جان‌فدا| قصه‌های این روزهای کرمان را اینجا بخوانید/ از کل‌کل «حاج قاسم» و ابومهدی بر سر کُت بدشگون تا دلتنگی‌های مادربزرگ + فیلم

خبرگزاری فارس دوشنبه 12 دی 1401 - 09:22

خبرگزاری فارس _ کرمان؛ مهسا حقانیت: کرمانِ من این روزها حال و هوای متفاوتی دارد، مردم زیادی خودشان را به مزار سردار حاج قاسم سلیمانی می‌رسانند، هرکدام از این مردم اما قصه‌هایی با خود به گلزار شهدای کرمان می‌آورند، قصه‌هایی که زوایایی پنهان از شخصیت "حاج قاسم" و "مکتب سلیمانی" را برملا می‌کند.

قصه اول؛ کل‌کل حاج قاسم و ابومهدی بر سر کُت بدشگون

با آمنه شهریارپناه همکارم در خبرگزاری فارس در میان گذرگاه گلزار شهدا که اسمش را با توجه به حال و هوای کم‌نظیرش در دهه مقاومت گذاشته‌ام "گذرگاه عشق" به سمت مزار شهدا قدم می‌زنیم.

از بحث درباره نظرات حاج قاسم در مورد حجاب، می‌رسیم به شوخ‌طبعی‌ها و شوخی‌های بامزه حاجی.

آمنه از مصاحبه روز گذشته‌اش با خالق جعفری جانشین تیپ حضرت ابوالفضل‌العباس(ع) و مسؤول تیپ فاطمیون در شرق سوریه می‌گوید او برایم به نقل از خالق جعفری تعریف می‌کند: یک روز قبل از اولین یادواره شهدای مهاجر در مشهد حاج‌قاسم و ابومهدی المهندس در جمع لشکر فاطمیون صبحانه می‌خوردند که حاجی رو کرد به ابومهدی و گفت: صبحانه‌ات را بخور و اینقدر پرحرفی نکن، پیگیر این شوخی شدیم و پرسیدیم جریان چیست؟«حاج‌قاسم با خنده گفت: چیزی نگویید که اگر تعریف کنم دیگر در جلسه راهش نمی‌دهید».

وقتی اصرار کردیم، حاجی به کتی که تن ابومهدی بود اشاره کرد و گفت: «هرزمان این کت را می‌پوشد یک بلایی سر ما می‌آید. در خط عملیاتی فلوجه به ابومهدی گفتم سریع آماده شو تا با سرعت برویم و از پل رد شویم، اگر غفلت کنیم پل بسته می‌شود، گفت صبر کن! کتم را شسته‌ام، هنوز خشک نشده است. منتظر ماندیم تا کت خشک شد و آن را پوشید و رفتیم، جلوی چشم خودمان پل را زدند، به او گفتم همین را می‌خواستی؟ اگر ۳۰ ثانیه زودتر می‌رسیدیم از پل رد می‌شدیم، به خاطر یک کت همه را به فنا دادی.

قبل از اینکه از عراق به سمت مشهد بیاییم هم دوباره همان کت را برداشت، گفتم ابومهدی کت را بگذار سر جایش، گفت: این را بگذارم، تو برایم کت می‌خری؟ من همین یک کت را دارم. موقع نشستن هواپیما متوجه شدم، خلبان چند بار دور زد، از کابین سؤوال کردم که به من اطلاع دادند، چرخ‌های هواپیما باز نمی‌شود، بالاخره مشکل حل شد و هواپیما نشست، آمدیم پایین به ابومهدی گفتم: دیدی، دوباره!».

 

قصه دوم؛ دلتنگی‌های مادربزرگ و یادآوری خاطرات کربلا

در گذرگاه عشق مادربزرگ چایی‌اش را که خورد، برای حاج قاسم فاتحه خواند، اما دلش آرام نشد، بعد از گذشت سه سال هنوز که هنوز است، نزدیک سالروز شهادت سردار که می‌شود، آرام و قرار ندارد. روسری گلدارش را سرش کرد، لباس گرم پوشید، برای محکم‌کاری شال بافتنی مشکی و قرمزش را هم انداخت دور گردنش، نشست روی ویلچرش و گفت برویم.

اشک‌هایش را با گوشه روسری‌اش پاک می‌کند، با لهجه شیرین کرمانی‌اش می‌گوید: حاج قاسم خیلی مهربان بود، توی خانه برایش فاتحه خواندم اما دلم آرام نشد، گفتم بیایم گلزار و ببینمش.

شوهرم با حاجی خیلی رفیق بود، دو جان در یک قالب بودند، پسرم هم پاسدار است، با حاجی مهمانی می‌رفتیم، مراسم ختم می‌رفتیم.

