ضرورت بهکارگیری نظریه هدایتکننده در پژوهش تاریخی، تکثر روشها و موضوعات مورد بررسی ترکیب دستاوردهای علوم انسانی در شاخههای گوناگون آن، تاثیرپذیری از متفکران گوناگون در حوزههای نظری مختلف از جمله فوکو و استروس، علاقهمندی به تاریخ خرد و بالاخره عملگرایی و تعهد اجتماعی نسبت به جامعه معاصر مورخ، از جمله این مولفهها است.
مکتب آنال در واکنش به سبک تاریخنگاری سنتی فرانسه با ویژگیهایی چون فرمایشی بودن، خردنگری و پرهیز از نظریهسازی و دوری از تفکر خلاق و نقادانه در بررسی منابع تاریخی شکل گرفت. آنالیها ضمن تاکید بر ضرورت کاربرد نظریه هدایتکننده در ابتدای پژوهش، تجربه پوزیتیویستی (اثباتگرایی) را به نقد کشیده و آمادگی پذیرش ایدههای نو بهصورت دائمی از رشتههای مختلف علوم انسانی و تاکید بر«سنتز» میان حوزههای علوم جغرافیا، روانشناسی، انسانشناسی، قومنگاری، جمعیتشناسی، زبانشناسی و اقتصاد و وجود دیالوگ تصحیحکننده میان نظریه و روش را وجهه همت خود ساختند. دغدغه آنال پرداختن به همین واقعیت اجتماعی تام و تمام است؛ امری که فور، برودل و بلوک آن را به نحو کامل پرورش دادند؛ اما از نسل سوم، متفکرانی چون لوگوف آن را به سوی گرایشهای خاصی چون انسانشناسی و قومشناسی برده و زمینه نقد مکتب آنال را فراهم کردند.
ژاک لوگوف، متولد اول ژانویه۱۹۲۴میلادی در تولون، یکی از مورخان پرکار فرانسوی و متخصص در حوزه قرون وسطی بهویژه قرون دوازدهم و سیزدهم میلادی است. وی از جنبش پدیدآمده در مکتب آنال که بر روشهای مربوط به زمان تاریخی درازمدت و به کارگیری آنها درحوزه های سیاست، دیپلماسی و جنگ تاکید دارند، حمایت میکند. از ۱۹۲۷ تا ۱۹۷۷، وی ریاست مدرسه مطالعات عالی در علوم اجتماعی (EHESS) را بر عهده داشت. همچنین لوگوف، یکی از نمونههای برجسته و اثرگذار در«تاریخ جدید» - که با تاریخ فرهنگی در ارتباط است- به شمار میرود. وی به طرح این موضوع میپردازد که دوران قرون وسطی تمدنی از آن خود را شکل داد که متمایز از دوره باستانی یونانی-رومی و نیز جهان مدرن است. زندگی لوگوف بهعنوان یکی از متخصصان فعال حوزه قرون وسطی- که شهرت جهانی نیز دارد- وارث اصلی و ادامهدهنده جنبشی است که تحت عنوان «مکتب آنال» شناخته میشود؛ مکتبی که با تلاش استاد وی، مارک بلوک پایهگذاری شد. لوگوف در ۱۹۲۷ جانشین فرنان برودل در مقام رئیس مرکز مطالعات عالی در علوم اجتماعی شد و در ۱۹۷۷ نیز، فرانس فوره جانشین او شد.
لوگوف همراه با پیر نورا (هر دو در زمره آنالیهای نسل سوم هستند) در دهه۱۹۷۰ بهعنوان چهرههای برجسته شناخته شدند. از آن زمان، وی خود را به مطالعات مربوط به انسانشناسی تاریخی اروپای غربی در طول دوران قرون وسطی نزدیک ساخت. او بهخاطر طرح جدالهایی پیرامون نام قرون وسطی و ترتیب کرونولوژیک وقایع در آن، همچنین برجسته کردن دستاوردها و تنوعات درون آن، بهویژه از طریق جلبتوجه مخاطبان به رنسانس شهرت یافته است.
