چخوف نويسنده اي است که با تاثير پذيري از ناتوراليسم سعي بر نشان دادن واقعيت دارد.
بدون آنکه مانند نويسندگاني چون ايبسن درام را وسيله اي براي بيان افکارشخصي خودش کند و يا مثل استريندبرگ سعي در بيان واقعياتي کند که وراي تجربه ي شخصي اش است.
چخوف نويسنده اي بود که مي خواست بي طرفانه سخن بگويد و زندگي را آنطوري ترسيم کند که هست.
اين تاثير پذيري از ناتوراليسم اروپايي و رسيدن به نقطه نظر جديد درام، تحت تاثير چهار عامل اصلي صورت مي گيرد.
1- تاتر ماينينگن (کارگردان آلماني، تولد 1772) است. ماينينگن که به عنوان اولين کارگردان به معناي امروزي کلمه مسئوليت اجراي پروژه را به عهده مي گيرد، صحنه هاي پر پرسوناژ را ابداع کرده و نورپردازي خاص صحنه را متداول مي کند و لباس و صحنه آرايي را به مفهوم جديد کلمه در تئاتر باب مي کند و همچنين اهميت بسياري به جزئيات زماني و مکاني نمايشنامه مي دهد.
ماينينگن، ميزانسن را بنا بر آنچه که ديالوگ ايجاب مي کند، تغيير مي دهد و بازيگر ديگر روي يک نقطه و با يک حالت تکراري و يکنواخت بازي نمي کند و نور خاص صحنه بر تمام حالت هاي مورد نياز او تاکيد مي کند. همه ي اينها عواملي هستند که چخوف تحت تاثيرشان قرار مي گيرد و اجراهايي آزادانه و با تحرک صحنه اي کاملا متفاوت را بنياد مي کند.
2- از طرف ديگر چخوف تحت تاثير نويسنده و کارگرداني به نام هايت من قرار مي گيرد که کارش را با ناتوراليسم شروع کرده است.
مهمترين عامل تاثير گذاري که هايت من انجام مي دهد و چخوف تحت تاثير آن قرار مي گيرد، نشان دادن قيام يک ملت، در نمايشنامه هايش است. که اين حرکت او تا سالهاي 1920 در آلمان و اروپا تاثير گذار باقي مي ماند.
3- ايبسن نيز يکي از کساني است که بر چخوف، از لحاظ طرح کردن يک مسئله از زبان چند شخصيت تاثير مي گذارد. ايبسن در آثار خود به قضاوت شخصيت ها مي پردازد و درک شخصي خود را از زبان شخصيت ها مطرح مي کند و فراتر از ناتوراليسم مي رود و نشانه هاي زيادي از رئاليسم در آثارش معلوم مي شود.
4- اما نمايشنامه هاي سمبليک موريس مترلينگ نيز تاثير زيادي روي آثار چخوف مي گذارد. مترلينگ در آثارش احساسات رقيق و پر رمز و راز را نشان مي دهد و معمولا تم مرگ يک تم مسلط است. مترلينگ بيشتر به رابطه ي متافيزيک مي پردازد و رابطه ي روح با روح را مطرح مي کند و سعي دارد که آنچه را که در کلمات و تصاوير وجود دارند را به تماشاچي القا کند و اين کاري است که چخوف در آثار خودش دقيقا انجام مي دهد.
ما در آثار چخوف از طريق آنچه که در نهفت ديالوگ ها است تفهميم مي شويم. نه آنچه که در ظاهر آنها است. که اين امر معمولا از طريق ديالوگ هاي شاعرانه انجام مي گيرد. اگر ما اين شاعرانگي را در تک تک ديالوگ ها نمي بينيم، ولي در کل اثر شاعرانگي ديده مي شود.
از زماني که چخوف مي نويسد، ما مي بينيم که به تدريج نظمي که از نظر زماني و مکاني در نمايشنامه هاي کلاسيک موجود بود کنار مي رود و حالا شخصيت ها مي توانند زماني در يک فضاي خاص و بلافاصله در فضايي کاملا متفاوت به سر برند.
