این گزارش روایت زندگی پسر جوانی است که دو ماه پیش در یک حادثه برق گرفتگی با وضعیتی وخیم به بیمارستان منتقل شد و پزشکان به دلیل عمق جراحات مجبور به قطع دست و پای پسر جوان شدند. پای دیگر وی نیز آنقدر سِر شده که دیگر نمی تواند حرکت دهد. تصور کن در این شرایط چه حالی داری؟ اصلا زندگی بدون دست و پا قابل درک است؟ آن هم برای فردی که پیش از این مستقل بود و همه کارهایش را به کمک دست ها و پاهایش انجام می داد.
سارا خواهر مجید از سختی های این روزها و انتقال برادرش به خانه ۴۰ متری شان می گوید. آنها این روزها مجبور هستند به مجید قرص های مسکن قوی بدهند تا بیشتر بخوابد و کمتر از دردی که باید تا آخر عمر آن را تحمل کند، زجر بکشد.
اولین بدبیاری
حادثه دو ماه پیش رخ داد. مجید زندگی مستقلی داشت و در خانه خود زندگی می کرد. از آنجایی که فنی بود، الکتریکی داشت و اغلب اوقات سر و کارش با برق و وسایل برقی بود. با همین کارها سرش را گرم می کند تا متوجه اختلافاتی که به تازگی با همسرش پیدا کرده بود را متوجه نشود.
مجید با وجود سن کم اما تجربه دو بار ازدواج را دارد. وی عاشق همسر اولش بود و برای شروع زندگی شان لحظه شماری می کردند اما در دوران نامزدی همسر جوانش بر اثر سکته قلبی جانش را از دست. آن هم درست زمانی که کارت های مراسم عروسی شان را در بین فامیل پخش کرده بودند و در یک شب همه رویاهایشان با مرگ همسرش پرپر شد.
پس از آن اتفاق، زمانی زیادی طول کشید تا مجید خود را پیدا کند و به زندگی عادی برگردد. در این فاصله به پیشنهاد خانواده و اطرافیان سعی کرد زندگی جدیدی را برای خود تشکیل بدهد. کمی بعد با دختری جوان آشنا و وصلت کرد اما همه چیز آن طور که مجید می خواست پیش نرفت. اختلافات میان وی و همسرش بالا گرفت و چندی قبل از آن حادثه شوم همسرش خانه را به قصد خانه پدری اش ترک کرد.
مجید بیش از پیش تنها و پریشان شده بود اما تنها دلش به الکتریکی و انجام کار مردم گرم بود.
زندگی سخت و روزهای سخت تر
سارا خواهر مجید می گوید: از ابتدا زندگی سختی داشتیم. پدرم مصرف کننده مواد بود و همیشه دور از ما زندگی می کرد. یک روز بود و یک روز دیگر نبود. اما هیچ وقت رهایش نکردیم. چون پدرمان بود. بعدها به هر زحمت و سختی یک خانه ۴۰ متری در منطقه نصیرآباد تهران خریداری کردیم. اتاقکی بالای خانه ساختیم تا پدرم در آنجا زندگی کند.
به گفته سارا آنها به مادرشان عادت کرده بودند. مادر تنها حامی فرزندانش بود.
«مادرم خودش بیمار است. دیابت دارد و به زور قرص های فشار، قند و کلسترول و... سرپاست. یکی می خواهد از مادرم مراقبت کند اما او همیشه پشت ما بود. در این فاصله، برادرم جای خالی پدر را برایمان پر کرده بود. همیشه هوای ما را داشت و هر کمکی از دستش برمی آمد برای ما انجام می داد».
سارا و خواهرش ازدواج کرده و سر خانه و زندگی شان رفته اند اما معتقد است همیشه سایه مشکلات روی سر خانواده اش سنگینی می کرد.
«هیچ وقت روی خوش زندگی را ندیدیم. همین چند ماه پیش و طی یک حادثه خودم دچار سوختگی شدید شدم. تاندوم دستم پاره شد و زیر ظرفشویی از هوش رفتم. از آنجایی که آبگرم خانه مان استاندارد نبود و شیر آب باز بود، در فاصله ای که از هوش رفته بودم آب داخل داخل ظرفشویی پر و روی سر و صورت و بدنم سرازیر شد. پس از آن حادثه کارم به بیمارستان کشید و ماه ها درگیر درمان سوختگی هایم بودم. جراحاتی که هنوز هم آثارش باقی مانده. در این مدت برادرم خیلی هوای مرا داشت و دلداری ام می داد».
سارا درد سوختگی را به خوبی می شناسد. هیچ وقت یادش نمی رود روزها و شب هایی که از درد به خودش می پیچید و پس از مرخصی شب و روزش با درد و گریه سپری شد.
«من این درد را می شناسم. به خاطر همین می دانم امروز برادرم چه می کشد. او طی برق گرفتگی هم سوخت و هم اندام هایش را از دست داد. از روزی که مرخص شده حرف نمی زند و در شوک عمیقی فرو رفته است».
حرف نمی زند و فقط سکوت کرده
سارا بارها تلاش کرد از برادرش دلیل حادثه را بپرسد اما هر بار با سکوت وی روبرو می شود.
«برادرم عوض شده. حرف نمی زند و فقط به نقطه ای خیره شده. هر بار از حادثه می پرسیم می گوید چیزی به یاد ندارم. نمی خواهد با کسی حرفی بزند. انگار که دیگر زندگی برایش معنی ندارد. یادم هست وقتی خودم سوخته بودم گریه می کردم، داد می زدم و به این شکل خودم را آرام می کردم اما برادرم فقط سکوت کرده و خدا می داند چه حال و روزی دارد و در سرش چه می گذرد».
