیمیخواهی بری پاسگاهِ روبرو برای خودت پاسِبان بیاری؟» گفتم چهکار کردم مگر؟ گفت این چیه نوشتی؟ گفتم اتفاقی است که افتاده. گفت «شما اتفاق را بنویس. تصمیم این راکه کی مقصر است ما میگیریم.» برگه را به من داد و گفت اصلاحش کن.
آقای صدیق دستور داده بود یکپنجم حق پرواز من به مدت سهماه یا یکسوم حقپروازم به مدت پنجماه قطع شود. من هم اگر جای ایشان بودم همینکار را میکردم. چون ایناتفاق نباید تکرار میشد. بعد که پروازم قطع شد، من حالت قهر گرفتم. جوانی بود دیگر! گفتم دیگر پرواز نمیکنم و میخواهم بروم (هواپیمای) C130. هنوز جنگ بود.
* این را همانسال ۶۲ یا ۶۳ گفتید؟
بله. جنگ هنوز بود. چند پرواز برایم گذاشتند و من هم الکی گفتم نه. آقای محققی آمد و گفت با من پرواز میکنی؟ گفتم بله. گفت «هیچکاری نمیخواهد بکنی. بنشین کابین عقب من!» از تهران به شیراز رفتیم. چون گردان آموزشی آنموقع، در شیراز بود. گفتم چشم. آقای محققی اگر به من میگفت بمیر، حداقل تب میکردم. [میخندد] شعار ندهم! به شیراز که رسیدیم، گفت «غفاری، نشستن از کابین عقب انجام میدی؟» گفتم چشم. هواپیما را نشاندم و وقتی وارد گردان شدیم، آقای محققی به لیدر یکدسته پروازی که مشغول بریف بود، گفت «غفاری معلم است. با فلانی بپرد.»
* تا قبل از آن معلم نبودید؟
چرا بودم. ولی محروم شده بودم. یعنی آقای محققی با اینکار، محدودیتم را برداشت. داستانهای من و آقای محققی همینطور ادامه داشت.
* ولی پروازهای جنگی مربوط به همانروزهای اول جنگ بود؟
نه. بعد از این هم داشتم. ما در گردان آموزشی بودیم و بعد به دلایلی، من اول فروردین ۶۳ به همدان مامور شدم. تا چهاردهم در گردان آموزشی بودم. آن روز که از پرواز نشستم، ماشین فرمانده پایگاه جلویم ایستاد و من را سوار کرد.
* فرمانده پایگاه چهکسی بود؟
آقای (عبدالکریم) عصاره. من را سوار کرد و به همدان برد. در آنجا بودم تا ۱۸ خرداد ۶۴. یعنی از اول سال ۶۳ تا اساراتم در همدان بودم. در مجموع ۱۵ ماه از خدمتم را در پایگاه همدان بودم.
* در سانحه سقوط هواپیما و اجکتتان، آقای عبیری کابین عقب شما بود. دوران اسارت را هم با یکدیگر بودید؟
بله. تا روزی که برگردیم (ایران) با هم بودیم.
* دیگر خلبانها چه؟ با چهکسانی همراه بودید؟ مثلا آقای داوود سلمان که اخیرا درگذشت؟
آقای داوود سلمان جزو مفقودین بودند.
* بله. درست میگویید. داود سلمان، حسین ذوالفقاری ...
آقای احمد فلاحی، آقای محمد کیانی...
* رضا احمدی
بله. باید تمرکز کنم برای اسامی.
* اینها خلبانهایی بودند که نگهشان داشته بودند بعد از جنگ مبادلهشان کنند.
بله. این از قوانین مسخره دشمن بود. آقای محمود محمودی، آقای عباس علمی، آقای فرشید اسکندری...
* آقای (محمدرضا) صلواتی...
نه آقای صلواتی در اردوگاه بود. امیدوارم اسمی را از قلم ... آها! گلِ گلِ مردها آقای (بهرام) علیمرادی! اینها جزو مفقودین بودند.
