خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: جملهی غسان کنفانی را زیر و رو میکنم، هزار بار! «تسقط الأجسام لا الفکرة» که یعنی جسمها میافتد و میمیرد و میپوسد اما فکرها، نه! که چشمها در ازدحام ذرات خاک از حدقهها سقوط میکند و در فنا میخُسبد اما فکرها، نه! که تمام احشا و امعا به مرگ میپیچد و تحلیل میرود اما این فکرها، باز هم نه نه نه!
آخرین نه را بلند به سینهی هوا میکوبم و درِ تاکسی را محکم میبندم، راننده هوار میشود: «آهای خانم، حواست کو؟» به طرفش برمیگردم: «حواسم کو؟» عصبانی میشود، مرد مچاله روی صندلی عقب، خودش را بالا میکشد و بلند صلوات میفرستد؛ پلکهایم را پایین میاندازم و عذر میخواهم، میگویم که سرم شلوغ است، ببخشد! دستی به دنده میکشد و جادهی شلوغتر از سرم را نشانم میدهد: «حواست را به خودت بده بابا جان!»
سری به نشان چَشم تکان میدهم و شالگردن را دور گردنم خفه میکنم، خیابان سنگین است یا پاهایم؟ نمیدانم! یادداشت گوشی را درمیآورم، «باید بنویسی حنان، باید!» کیبورد تقتق صدا میدهد، گفته بودم صدایش را قطع کند، پشت گوش انداخته! بغض جمله را توی صورت گوشی میپاشم: «دو سال پیش، دقیقا سر همین پیچ» و خودم به خودم طعنه میزنم: «نه، شروع خوبی نیست!»
مگر چقدر دیده بودمش که بخواهم از دیدارمان قصه ببافم؟! عمر و اعتبارم خیلی قد میداد، به ایستادن کنار تابوتش بود، آن هم بیربط و بین مردم و مثل همهشان، گَردی در میان گردبادی از آدمها؛ شاید هم حتی کمی دورتر از جمعیتی که با تقلا خودش را بالا میکشید و من از هیاهویشان جا ماندم.
اصلا راستش را بخواهی هر چقدر این حافظهی سرتِق را بیشتر یقه میکنم میبینم این چشمها او را آنقدری ندیده که بخواهد از مختصاتش برایت بنویسد؛ جستوجو بیفایده است؛ هرچه در این مغز لاکردار از آن روز، نشست کرده تصویر یک تابوت است و بس؛ تابوتی که چشمها برای دیدنش سر میگردانند و دستها برای گرفتنش ملتهباند اما او بیخیال در آغوش پرچمی سهرنگ آرام گرفته، مثل نوزادی در بغل مادر!
قدمهایم را تندتر میکنم، به کنار ایستگاه فلکه ساعت میرسم، پایم تیر میکشد، یاد دختری میافتم که پاشنهی پنج سانتی یا شاید هم بلندتر و تیزترش استخوانم را خورد کرد، همان دو سال پیش، دی ماه؛ آخ گفتم اما آخ او تلختر بود، یک تلخی که ته جانمان رسوب میکرد و تمامی نداشت.
ماشینها وحشیانه بوق میزنند، انگشتهایم را روی نیمکت یخزدهی ایستگاه رها میکنم و در پناه درختهای میدان مولوی رو میگیرم، میخواهم چشمهایم را ببندم و دوباره به شوق آن تابوت گردن بکشم؛ پسر جوان ویراژ میدهد، آبِ گوشهی بلوار توی ذوقم میپاشد، برگهای ماتمزده را لگد میکنم و از این سر تا آن سر خیابان، رویا را میدوم، پاهایم بوی پرواز میدهد، رهگذرها با تاسف سر تکان میدهند اما مهم نیست، میدانی چرا؟ چون بالاخره از مکانی پیچیده به زمانِ اکنون، رها میشوم و پازل خاطرهها ذره ذره توی ذهنم کامل میشود.اول چشمهایمان به بغل نشست، بله؛ چشم او چشمم و چشم من، چشمش را گرفت و بعد دلهایمان! گرم و صمیمی اما داغدار؛ منِ مدعی انقلابِ پیچیده در آرمانهایی که متوهمانه فکر میکردم امتدادشان را به تلاشهایم مدیوناند! و اویی که خط چشم گربهایی بالا و پایین چشمش سیاهی سردی شده بود و آشوب روی گونههای پروتزیاش شُره میکرد؛ ما دو رودِ از یک منشا بودیم که فراز و فرود ایدئولوژیها بینمان فاصله انداخته بود و آن روز ناخودآگاه میرفتیم تا تکیه زده به شانههای دریا، اقیانوس شویم!