يعني محدوديت زماني به کلي از بين مي رود و نويسنده سعي مي کند شخصيت ها را با ديالوگ هاي نه چندان منظم (از نظر فکري) در ارتباط با هم قرار دهد و با به کار گيري ذهنيات خود، واقعيات را به نحوي مطرح مي کند که ذهنيت و تخيل بيننده را به کار بگيرد.
در همين زمان است که چخوف اعلام مي کند که شخصيت هاي تخيلي بايد کاملا مستقل از قضاوت شخصي نويسنده و عقايد فردي نويسنده وجود داشته باشند و کار نويسنده بايد مثل کار يک شيميدان باشد و به همان اندازه بي طرف.
چخوف مي گويد، نويسنده نبايد قاضي شخصيت هاي نمايشي اش باشد، بلکه فقط بايد آنها را همانطور که هستند تصوير کند. به همين دليل است که چخوف خودش را يک نويسنده ي علمي مي داند و هميشه در حضور نداشتن خودش در کارها اصرار دارد و فقط معتقد به حقيقت صادقان و مطلق است.
اما اگر درست دقت شود، مي بينيم که به هرحال چخوف هم به عنوان يک نويسنده، به نحوي با واقعيات محدود کننده ي شخصيت ها درگير مي شود و در پرداخت موقعيت دچار رنج و اندوه مي شود و ما به نحوي حضور چخوف را مي توانيم حس کنيم.
مي بنيم که چطور ازدرد و رنج شخصيت هايش دچار اندوه شده و فرياد پوچي انسان ها را در آثارش بر مي دارد. او خودش را از هرنوع گرايش به ايدئولوژي هايي مختلف مبرا مي داند و مي گويد من نه يک ليبرال هستم و نه يک محافظه کار و نه يک کشيش و نه يک آدم بي تفاوت نسبت به جهان اطرافم.
دوست دارم يک هنرمند آزاد باشم که البته به عنوان يک هنرمند مباحث سياسي، اجتماعي و فلسفي را در کارهايش مطرح مي کند و سعي مي کند تا جايي که ممکن است قضاوت نکند و بي طرفانه اين مسائل را مطرح نمايد.
شخصيت هاي چخوف معمولا آنچه را که در وجودشان ممکن است به درد اجتماع بخورد، نابود مي کنند و اين آنجا آشکار مي شود که ظاهرا هر وجه اشتراکي را که در طبيعتشان با سايرين وجود دارد را از بين مي برند.
شخصيت هاي او گرايش به نوعي تنهايي و جدا افتادگي عمدي دارند. زيرا چخوف معتقد است که زندگي از ديد اوست که معنا پيدا مي کند نه آنچنان که سايرين تعريف کرده اند.
اين امر برمي گردد به فلسفه ي امپرسيونيستي و آن برداشت حسي هنرمند امپرسيونيست از گذر لحظه اي خاص که در يک آن با او مواجه مي شود.
از رگه هاي امپرسيونيستي آثار چخوف يکي همين خصوصيت است که هر فردي ميل دارد هر وجه اشتراکي بين خودش و ديگران را از بين ببرد و به نوعي گريز و تنهايي خود خواسته پناه ببرد.
از رگه هاي امپرسيونيستي ديگري که در نوع شخصيت پردازي چخوف مشاهده مي شود آن است که آدمها همه، زندگي کولي وار دارند و يا با کولي واره گي به نحوي همدم هستند. هيچکس جاي تثبيت شده اي ندارد همه حتي اگر از نظر فيزيکي در يک جاي ثابتي قرار داشته باشند اما ذهنشان در جاي ديگري است.
اين شخصيت ها با نوعي از احساسات مفت و مجاني خوشبختي تحقير مي شوند. در واقع آنها خوشبختي را در چيزهايي مي بينند که حتي از سطح خوشبختي يک آدم معمولي نيز کمتر است.
شخصيت هاي چخوف معمولا از واقعيت گريزانند. بنابر اين يک نوع هجرت دروني دارند که آنها را از واقعيت بي واسطه و فعاليت عملي دور مي سازد.
به طور کلي مي توان گفت آنها به نوعي خرد ستيزي دست مي زنند که از مشخصه هاي آثار چخوف است.