هق‌هق گریه‌هایش بلندتر می‌شود، انگشتر عقیق قدیمی‌اش همراه با لرزش دستش می‌لرزد درباره حال و هوای گذرگاه گلزار شهدا که محل غوغای موکب‌ها و رفت و آم زائران شده است، می‌گوید: اینجا را که می‌بینم یاد کربلا می‌افتم، کربلا.....

قصه سوم؛ جوان بامرام و دعوت برای صرف یک فنجان چای آتشی

جوان تنومندی‌ست، با قدی بلند و چهره‌ای آفتاب‌سوخته، چفیه سبزرنگی را مثل مردهای عرب بسته دور سرش، روی تیشرت مشکی‌اش تصویر حاج قاسم خودنمایی می‌کند. وسط گذرگاه گلزار شهدا جلوی موکب هیئت ثارالله شورآباد ایستاده است، با صدای مردانه‌اش از زائران تمنا می‌کند، یک فنجان چای آتشی بنوشند «بفرما، بفرما چای داغ ...، داداش! آبجی! بفرما چای داغ، دعا فراموش نشود».

آقا مصطفی اهل روستای شورآباد شهداد است، با دو تا از بچه‌های هیئت قرار گذاشتند موکبی برای زائران حاج قاسم راه‌اندازی کنند، درست است که کارگر هستند و گاهی توی خرج زندگی خودشان هم می‌مانند اما پس غیرت‌شان چه؟ پس مهمان‌نوازی‌شان از مهمانان حاج قاسم چه؟ با اهالی روستا که دردودل می‌کنند، دل‌شان قرص می‌شود، شورآبادی‌ها هرکدام مبلغی هرچند کم اما با برکت می‌دهند دست بچه‌های هیئت و آنها هم می‌آیند تا شوری برپا کنند در میان غوغای موکب‌داران.

چشم‌هایش را می‌دوزد به سمت گلدسته‌های مهدیه صاحب‌الزمان(عج)، به سمت مزار «حاج قاسم»، سکوت می‌کند، بعد از سکوتی طولانی، نگاهش را برمی‌گرداند و می‌گوید: حاج قاسم «مرد» بود، «غیرت» داشت، افتخار می‌کنم حاج قاسمی هستم.

 

قصه چهارم؛ هدیه‌ای از سوریه برای آرامش قلب مادر شهید مدافع حرم

اما بخوانید قصه چهارم را؛ آقا غلامرضا ۳۱ سال داشت که از کرمان به سوریه رفت، می‌دانید چرا اسمش را گذاشتند غلامرضا؟ برایتان می‌گویم، آقا و خانم لنگری‌زاده سه تا دختر دسته گُل داشتند اما دل‌شان یک پسر شاخ شمشاد هم‌می‌خواست، از امام رضا (ع) خواستند، پسردار شوند، بعد از ۱۰ سال انتظار امام رئوف مراد دل‌شان را داد، اسمش را گذاشتند غلامرضا، دامادی‌اش را دیدند، بچه‌هایش را هم در آغوش گرفتند؛ «مونس» و «محمودرضا».

تا زمانی که پیکرش را از سوریه آوردند دیگر کسی او را در ایران ندید، حتی برای دیدن پسرش هم‌ به کرمان برنگشت و اولین دیدار غلامرضا با محمودرضا در سوریه اتفاق افتاد.

مادر شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری‌زاده در یکی از خانه‌های محله پانصد دستگاه کرمان روزگار بدون پسر عزیز دُردانه‌اش را سپری می‌کند.

امین آقای گزستانی که در میزبانی از زائران حاج قاسم شهره شهر است، دیدار با این مادر عزیز را هم جزو برنامه‌های سفر زائران حاج قاسم گذاشته است.

چند شب قبل هم امین آقا زائران لبنانی را به خانه مادر شهید لنگری‌زاده برد، موقع خداحافظی یکی از زائران لبنانی بلیت رفت و برگشت به سوریه برای زیارت حرم مطهر حضرت زینب (س) را به مادر شهید تقدیم کرد و بعد جوری که کسی متوجه نشود به آقای گزستانی گفت: این بلیت‌ها را توی جیبم گذاشته بودم و منتظر بودم، ببینم قسمت چه کسی می‌شوند؟مرد لبنانی وقتی اینها را می‌گفت، چشم‌هایش از خوشحالی می‌درخشید، مگر چه کسی از این مادر شهید مدافع حرم در سوریه لایق‌تر بود برای زیارت خانم زینب(س) در قلب سوریه.

پایان پیام/۸۰۰۱۹/ب
 

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.