انگار همین دیروز بود! حالا میتوانم پولکهای مشکی براق پیرهنش را واضح ببینم، تنش را با تقلا از تیربرق بالا میکشد، بلندگوها از نفس افتاده اما گلوی مرد جوان، سلول به سلول حماسه شده؛ همه به او خیره شدهاند، دهانش را باز میکند و هوسه را در انتظار چشمهایمان میترکاند: «قاسم چا وینه یلملعب؟ قاسم چا وینه؟»
پاها با تمام وجود بر تن زمین نازل میشود، مثل سجیل طیراً ابابیل! زن، آببینیاش و عبایم را با هم میکشد: «میدونی چی میگن؟ خانم، میدونی؟» معنا میکنم اما صدای نحیفم در تکثیر هوسه قالب تهی میکند؛ گوشی را توی صورتم میگیرد، تایپ میکنم: «ای میدان با ما بگو قاسمت کجاست؟ هان؟ قاسمت کجاست؟» دندانهایش را به هم میفشارد و مشتش را با مشتم یکی میکند، انگار که یک بمب همهی زبانها و لهجهها و عقیدهها را یکی کرده باشد، بمبی از جنس یک تابوت! زن گلویش را به گوشم نزدیک میکند: «همه یک تنیم، نه؟»، دستش را فشار میدهم: «و آن تن، داغدارِ وطن!»
اشکهایم جاریست اما هنوز میدوم، هجوم خاطرهها دیوانهام کرده و رهگذرها با تعجب سر تکان میدهند؛ من اما به چشمِ خاطره، کمی آنطرفتر را میبینم، همانجا که هلهلهی هیبت تابوت از دوری نزدیک میآید، مثل سیلزدهها! هنوز لباسهایشان عطر آغوش حاج قاسم را میدهد، عطری به شکوه پوست ترکاندن قهوهی عربی در غروب عصر عروسی؛ پیرزن روستایی جلو افتاده و ما به احترام، دورهاش کردهایم، دارم خودم را میبینم، گوشی از دستم افتاده و سرم روضه است؛ پیرزن سیلزده دارد عصابهاش را، آن پارچهی سیاه ابریشمی را که زنان عرب به نشان عزا دور سر میبندند با تمام وجود محکم میکند و روبهروی مردان جوان، شورِ محکم بر سینه کوفتن را به جانشان میاندازد.
صدایش؟ واضح است و به غم پیچیده! اِحویِ احرامپوشش را به شوق حجِ تابوت از حنجره رها میکند و با انگشتهای کشیده و نحیفش بر سینه میکوبد؛ اشکهایم را با گوشهی پرچم میگیرم و گوشی را بالا میآورم، که از پیرزن بگویم و معنای اِحویی که دلها را ریش کرده اما کم میآورم؛ نمیشود! اصلا مگر میتوان آوای رنجآلودِ عزای شیرزنی عرب را به فارسی برگرداند؟!
ماشینها دوباره بوق میزنند، عقب میکشم؛ حالا این نَفَس است که در اضطراب شناوریِ بین رویا و حقیقت توی گلویم سنگینی میکند، یک گوشه میایستم و روی زانو خم میشوم، حجم تپشها و نفسهایم یکی شده است اما همه چیز طبیعیست و آدمها در حال زندگیاند، آسمان آبی و درختها رنگ به رنگ شدهاند؛ دود هست اما زیاد نه؛ جیبها؟ هی، بدک نیست، پر و خالی میشوند اما امید هست؛ سربازها جلوی دادگستری توی سروکلهی هم میزنند، مردی دنبال عریضهنویس میدود، همه چیز جاریست و آرام، ما هم به اندازهی صبوری صاحب آن تابوت خوشبختیم.
بلند میشوم و عمیق نفس میکشم، سرمای دی ماه بیرحمانه توی رگهایم سرریز میکند، کارگرهای شهرداری درگیر تازه کردن بنر سردار برای سالروز شهادتند، سردار اما آن بالا و توی زلف باد میخندد! چشم در چشمش خودم را رها میکنم: «من شما را ندیدم که بخواهم ازتان بنویسم اما تابوتتان را...»، سنگینی دستِ به تسبیح پیچیدهی پیرزنی رهگذر با بوی قرنفل روی شانهام مینشیند: «او یا تابوتش مگه فرق داره مادر؟ مثل کوه بود، مثل کوه».
روی بلوار مچاله میشوم و یادداشت گوشی را دوباره درمیآورم، انگار به قلمم برات شده چه باید بنویسد؛ جملهها امانِ فکرم را بریده، پیرزن راست میگوید، دیدن سردار یا تابوتش مگر فرقی دارد؟
کارگرها بنر را محکم میکنند، پیرزن اشکش را با گوشهی چادرش میگیرد و صلوات میفرستد: «چی مینویسی مادر؟» شیرینی لبخند سردار توی چشمهایمان تکثیر میشود، چادرش را میبوسم: «دربارهی کوهها حاج خانم! کوهها! کوههایی که همیشه ایستاده میمیرند!»
انتهای پیام/