وقتی بریدم، گفتم من فقط در حد معرفی خودم حرف میزنم. اما عراقیها گفتند نه! ما یککاغذ جلویت میگذاریم، باید به خمینی فحش بدهی! به شما گفتم که به امام خمینی ارادت دارم. الان هم میگویم و از اینبابت، از هیچکس ترس و واهمه ندارم. گفتم «نه. هرگز چنین غلطی نمیکنم.» گفت میروی آنجایی که عرب نی میاندازد. گفتم باشداز ۱۸ خرداد تا ۴ شهریور در سلول انفرادی بودم و گویا در آنمقطع، ایران ۳ هواپیمای عراقی را میزند و اینها را در تلویزیون نشان میدهند. من اینها را فقط شنیدهام. ندیدهام. اینطرف هم عراقیها تصمیم گرفتند من و عبیری را نشان بدهند. آمدند صحبتِ مصاحبه را کردند که نه عبیری زیر بار رفت، نه من. اما من در یکجایی بریدم. نگران مادر خانمم بودم. گفتم اینبنده خدا میمیرد. حداقل یکصدایی از من بشنود.
* خانوادهتان خبر داشتند که اسیر شدهاید؟
ببینید، آقای دلخواه اکبری بعدا به من گفت «به دروغ گفتهام که دیدم اینها پریدند بیرون!»
* ندیده بود ولی دروغ گفته بود.
بله. ولی دروغ، دروغ است دیگر! باید میگفت من ندیدهام. درهرصورت خواسته لطف کند و شکی در اینقضیه نیست. شاید من هم جای او بودم، دروغ میگفتم. وقتی بریدم، گفتم من فقط در حد معرفی خودم حرف میزنم. اما عراقیها گفتند نه! ما یککاغذ جلویت میگذاریم، باید به خمینی فحش بدهی! به شما گفتم که به امام خمینی ارادت دارم. الان هم میگویم و از اینبابت، از هیچکس ترس و واهمه ندارم. گفتم «نه. هرگز چنین غلطی نمیکنم.» گفت میروی آنجایی که عرب نی میاندازد. گفتم باشد. عبیری هم همینکار را کرد. بعد در آنتاریخ یعنی ۴ شهریور ما را به اردوگاه آوردند. اردوگاهِ ...
* الرشید؟
نه.
* ابوغریب نبود؟
نه. اسمش یادم نیست. ولی وارد اردوگاه که شدم، (منصور) کاظمیان را دیدم. فکر کردم روح دیدهام. یکاسکلت ۳۵ تا ۴۰ کیلویی. محبت کرد و بچههای دیگر آمدند استقبالمان. آنروز، از آزادی و روز استقبالمان که وارد ایران شدیم، برایم باشکوهتر بود. چون ۹۰ و خوردهای روز (در انفرادی)، آدم ندیده بودم. روزی هم که به ایران وارد شدیم، خیلی جذاب بود اما آنروز، روز دیگری بود. بچهها آمدند و دور هم صحبت کردیم و من یکماه برای اینها خاطره تعریف میکردم.
* چون دیرتر اسیر شده بودید.
بله. ۵ سال اطلاعات داشتم. به عبیری هم گفتم «قاسمجان، اینها ۵ سال است اینجا هستند. و خیلی از اخبار محروم بودهاند. شما یکوظیفه داری! هرچه میپرسند راست بگو. ملاحظه اینکه فلانی دوست دارد تو فلانحرف را بزنی تا خوشحال شود، نکن. راستش را بگو. ممکن است یکعده از حرفهای ما خوششان نیاید یا یکعده کیف کنند! مهم نیست.» ما رسول شرایط ایران بودیم با صداقت برای کسانی که تشنه اخبار بودند، حرف بزنیم.
* یکفلش بک به بغداد بزنیم. متوجه شدید شما را با چه زدند؟ SAM2 بود SAM3 بود؟ ضدهوایی بود؟
نه. من یک تکان حس کردم. خدابیامرز یکروز رضا احمدی بین نماز جماعت مغرب و عشا که به امامت حاجآقا ابوترابی برگزار میشد، به من اطلاع داد. به شوخی گفت «فردا صبح! فردا صبح! کابین عقب من مینشینی؟» گفتم «رضا تبات تند است ها! فردا که ما هنوز اینجاییم!» گفت «نه وقتی رفتیم ایران!» گفتم باشد. بعدش گفت روزنامههای بغداد نوشتهاند شما را نیروهای بسیج عراقی با سلاح دوشپرتاب زدهاند. از طرفی خودم فکر میکنم به کابل گرفتهام. چون دلخواه اکبری که از من بهتر بود و پایینتر پرواز میکرد، نزدیکم بود. به همین دلیل احتمال به کابل گرفتن هواپیما هم هست.
