بچهها بازي ميكردم و درس ميخواندم. اسباببازي مهمي نداشتم. وسيلهِ بازي فردي من جوي آب توي كوچه بود. سدّي جلو خانهمان ميساختم و حركت آب را به سوي درختهاي حاشيهِ جوي هدايت ميكردم. حوضچهاي هم پديد ميآمد كه من پاچهِ شلوارم را بالا بزنم و پاهايم را در خنكي آب حوضچه بازي بدهم.
كلاس پنجم دبستان بودم كه فهميدم ميتوانم شعر بگويم. بعد از نيمه شبي از خواب بيدارم كردند كه به حمام برويم. هفتهاي يك بار شبها به حمام ميرفتيم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود. بوق حمام را كه ميزدند از خواب بيدارمان ميكردند و با چشمهاي خوابآلوده كوچههاي تاريك را بقچه به بغل پشت سر ميگذاشتيم تا به حمام برسيم. در حمام كار ما بچهها كمك كردن به بزرگترها بود: سرِ يكي آب ميريختيم، پشت آن يكي را كيسه ميكشيديم وآن شب هم به دستور پدر، مشغول كمك كردن به بندهِ خدايي بودم كه بسيار ضعيف و لاغر بود. پوست و استخواني بود و ستون فقراتش را ميشد شمرد. تعجب كردم. علت لاغري پيش از حدش را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري طولاني و اين كه مسافر است و بايد به شهرش برگردد. آمده بود تا تن و بدني بشويد. به خانه كه برگشتم نتوانستم بخوابم. سعي كردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنويسم. نوشتم:
بود مسافر يكي اندر به راه
توشه كم راه فزون بيپناه
و همينطوري ادامه دادم و فردا، سر كلاس خواندم و معلم گفت كه تو شاعري و اين كه نوشتهاي شعر است. بعدها فهميدم كه بيت نخست اين نوشتهام، برگرفته از يكي از ابيات صامت بروجردي است. صامت و قمري هم داستاني در كودكيهاي من دارند. پدرم كنار كرسي مينشست و با آواز صامت و قمري ميخواند. هر دو شاعر دربارهِ كربلا هم سرده بودند. پدرم قوي بنيه بود. وقتي شعرهاي كربلايي را ميخواند اشكش درميآمد. براي من كه ايشان را قوي و زورمند ميديدم، ديدن اشك و اندوهشان عجيب بود. خيلي دلم ميخواست بدانم آن كلمههاي سياهي كه بر كاغذ ديوان صامت و قمري نقش بسته چه چيز هستند و چه قدرتي دارند كه پدر زورمندم را به گريه مينشانند. اين بود كه تا سواددار شدم، سعي كردم شعرهاي اين دو ديوان را بخوانم. صامت فارسي بود و با حروف سربي چاپ شده بود و كمي ميتوانستم كلماتش را بفهمم. اما قمري تركي بود و چاپ سنگي و فاصله سواد من و آن ديوان بسيار.
نخستين شعرهاييكه حفظ كردم، شعرهاي مثنوي مولوي بود. مرحوم مادرم گاه و بيگاه قصههاي مثنوي را زمزمه ميكردند. نيم دانگ صدايي داشتند و براي دل خودشان مثنوي را كه در مدرسه كودكي و در خانهِ پدر آموخته بودند، از حفظ ميخواندند. من عاشق زمزمههاي گرم مادر بودم. وقتي به كارِ خانه مشغول بودند و مثنوي هم ميخواندند، سكوت ميكردم و سراپا گوش ميشدم كه جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهايي كه ميخواندند لبريز كنم.
يكي از سختترين كارهاي آن روزگار، "لباس شستن" بود. مخصوصاً در سرماي زمستان. گرم كردن آب و چنگ زدن لباسها در تشت لباسشويي و بعد آب كشيدن لباسهاي شسته شده، ماجراهايي داشت. خشك كردن لباسهايي هم كه روي بند رخت چند روز يخ ميزدند، ماجراي ديگري بود. تا مادرم مشغول شستن لباس ميشد، من خودم را كنار بساط شستن لباس ميرساندم. آستينم را بالا ميزدم و در كنار مادر مشغول چنگ زدن لباسها ميشدم تا صداي مادر بلند شود و زمزمه كند:
ديد موسي يك شباني را به راه
كو همي گفت اي خدا و اي اِله
تو كجايي تا شوم من چاكرت
چارقت دوزم، كنم شانه سرت.
وقتي هم شستن لباسها يعني وقتي حدود صبح زود تا ظهر تمام ميشد، لباسهاي شسته شده را توي سطل و تشتي ميريختيم و روي سر ميگذاشتيم تا به خانهاي برسيم كه چشمهِ آبي داشته باشد و لباسها را آب بكشيم.
معمولاً چشمهها در زيرزمين قرار داشتند، ده بيست پله از كف حياط پايينتر. برق كه نبود، جايي تاريك بود و ساكت. تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش ميرسيد. چه جايي بهتر از آن براي زمزمه مثنوي. ترس از نامحرمي كه صدا را هم بشنود در كار نبود.