لوگوف در گفتوگو با جوزف تنسر، درباره رویکردها و چالشهای میانرشتهای امروزی در مطالعه تاریخ - که در حال رقابت با یکدیگر نیز هستند- سخن میگوید. صرفنظر از روشهای ساختاری، وی بهطور مختصر شرح میدهد که مورخان تا چه حد میتوانند یا باید فعالانه درگیر حیات سیاسی شوند.
ژاک لوگوف: من فکر میکنم، پایان قرون وسطی از تاریخ کشف آمریکا جداست- همان حادثه مهم که نخستین موج جهانی شدن را پدید آورد- اما ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و شناختی غرب و سایر نقاط جهان، تغییر بنیادی را در قرون پانزده و شانزده نشان نمیدهد. قرون وسطی خود رنسانسهای متعددی داشته است. به نظرم تاریخ نگاری پایان قرن نوزدهم در بدیع و نوظهور بودن قرن شانزدهم اغراق کرده است. باید گفت حتی نهضت اصلاحات نیز گذار بنیادینی را پدید نیاورد. تغییرات واقعی با آغاز علم مدرن و عصر روشنگری در قرن هجدهم، با انقلاب فرانسه به لحاظ سیاسی و اجتماعی و با انقلاب صنعتی به لحاظ اقتصادی پدیدارشد.
تاریخ جدید که مورخان آنال به دنبال رشد وتوسعه آن بودند، از طریق بررسی قرون وسطی و بازه زمانی میان قرن شانزدهم تا هجدهم، میتواند به طرز شفافتری نشان داده شود تا از طریق مطالعه قرن نوزدهم. هنگامی که این امر را به اسناد و مدارک عرضه میکنیم، منابع مورخان در هر دو بعد کمی و کیفی و از زمان انقلاب فرانسه به بعد، تغییر کرده و این دوره بیشتر تاریخ مدرن را نشان میدهد که بیش از این نتوانست جایگاه خود را بیابد. از آغاز انقلاب فرانسه، دورهای به دنبال قرون وسطی آغاز میشود که میتوان آن را دوره معاصر نامید و شکلی از تاریخ را تولید میکند که بسیار با آنچه آنالیهای نسل اول با استادی تمام ساخته و پرداخته کردند، متفاوت است.
شما میدانید که من از ابتدا از صحبت پیرامون چارچوبهای فکری، ذهنیتها و بهویژه کاربرد آنها اجتناب کردهام. من ایده یک انسانشناسی تاریخی را که فرهنگ مادی را به همان اندازه ایدهها، احساسات وارزشها در دایره شمول خود قرار دهد، ترجیح میدهم. اما درخصوص پرسش شما باید گفت: ایدهها معمولا تمایل ذاتی به دوام یافتن دارند، لذا این طبیعی است که حتی امروز نیز گرایشهای بنیادینی را بیابیم که منشأ آن به قرون وسطی بازمیگردد؛ برای مثال درمطالعات مربوط به پول که ترکیبی از بیم و امیدها را در اروپا حاکم میکند و در ارتباط با کار که موضوع احساساتی مبهم و در دامنهای از عزت شغلی تا حقارت قرار میگیرد، از جمله این گرایشها و تمایلات بنیادین محسوب میشوند.
میانرشتهای بودن بهعنوان یک شعار ضروری برای مورخان حال حاضر آنال باقی مانده است و من نیز در این دغدغه سهیم هستم. البته من قادر نبودم خود را مبدل به جغرافیدان یا حقوقدان کنم؛ اما در اشتغال تاریخی خود اهمیت فوقالعاده رابرای «فضا» و «قانون» قائل بودهام. تا آنجا که تصور میکنم، تفاوت بنیادینی میان «جامعهشناسی انسانشناختی» مارسل موس و «تاریخ» وجود ندارد. از سوی دیگر، من دغدغههای جدی نسبت به روانشناسی دارم، حتی روانشناسی جمعی که به نظر من بیشتر یک قلمرو ادبی است تا علمی.