اما در کل، یک صدای گروپ زیر دست چپم شنیدم و بعد هم با موتورهایی مواجه شدم که داشتند از دور میافتادند. نظر آقای عبیری این است که چند چراغ اخطار روشن شده بود. من فقط بیرون را نگاه میکردم.
* آقای دلخواه چهطور؟ ماموریتش را درست انجام داد؟ بمبها را زد؟
آقای دلخواه اکبری در تصورش که من اجکت میکنم و اسیر میشوم، آنمحدوده را بمباران نکرد که من به دست دشمن کشته نشوم. ولی در برگشت جای دیگری را بمباران کرد.
* یعنی اگر آننقطه را میزد، شما را به تلافی میکشتند؟
امکان داشت. آقای دلخواه اکبری آدم باهوشی است. در آنلحظه تصمیم خوبی گرفت. وقتی ما در یک محدوده هستیم و سقوط میکنیم، اگر بمبی بزند و خواهرمادر مردم را بکشد، آنها هم احساساتی میشوند و به تلافی من را که به چنگشان افتادهام، میکشند. مگر با همایون شوقی اینکار را نکردند؟ یا با جواد عزیز مقدم. مگر ما اینکار را با خلبانان عراقی نکردیم؟ چرا دروغ بگوییم؟ ما هم کردیم.
* جایی شنیدم مردم یکی از شهرهای ما هم از خشم یکخلبان عراقی را به قصد کشت زده بودند. بگذارید حالا که اشاره کردید، درباره علی اقبالی دوگاهه از شما بپرسم که روایت معروف درباره او این است که به دو چیپ بسته شد و بدنش را دو نیم کردند. اما ظاهرا اینروایت درست نیست.
ظاهرا و باطنا دروغ است.
* خب راستش را از شما بشنویم.
میگویند صدام حسین دستور داد که ایشان را با ماشین جر بدهند. برای عبرت کی؟ سایر خلبانان ایرانی. ولی ما تا همین الان نمیدانیم این درست است یا غلط. در ضمن اگر برای عبرت ما بود، چرا یک فیلم از اینماجرا نگرفتند؟ چرا اینفیلم را نشان ندادند؟ من چنینباوری ندارم که با اقبالی اینکار را کردهاند. شاید مردم آمدهاند و وحشیگری کردهاند. اما من چنینباوری ندارم که اقبالی را با ماشین دو نیم کرده باشند.
من درباره آقای علی اقبالی دوگاهه ایناطلاعات را قبول ندارم. دلیل هم داریم. فقط چند روز از جنگ گذشته بود. اینطور نبود که میگویند کجا و کجا را زده بود و صدام برای سرش جایزه گذاشته بود. این هم نبود که او را به جیپ بستند. ممکن است با مسلسل او را کشته باشند. ولی ماجرای جیپ واقعی نیستامام زمانِ عراقیها را برایتان گفتم، حالا امام زمان خودمان را بگویم. عبیری شاهد است. ما که پایین آمدیم، نیروهایی با دشداشه و تفنگ برنو ما را محاصره کردند. تفنگها را به سمت ما گرفته بودند. یکنفر آمد جلویم ایستاد و با زبان عربی با دیگران حرف زد. من عربی بلد نبودم ولی از حرکاتش فهمیدم به دیگران میگوید اگر میخواهید اینها را بزنید، اول باید من را بزنید! بعد ما را سوار یکوانت مزدای قرمز هزار کرد و به پاسگاه تحویل داد. اگر اینآقا آنجا نبود شاید مردم ما را هم میکشتند. من درباره آقای علی اقبالی دوگاهه ایناطلاعات را قبول ندارم. دلیل هم داریم. فقط چند روز از جنگ گذشته بود. اینطور نبود که میگویند کجا و کجا را زده بود و صدام برای سرش جایزه گذاشته بود. این هم نبود که او را به جیپ بستند. ممکن است با مسلسل او را کشته باشند. ولی ماجرای جیپ واقعی نیست.