از جالبترين سرگرميهاي گروهي آن روزگار دعواي محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه. من در هر دو فعاليت گروهي آن روزگار فعال بودم.
شاهِ محله خودمان ميشدم و به بچههاي محله ديگر حمله ميكرديم. كتك ميخورديم و ميزديم و بعد رفيق ميشديم تا بهانهِ ديگري براي دعوا پيش آيد. در مدرسه هم يكي از پاهاي اصلي مشاعره بودم. حافظ كهنهاي در خانهِ خالهام بود. به هر بهانهاي به خانهِ خاله ميرفتم تا حافظ آنها را به دست بگيرم و چند بيتي حفظ كنم. وقتي به من گفته شد كه شاعرم، كم نميآوردم. هر جا بيتي ميخواستند كه حفظ نبودم، فيالبداهه بيتي بيمعني يا با معني از خوم سر هم ميكردم و تحويل ميدادم.
پس از گذراندن شش سال ابتدايي وارد دبيرستان شدم. سه سال نخست دبيرستان را در دبيرستان ابنسينا گذراندم. كتابخانه خوبي داشت، اما به سختي ميتوانستم از آنجا كتاب بگيرم. خيلي از كتابهاي آنجا را خواندم. كمبودها را هم با كرايه كردن كتاب و مطالعه سريع آنها جبران ميكردم. شبي يك ريال كرايه كتاب ميدادم. خلاصهِ كتابها را از بچههاي اهل كتاب ميشنيدم تا كرايه كمتري بپردازم.
سه سال دوم دبيرستان را در دبيرستان اميركبير گذراندم كه رشته ادبي داشت و كتابخانه نداشت. به هزار در و دروازه زدم تا اتاقي از اتاقهاي دبيرستان را كتابخانه كنم و كتابخانهاي در آن مدرسه راه بيندازم. دبير فلسفه ما آقاي اكرمي كه پس از انقلاب وزير آموزش و پرورش شدند ، كمك زيادي براي راهاندازي آن كتابخانه كردند. خودشان هم كتابخانهاي در بالاخانهِ مسجد ميرزاتقي همدان راه انداخته بودند به نامه كتابخانهِ خرد. آنجا هم پاتوق من شده بود. بيشتر كتابهايش مذهبي بود و جلسههاي هفتگي مذهبي هم داشت.
قرآن خواندن را از زمزمههاي مادربزرگم كه مكتبدار بودند و به دختربچهها قرآن خواني ميآموختند، شروع كردم. ايشان هفتهاي يك بار كوله باري از نان و گوشت و نخود و... را به دوش من بار ميكردند تا به خانههاي افراد مستمندي كه ميشناختند، برسانيم. با هم وارد خانه آنها ميشديم. چايي ميخورديم و گپ ميزديم. چپقي چاق ميكردند و سهميه آن خانه را از محموله برميداشتند و ميدادند و بعد خداحافظي ميكرديم. چپق كشيدن را هم از مادربزرگم آموختم.
بعد از آن در جلسات هفتگي قرائت قرآن شركت ميكردم.
در دبيرستان به تشويق پدرم، مدتي دروس حوزوي ميخواندم. سه معلم داشتم كه بهترين آنها طلبهاي بود افغاني. چرا كه علاوه بر علوم عربي، ادبيات فارسي هم ميدانست و گهگاه شعري ميخواند و تفسير ميكرد. سطح را نزد آنها به پايان رساندم، اما در آن روزگار چيزي نفهميدم. در سالهاي آخر دبيرستان به موسيقي هم روي آوردم. همينطور به نقاشي. در نقاشي كاري از پيش نبردم، اما در موسيقي تا آنجا جلو رفتم كه در مراسم مدرسه سنتور بزنم. اين كار را هم در دانشگاه پي نگرفتم.
سال 1349 براي ادامه تحصيل به تهران آمدم و در رشته زبان و ادبيات فارسي مشغول تحصيل شدم. حضور در تهران فرصتي بود براي آشنايي با دكتر علي شريعتي، استاد مرتضي مطهري و دكتر بهشتي.
رفت و آمد به جلسههاي درس اين بزرگواران و شركت در محافل و مجالس ادبي و هنري آن روزگار، باعث شد كه خوشههاي ارزشمندي از خرمن آگاهان و آگاهيهاي ديرياب بيندوزم.
اولين نوشتهام، زماني چاپ شد كه دانشآموز دبيرستان بودم. آن هم در يك مجلّه محلّي و نه اثري كه براي بچهها نوشته شده باشد. در دوره دانشجويي قصهها و شعرهاي بسياري نوشتم و چاپ كردم. همه براي بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ دانشجويي بود كه "ادبيات كودكان و نوجوانان" را شناختم و تصميم گرفتم سالك و رهپوي اين راه باشم. روانشناسي خواندم؛ سادهنويسي كار كردم؛ كتابهاي بچهها را ورق زدم؛ معلم بچهها شدم؛ چند جا درس دادم؛ اول قصه نوشتم: سربداران و خاله خودپسند و بعد شعر سرودم.
