دیجیکالا مگ: از آلفرد هیچکاک تا وس کریون، از جان کارپنتر تا رابرت اگرز، کارگردانهای سینمای ترسناک همواره تلاش کردهاند که سکانسهای ترسناک ماندگاری خلق کنند؛ سکانسهایی که یقهی مخاطب را بچسبد و رها نکند. برخی از این سکانسها امروزه به شکلی نمادین به تاریخ سینما سنجاق شدهاند و میتوان آنها را بارها و بارها، به شکلی جداگانه از خود فیلم تماشا کرد. در این لیست 8 سکانس ترسناک تاریخ سینما را که به بخشی از هویت این ژانر تبدیل شدهاند، زیر ذرهبین بردهایم. ترسناکسازان بزرگ به خوبی میدانند که یک سکانس ترسناک خوب، فقط از یک غافلگیری سطحی تشکیل نمیشود و به پیشزمینهای نیاز است که اتفاق درون قاب را جذاب کند. در برخی فیلمها این پیشزمینه با شخصیتپردازی ساخته میشود و گاهی قصه به شکل درستی مخاطبش را به سمت یک احساس ترس اساسی هدایت میکند. از سوی دیگر برای ساخته شدن یک سکانس ترسناک خوب، فیلمساز باید بر ابزار سینما تسلط کامل داشته باشد. او باید بتواند از نور، صدا، قاببندی، تدوین و غیره طوری استفاده کند که تاثیر سکانس مورد نظرش بیشتر شود.
برای لحظهای اتاق کاملا روشنی را تصور کنید که هیچ نقطهی تاریکی در آن وجود ندارد و افراد درون قاب هم چندان جلب توجه نمیکنند، بازیگران کار خود را جدی نمیگیرند و هیچ راز و رمزی هم وجود ندارد. حال تصور کنید که قاتلی سنگدل با چاقویی در دست به جان قربانیان نگونبختش بیوفتد و آنها را مثله کند. در چنین حالتی، با وجود خشونت بالای صحنه، مخاطب نه تنها از اتفاقات جاری در قاب نمیترسد، بلکه احتمالا شروع به خمیازه کشیدن هم خواهد کرد. پس علاوه بر تسلط بر ابزار سینما، نیاز به تعلیقی وجود دارد که گام به گام ضربان قلب مخاطب را بالا ببرد، تا در لحظهی سرنوشتساز به کمک فیلمساز بیاید. به همین دلیل هم اکثر سکانسهای ترسناک این لیست، بر مبنای تعلیق ساخته شدهاند نه غافلگیری. یعنی فیلمساز خبر از اتفاقی در آینده میدهد و مخاطب را منتظر نگه میدارد تا در لحظهی مناسب، نتواند از جای خود جم بخورد.
علاوه بر سکانسهای ترسناکی که بر مبنای تعلیق پایهریزی میشوند، همواره سکانسهایی هم وجود دارند که بر اصل غافلگیری تکیه میکنند. به این معنا که در لحظه موجودی، سایهای، خون آشامی بر پرده ظاهر و در کسری از ثانیه غیب میشود. شخصا باور دارم سکانسهای این چنین به رغم جذابتر کردن هر فیلم ترسناکی، یک وحشت پایدار در مخاطب ایجاد نمیکنند و خیلی زود تاثیرشان از بین میرود. اما برای نمونه یکی از بهترینهای آنها را در این لیست قرار دادهام؛ یعنی حضور ناگهانی هیولا در فیلم «بابادوک» که خودش پیشزمینهای میشود برای اتفاقات بعدی. البته میتوان سکانس قتل حمام فیلم «روانی» را هم به این دست سکانسها اضافه کرد اما هیچکاک زمینهسازی لازم برای سررسیدن نورمن بیتس، قاتل روانپریش این فیلم را از مدتها قبل آغاز کرده و فقط حضور پیرزنی به جای او است که ما را غافلگیر میکند؛ پیرزنی که بعدا معلوم میشود اصلا وجود ندارد.
اگر گشتی در فضای مجازی بزنید و سکانسهای ترسناک مختلف را از دیدگاههای مختلف بررسی کنید، متوجه خواهید شد که بیشتر آنها به همین سکانسهای گذری با حضور یک غافلگیری اشاره دارند، اما چون اکثر این قابها یا صحنهها، کاربردی در روابط علت و معلولی ندارند و فقط به قصد میخکوب کردن مخاطب ساخته شدهاند، بعد از گذشتن چند لحظه هم فراموش میشوند. آنها فقط ثابت کنندهی حضور موجودی شرور در فیلمهای ترسناک هستند. ضمن این که اغلب فیلمهای ترسناک فراطبیعی یا همان Supernatural Horror Movies با محوریت خانههای جن زده از این نوع غافلگیریها استفاده میکنند و کمتر در زیرژانرهای دیگر سینمای وحشت مانند ترسناکهای روانشناسانه، خبری از این نوع صحنهها است. در پایان ذکر این نکته ضروری است که عکسهای مربوط به هر فیلم، قابی از همان سکانس مورد اشاره است تا شما به درک بهتری از سکانس مورد بحث برسید.