* آخر اینروایت را چهکسی درست کرده؟ خودمان یا آنطرفیها؟
جوابتان را نمیدهم.
* [خنده] میدانید و نمیگویید؟
در کل اینروایت دروغ است.
* خب به آقای محققی برگردیم. بعد از اینکه از اسارت برگشتید، آقای محققی را دیدید؟
ایشان من را دید. به دیدنم آمد. نمیخواهید ناهار بخوریم؟
* کمکم در حال جمعکردن بحث هستیم.
آقای منوچهر محققی عصرها میآمد با هم میرفتیم قدم میزدیم و صحبت میکردیم. متوجه شده بود که اختلاف زناشویی من بیخ پیدا کرده است. خیلی دوست داشت من ورزش کنم. نصیحتم میکرد.
* اینقدمزدنها کجا بود؟
پایگاه مهرآباد. همسایه بودیم.
* در محوطه خانهسازمانیهای مهرآباد.
بله. تقریبا هفتهای یکبار یا منزل ایشان یا منزل ما همدیگر را میدیدیم. همانطور که گفتم سال ۶۴ که خردادش اسیر شدم، در پایگاه همدان بودم. اردیبهشت آنسال، به من و آقای محققی و آقای (ابراهیم) پوردان و آقای بهرام فیروزی که الان هم حالش زیاد خوب نیست ماموریت دادند به آلمان برویم و اففور بیاوریم به پایگاه همدان.
* یعنی فانتومهای دسته دوی آلمانی را وارد کنیم.
گفتند یکدلال مصری است که ۴۰ فانتوم دارد. بروید آنجا با اینها پرواز کنید و خوبهایش را جدا کنید. انگار قرار است برویم هندوانه بخریم! گفتند خوبهایش را جدا کنید و بیاورید ترکیه که خلبانهای پایگاه همدان بروند آنها را بیاورند. ما به آلمان رفتیم و ده پانزده روزی آنجا ماندیم. پول خوبی هم میدادند. روزانه مبالغی به مارک آلمان میدادند. این آقای منوچهر محققی دقیقه به دقیقه به تهران زنگ میزد که اگر کاری نیست ما برگردیم. چند نفر بودیم و محققی که یکچمدان مارک دستش بود و به ما میداد و تن و جانش میلرزید. پولی نبود ها! ولی فکر میکرد بیتالمال از دست رفت. میگفتیم بابا چیکار داری هی زنگ میزنی به تهران؟ میگفت «نَمیشه که!»
خلاصه وقتی ما آنجا بودیم، ریگان به آلمان آمد. حالا چه شد نمیدانم ولی فردای روزی که ریگان از آلمان برگشت، به ما گفتند برگردید.
* بدون فانتوم؟
بله. بدون فانتوم. در آلمان هم هر دو با هم بودیم و چون نه او اهل خلاف بود نه من، تفریحات سالم داشتیم. یکماه بعد از برگشتمان هم که من رفتم و اسیر شدم.
* آقای غفاری یکنکته هم وجود دارد که جوانانی که خاطرات و زندگی شما خلبانها را میخوانند باید به آن توجه کنند. جدا از ایثارگری و شجاعتی که برای سوارشدن به هواپیمای بمبزده و مسلح داشتید و هرلحظه ممکن بود هدف قرار بگیرید یا روی هوا منفجر شوید، جنگ و اسارت باعث شد به زندگی شخصی شما آسیب وارد شود و از همسرتان جدا شوید.
برای خیلی از بچهها از اینمسائل پیش آمد.
* در جلد دوم کتاب «ستارههای نبرد هوایی» اشاره شده که شما بعد از بازگشت از اسارت، از خانمتان جدا شدید.
نه خیر!
* بعد از اسارت بود دیگر!
نه خیر!
* یعنی قبلش بود؟
نه خیر! خانمم از من جدا شد. من از او جدا نشدم. همه میتوانند به اینخانه وارد شوند ولی خروجشان آزاد و با خودشان است.