امروزه 30 سال است كه بدون وقفه براي بچهها كار ميكنم. هر شغلي را هم كه پذيرفتهام، به ادبيات كودكان و نوجوانان ربط داشته است:
مديربرنامه كودك سيما
مدير مركز نشريات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان
سردبير نشريه پويه
مدير مسئول مجلههاي رشد
سردبير رشد دانشآموز
سردبيرسروشكودكان
حتي سه سالي كه اشتباه كردم و مدير كل دفتر فعاليتها و مجامع فرهنگي شدم، شرح وظيفهِ دفتر را عوض كردم و به انتقال ادبيات برگزيدهِ كودكان و نوجوانان ايران به زبانهاي ديگر كمر بستم. عضو هيأتهاي داوري كتاب سال، جشنوارههاي كتاب و مطبوعات كودكان، عضو هيأت هاي داورانكتاب سال، جشنوارههاي بينالمللي فيلم كودكان، عضو شوراي موسيقي كودكان و... بودهام.
كارهاي اجرايي بسيار را پذيرفتهام كه ظاهراً مرا از توجه به نوشتن و سرودن بازداشتهاند. دوستانم هميشه اين موضوع را به من تذكر دادهاند، اما از پذيرش آن همه كار اجرايي توانفرسا با مديراني كه نوعاً هم اهل هنر و فرهنگ نبودهاند، پشيمان نيستم، چرا كه تمام كارهاي اجرايي من هم در مسير اعتبار بخشي به ادبيات كودكان و نوجوانان و فهماندن اهميت بچهها بوده است.
تلاش زيادي كردهام تا راه براي آنهايي كه واقعاً دلسوخته بچهها هستند و كمربستهاند تا به شعر و قصه كودكان و نوجوانان بپردازند، هموار شود. جلسات زيادي براي آموزش شعر و قصه به جوانان با استعداد داير كردهام و جلسات نقد قصه و شعر بسياري را به وجود آوردهام. خوشحالم كه اجراييترين كارهايم هم در مسير رسميت يافتن و موردتوجه قرار گرفتن ادبيات كودكان و نوجوانان بوده است. شايد براي جبران اوقاتي كه در كارهاي اجرايي صرف كردهام، و شايد به خاطر اين كه نميدانم تا كي توانِ نوشتن دارم، به دو مهم توجه بسيار داشتهام. يكي زياد مطالعه كردن و زياد نوشتن (در نتيجه كمتر به زندگي شخصي رسيدن) و يكي هم به بهرهگيري بيش از حد انتظار از وقت. براي ياد گرفتن حرص ميزنم و براي خرج كردن وقت بسيار خسيس هستم.
در سال 57 ازدواج كردهام و سه دختر دارم به نامهاي مونس و متين و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه اهل كتاب و مطالعهاند و پذيرفتهاند كه از پدري اين چنين بايد كم توقع داشته باشند و زياد ياريش كنند. همت و تحمل آنها در بالا بردن توان و كارآيي من بيترديد ستودني است. حال و روزم بد نيست. خدا را شكر، آب و ناني دارم و سايباني و مهمتر از همه روح معتدلي كه در سختترين لحظههاي زندگي هم آرامشم ميدهد.
هم اكنون كاري ندارم جز نوشتن و سرودن. مشغول تهيه يك بسته آموزشي بزرگ براي كودكان شش ساله هستم. نخستين كتابخانههاي الكترونيك كودكانه را هم چهار سال پيش راه انداختهام به نام "دوستانه" قصد دارم گزيدهِ آثار تأليفي كودكان و نوجوانان را در اين تارنماي بينالمللي وارد كنم تا هم بچههاي ايراني ايران، هم بچههاي ايراني خارج ايران بتوانند از طريق رايانه به كتابهاي خودشان دسترسي پيدا كنند.
تاكنون 114 عنوان كتاب از مجموعه شعرها، قصهها و ترجمههاي من به چاپ رسيده است. خدا را شكر كه كار دلم و كار گِلم يكي است. ده اثر ديگر زير چاپ دارم. مهمترين آنها "فرهنگ آسان" است براي بچههاي كلاس چهارم به بالا و "فرهنگ ضربالمثلها" براي بچههاي دورهِ راهنمايي و چهار مجموعه شعر تازه.
چهار پنج ساعت بيشتر نميخوابم. يكي دو ساعت هم به كارهاي روزمره ميگذرد. و پانزده ساعت هم كار ميكنم. وقتم خيلي كم است. ميدانم كه هر كسي چند روزه نوبت اوست. دلم ميخواهد قرآن را كه براي نوجوانان در دست ترجمه دارم تمام كنم. آرزويم اين است كه بچههاي ايراني بيشتر بخوانند تا "شاد" باشند، روي پاي خودشان بايستند و "مستقل" بينديشند و زندگي كنند، و "به ديگران و تفكرشان احترام بگذارند." دعا كنيد كه موفق شوم.