آنال تحت تاثیر متفکران و دانشمندان بزرگی هچون میشل فوکو و کلود لوی استروس بوده است، اما این مکتب در علوم اجتماعی، همواره ادعای بالاترین جایگاه را برای «تاریخ» داشته است. ما با حوزه علوم اجتماعی مبادلاتی انجام داده و تحت تاثیر آن قرار داشتهایم؛ اما هرگز علائق بنیادین خود نسبت به «زمان» و «استمرار زمانی» را ترک نکردهایم. ما پیوسته از این امر حمایت کرده و تلاش کردیم که یک تاریخ در حال حرکت و پویا را دنبال کنیم.
این پرسش بزرگ و دشواری است. من پرسش را به این صورت مطرح میکنم که آیا احتمال وقوع چنین توسعهای در قانون اساسی اروپایی وجود دارد یا خیر؟ من در اینجا دو ارزش ضروری را میبینم که در هر حال باید پایه و اساس اتحادیه اروپا را شکل دهند: سکولاریسم و دموکراسی. من فکر میکنم اولینبار کوس نبرد توسط انقلاب آمریکا و سپس بهطور خاص توسط انقلاب فرانسه به صدا در آمد؛ این انقلابها هنوز بهطور کامل با «زندگی» در جوامع اروپایی در نیامیختهاند. آزادی، برابری و برادری شاید نیاز به بازتعریف داشته باشند؛ اما آنها باید همچنان بهعنوان ارزش های بنیادین باقی بمانند و خوشبختانه ما حقوق بشر را به آنها اضافه کردهایم. به علاوه، این ارزشها نمیتواند محدود به تجسم اروپایی خود شوند. آنها برای بشریت ارزشمند هستند؛ اما اروپا باید اگر نه یک الگو، حداقل بهعنوان محرکی برای درک جهانی این ایدهآلها مطرح باشد.
این مساله، بسیار ظریف و حساس است. مفهوم تاریخ نزد آنال، برنامهای برای پژوهش و تولیدات تاریخنگارانه است. دشوارتر اینکه، این مفهوم بهطور خاص، یک روش آموزش در دبیرستانها است. من همراه فرنان برودل در همایشهایی با موضوع برنامههای تاریخ در مدارس و دانشگاهها شرکت کردهام و ناچار از پذیرش این نکته هستم که نتایج این برنامهها کم و بیش یک شکست بوده است. من فکر نمیکنم ضرورت داشته باشد که این تلاشها بر اساس سازش میان تاریخنگاری آنال و تاریخ بهعنوان آنچه در دانشگاهها و مدارس تدریس میشود، ادمه یابد؛ اما ضروری است که برنامه درسی دانشگاهها، مدارس ابتدایی و دبیرستانها مورد تجدید نظر قرار گیرد.
من تصور می کنم مورخان و دانشمندان اسلواک، به واسطه تجربیات اندوه بار دوره کمونیستی و عدم قطعیتهای دوره پساکمونیستی، دچار یأس و دلسردی شدهاند. به عقیده من، یک مورخ هرقدر هم که خود را با یک دوره تاریخی به طرز حرفهای درگیر کند، ناچار است که انسان عصر حاضر و متعهد به زمان حال باشد؛ به این صورت که این زمان حال را در بازتاب حرفه بلندمدت خود معرفی کند یا طبیعت فردی او، وی را به سوی این تعهد فعال هدایت کند. به نظرم دانشمندان حوزه قرون وسطی و همچنین خود من، خود را در زمان حال درگیر میکنیم. تاریخ باید جامعه و انتخابهای جامعه را روشن کند. مورخ نباید موقعیت خنثی داشته باشد، بلکه باید جایگاه خود را در یافتن حقایق حفظ کرده یا دستکم برای دستیابی به آن تلاش کند و تعهد او به حرفهاش، اگر با حس مسوولیت اجتماعی انجام شود، میتواند یک تعهد محسوب شود.