* یعنی یکقهرمان جنگ، یکچنین ضربه شخصیای هم خورده است. این هم از شرایطی است که جنگ به آدمها تحمیل میکند.
حداقل ما یکخانه سازمانی و یکحقوق و سرپناهی برای خانواده داشتیم. خیلی از جوانهایی که رفتند، معلوم نیست الان چه کاری برای پدر و مادر و خانوادهشان شده است. نه این که کاری نکرده باشند. این قدر سوءمدیریت هست که ممکن است به کسی ده بار رسیده باشند و به یکی اصلا نرسیده باشند. من هر انتقادی که دارم، به مدیریت دارم.
* شما در جریان مشکلاتی که در جریان ماموریت خارجی بعدی برای محققی پیش آمد هستید؟
متاسفانه!
* همانطور که شما از یکماموریت دیگرش گفتید، در آنماموریت آخر هم تنها کسی که پاکدستی کرده، محققی بوده اما به خاطر همینپاکی و صداقتش به دردسر افتاد.
آقای وفایی به من بگو اینمساله برای شمای جوان چه جذابیتی دارد؟
محققی میگوید یکساعت جلوی در هتل نشستم تا ساعت ۸ بشود و بروم اتاق را تحویل بگیرم. او به من گفت بعدها از من پرسیدند اینیک ساعت را کجا بودی جاسوس؟ تفکر محققی کجا و اینتفکر که میخواهد یکنفر را به روز سیاه بنشاند کجا؟ به او گفتم مرد حسابی خب میرفتی! گفت «نه! الان هم تکرار شود باز نَمیرَم!»* راستش معتقدم آقای محققی در دوران حیاتش آنطور که باید قدر ندید و الان میخواهیم جایگاه واقعی اینقهرمان را ترسیم کنیم.
یکبار آقای محققی به من گفت مامور شدم افسر رابط خلبانهایی باشم که قرار بود در روسیه آموزش ببینند. گفت ساعت ۷ صبح به در هتل رسیدم. مسئول اینهتل گفت «ساعت تحویل اتاق ۸ است. برای اینیکساعت باید پول یکروز را بدهی.»
* پول نیرو هوایی را.
بله. محققی میگوید یکساعت جلوی در هتل نشستم تا ساعت ۸ بشود و بروم اتاق را تحویل بگیرم. او به من گفت بعدها از من پرسیدند اینیک ساعت را کجا بودی جاسوس؟ تفکر محققی کجا و اینتفکر که میخواهد یکنفر را به روز سیاه بنشاند کجا؟ به او گفتم مرد حسابی خب میرفتی! گفت «نه! الان هم تکرار شود باز نَمیرَم!»
از آنطرف، سر همانماموریتی که شما میگویید، سر معامله هواپیماهای PC6 و PC7 یکپاکت به محققی میدهند که ۲۵۰ هزار دلار پول داخل آن بوده است. زنگ میزند به مرحوم صدیق و میگوید اینقدر به من رشوه دادهاند. یکشماره حساب به من بدهید که بریزم به حساب نیروی هوایی.
* لفظ رشوه را به کار برده بود؟
بله. این را هم به من گفت که «به من میگفتند کی به تو گفته قهرمان جنگ هستی! بقیه پول کجاست؟» من یک بیانیه از دوستانم جمع کردم که آن را امضا کرده بودند و به چهارراه قصر (سازمان قضایی نیروهای مسلح تهران) بردم که آقا، اینآدم چنین آدمی است و چنینخدماتی داشته است. اما نتیجه چندانی نگرفتیم.
محققی از نظر من دق کرد. این آدم یک پُک سیگار در عمرش نکشیده بود و ورزشش ترک نمیشد. به نظر من دق کرد.
* پس آنعوارض پروازهای طولانی، آسیبهایی که به ستون فقرات و قلبش...!
اصلا! من هم هرچه ناراحتی دارم از اعصاب است. به خاطر این افسوس و اندوه است که میخواهم خیلی حرفها را بزنم. همانطور که گفتم دوست داشتم مثل عباس دوران میشدم و اجکت نمیکردم.