به گفته سارا و به نقل از پزشکان، در روز حادثه دو نفر ناشناس مجید را به بیمارستان منتقل و سپس آنجا را ترک کرده بودند. «برادرم دو ماه تمام در بیمارستان بستری بود. حال خوبی نداشتیم و تنها تمرکزمان بر روی سلامتی مجید بود. فرصت آن را نداشتیم به دنبال علت حادثه برویم. فقط دعا می کردیم مجید به زندگی بازگردد. برگشت اما بدون دست و پا».
سارا اما تصور می کند برادرش هنگام نصب برق برای اهالی نصیرآباد دچار برق گرفتگی شدید شده.
«روز حادثه هوا به شدت بارانی بود و حدس می زنم برادرم موقع برقکاری در فضای باز و زیر باران دچار برق گرفتگی شده است».
پس از این اتفاق دلخراش، تمام هزینه های بیمارستان را خانم خیری که دوست نداشت نامش فاش شود، پرداخت کرد اما خانواده مجید امروز از پس هزینه های مراقبت و نگهداری از پسرشان به زحمت برمی آیند.
«برادرم نیاز دارد مرتب پانسمان و مورد درمان بعد از حادثه قرار بگیرد. محله ما دور از شهر است و برای جابه جایی برادرم و بردنش به مطب یا بیمارستان نیاز به استفاده از ماشین اورژانس است اما ما در توانمان نیست. از طرفی گاهی مجبور هستیم پزشک را به خانه بیاوریم و این هم هزینه زیادی می طلبد که از عهده وضعیت اقتصادی خانواده خارج است».
به گفته سارا بخش دیگری از هزینه های دوا و درمان مجید را اقوام شان جمع آوری و به حساب مادر خانواده واریز کرده اند.
«بیشتر کارهای مجید را من و خواهر و مادرم انجام می دهیم. خود من دو فرزند دارم و مدتی است به خانه نرفته ام. اما دیر یا زود باید برگردم خانه و به زندگی خودم برسم. خواهرم هم همین طور. در این مدت به زحمت برادرم را جا به جا و به دستشویی می بریم. مادرم دیابت دارد و زن ضعیفی است. ما زورمان نمی رسد و نمی دانیم برای بلند کردم برادرم چه کار کنیم. بدون دست ها و پاهایش اینکار بسیار سخت است».
می خواهم برادرم بخوابد تا دردش را نفهمد
به گفته سارا، برادرش مجید از زمان ترخیص در گوشه ای از خانه ۴۰ متری شان دراز کشیده. درد می کشد و نمی داند چه کار کند. «مدام می گوید انگشت هایم می خارد و من هر بار با بغضی که گلویم را گرفته می گویم: داداش تو دست نداری».
مجید درد همه وجودش را فرا گرفته و روحیه خوبی هم ندارد. مردی که تا دیروز مستقل بود، همه کارهای خودش را انجام می داد و از خانواده اش هم حمایت می کرد، امروز خودش نیاز به حامی دارد.
«ما توقعی از پدرمان نداریم. چون مواد مصرف می کند و در حال خودش است. ما زن ها هم زورمان به برادرم نمی رسد. یک برادر ۱۳ ساله هم دارم که سنی ندارد و زورش به انجام کارهای برادرم نمی رسد. از طرفی می خواهیم درس بخواند و برای خودش کسی شود. نمی خواهیم تصور کند از امروز به بعد همه بار زندگی به دوش او است تا با این تصور درسش را رها کند».
به هر سختی اما سارا و مادر و خواهرش به برادرشان کمک می کنند تا این حادثه را باور کند و به زندگی بازگردد. آنها اما به خوبی می دانند این اتفاق محال هم نباشد، به این زودی ها غیرممکن است.
«من هر روز به برادرم قرص های مسکن می دهم تا بخواد و دردش را نفهمد. می دانم سوختگی چه درد بدی است و بدتر اینکه برادرم دست و پا ندارد. از طرفی فضای خانه پدری ام آنقدر کوچک است که نمی توانیم برادرم را داخل سرویس بهداشتی و روی صندلی فرنگی قرار بدهیم. اصلا صندلی فرنگی داخل سرویس جا نمی شود و درش باز می ماند. برادرم بسیار متعصب و خجالتی است و خدا می داند وقتی کارهای شخصی اش را انجام می دهیم چقدر ناراحت می شود».
به گفته سارا شاید اگر فضای خانه بزرگ تر یا حیاط داشت می توانستند از ویلچر استفاده کرده و کارهای شخصی برادرشان را در حیاط انجام دهند یا وی را به حمام ببرند.
«همه زندگی مان به هم خورده. نمی دانیم چه کار کنیم و زیر باری از فشار فقط تحمل می کنیم. دلمان برای برادرمان می سوزد اما جلوی او حرفی نمی زنیم. همسرش هم که دیگر قصد زندگی با او را ندارد و امروز برادرم دل شکسته تر از هر زمان دیگری است. نمی توانیم تنهایش بگذاریم اما دیر یا زود باید سر خانه و زندگی مان برگردیم. فقط نمی دانم مادر بیمارم چطور می خواهد در روزهایی که ما کنارش نیستیم از برادرم نگهداری کند».
بار هزینه ها از یک طرف و وضعیت مجید و شرایط نگهداری از او از یک طرف دیگر راه چاره ای برای این خانواده باقی نگذاشته است. آنها از نظر روحی در شرایط سختی به سر می برند، امیدشان را از دست داده و نیاز به حامی مالی دارند.
از: فاطمه شیری