از ديگر مشخصه هاي شخصيت ها چخوف يک نوع جايگزيني حرکت دروني بجاي حرکت بيروني است که ما در روابط آدمها به وضوح مشاهده مي کنيم. به اين معنا که آنها از درون به نوعي حرکت دست مي زنند که در ظاهرشان نه تنها مشاهده نمي شود بلکه قابل حدس زدن هم نيست. به طور مثال مي توان به حرکت تربلف در مرغ دريايي به سوي خودکشي اشاره کرد.
اما از نوع شخصيت پردازي امپرسيونيستي چخوف که بگذريم باز در مواردي ديگر به اين سبک برمي خوريم. مثلا در هنر امپرسيونيستي، فلسفه و تفسير زندگي اهميت دارد، نه طرح زندگي و اين دقيقا همان کاري است که چخوف مي کند.
مهم نيست که چهار چوب داستاني با ابتدا و انتها باشد. مهم اين است که آدم ها با فلسفه ها و شخصيت هاي خودشان حضور پيدا مي کنند.
به طور کلي گريز از قصه يک خصوصيت امپرسيونيستي است و هيچگونه قصه پردازي قابل قبول نيست. آنچه مهم است تفسير زندگي است. فلسفه ي زندگي و اينکه هرکس چطور آنرا مي بيند.
اينکه زندگي داراي طرح و شکل است، اصلا مهم نيست، مهم آن است که هر کس چطور آنرا مي بيند و چطور با آن کنار بيايد.
اما درباره ي ساختمان دراماتيک آثار چخوف بحث بسيار است و بعضي ها به اين اعتقاد دارند که آثار چخوف اصلا فاقد ساختماني دراماتيک است.
يکي از عواملي که بعضي معتقدند باعث تنزل طرح دراماتيک آثار چخوف شده است، همين گريز از قصه در ساختمان اثر است. که در بالا از آن ياد کرديم. نبودن يک قصه و يک چهار چوب داستاني و عدم پيوند لازم بين حوادث خارجي کارهاي او را فاقد مرکزيت کرده است.
همه چيز براي يک زندگي بدون کانون و به صورت امري اپيزوديک و جانبي طرح ريزي شده است. بنابراين به هيچ وجه در نمايشنامه هاي او ديده نمي شود که روي يک رابطه تاکيد شده و آن رابطه در کل نمايشنامه تعميم پيدا کند.
ما معمولا (به غير از نمايشنامه هاي کوتاه و تک پرده اي او) شاهد حوادث و رخدادهاي متعددي هستيم که غالبا پيوندي با يکديگر دارند و به نظر مي آيد که هريک از اين رخدادها را مي شود به صورت اپيزوديک مطرح کرد.
بنابراين همانطور که گفتيم هيچ مرکزيتي وجود ندارد که بشود گفت همه چيز حول و حوش آن مي چرخد و به همين دليل است که ما با وضعيتي مواجه مي شويم که درآن تلاش شخصيت ها همه بي ثمر مي ماند.
هيچکس به يک نتيجه ي مثبت دست پيدا نمي کند هر شخصيتي در همان حوزه ي مطرح شده ي خودش طرح مي شود و همانجا در نهايت سعي و تلاش هاي بي ثمر، افول مي کند و درنتيجه نمايشنامه در پايان بدون هيجان و با حسي از بخورد با وقايع پاره پاره و بي ربط تمام مي شود.
درام چخوف به طور کلي يک درام معمولا شاعرانه است. شکلي است که ضربه هاي تئاتري و صحنه هاي غافلگير کننده بسيار کم دارد.
در آثار او از کشمکش دراماتيک خبري نيست و وقايع مهم خارج از صحنه اتفاق مي افتد. زندگي بدون حادثه جريان دارد و معمولا اين طور به نظر مي رسد که گفتگو ها نامحدود و آزادند. به طوري که گويا زمان محدوديتي ندارد و قرار نيست نمايش به فرجام برسد.
راجع به مسائل پيش پا افتاده بحث هاي طولاني و بي سرو ته مي شود، تجارب توضيح داده مي شود و ظاهرا پاياني براي موضوعاتي که در صحنه کشف مي شود وجود ندارد اما به طور کلي مي توان گفت چخوف کسي است که نظاره مي کند، حدس مي زند و ترکيب مي کند، نه براي آنکه نارسائي خاصي را درمان کند، بلکه آنها را همانطورکه هستند نشان دهد.