کارگردان: جاناتان دمی
بازیگران: جودی فاستر، آنتونی هاپکینز و تد لوین
محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«سکوت برهها» داستان کارآگاه زنی از ادارهی اف بی آی به نام کلاریس است که مجبور میشود در یک جامعهی مردسالار، مسئولیت حل یک پروندهی آدمربایی را بر عهده بگیرد. او برای رسیدن به آدمربا، باید با جنایتکار باهوشی روبهرو شود که در یک تشکیلات فوق امنیتی زندانی است و البته تمایل بسیاری به آدمخواری دارد. زن از موانع مختلف میگذرد و در نهایت پس از پشت سر گذاشتن زخمهای عمیق روحی و جسمی، موفق میشود که مکان مخفی شدن آدمربا را پیدا کند. سکانس مورد بحث ما هم همین سکانس وارد شدن کارآگاه به خانهی مرد آدمربا است. جانی داستان پس از اطلاع از لو رفتن خانهاش، تمامی چراغها را خاموش میکند، در حالی که خودش دوربین دید در شبی بر چشم دارد. بوفالو بیل یا همان آدمربا، میلی جنونآمیز به آزار و اذیت زنان دارد و همین هم ضربان قلب ما را بالا میبرد. آن چه که در برابر مامور اف بی آی قرار دارد، تاریکی محض و بیپایان است. او میداند که بوفالو بیل جایی آن بیرون در کمین نشسته، اما نمیداند کجا. اما من و شمای مخاطب خوب میدانیم. چرا که فیلمساز مدام به نمای نقطه نظر او قطع میکند که از پشت سر مواظب زن است و آرام به او نزدیک میشود. در نهایت درست در لحظهای که بوفالو اسلحهاش را آماده میکند که گلولهای به پشت سر کارآگاه شلیک کند، صدای آماده شدن اسلحه به کمک زن میآید، بازمی گردد و سریعتر شلیک میکند. گلولهها تن قاتل را میشکافند و با عبور از بدنش، باعث شکسته شدن پنجرهها میشوند. نوری به درون میتابد و بر تاریکی پیروز میشود.
کارگردان: دنی بویل
بازیگران: کیلیان مورفی، نائومی هریس
محصول: ۲۰۰۲، انگلستان
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
روایت پساآخرالزمانی فیلم «۲۸ روز بعد» از آنجا آغاز میشود که فردی پس از ۲۸ روز از کما خارج میشود. در این مدت تمدن بشری بر اثر ویروسی از بین رفته و نسل بشر به زامبی تبدیل شده است. حال این مرد باید در جستجوی راهی برای نجات باشد. اما او نمیداند که به چه کسی میتواند اعتماد کند و به که نه. فیلم «۲۸ روز بعد» یکی از تحسین شدهترین فیلمهای ژانر وحشت در دو دههی گذشته است و این از جایی ناشی میشود که فیلمساز داستانی پر افت و خیز را در فضایی مناسب و با شخصیتهایی پرداخت شده، تعریف میکند. و برخلاف بسیاری از فیلمهای زامبی محور، فقط روایتگر تلاش عدهای انسان برای فرار از دست این موجودات شوم نیست، بلکه نمایانگر سویهی تاریک وجود انسان در نبود حاکمیت قانون هم هست. کمتر پیش میآید که فیلمسازی بتواند بدون نمایش دادن هیچ چیز ترسناکی، مخاطبش را حسابی بترساند. گفته شد که فیلمسازها برای ساختن یک سکانس ترسناک درست و حسابی، پیشزمینهای میسازند. اما در این جا دنی بویل از پیشزمینهی ذهنی مخاطب استفاده کرده و با حذف یک عنصر از قابش، یعنی مردم، سکانسی وحشتناک و غیر قابل باور ساخته است. او میداند که همه عادت دارند مرکز شهر لندن را جایی شلوغ ببیند. یا راهروها و اتاقهای بیمارستان را پر از پرستار و مریض و مراجع، تصور کنند. حال حذف همهی اینها و قرار گرفتن مردی در مرکز قاب، که هیچ ایدهای از چرایی این خلوتی ندارد، منجر به شکلگیری یکی از نمادینترین سکانسهای ترسناک تاریخ سینما شده است.
کارگردان: استنلی کوبریک
بازیگران: جک نیکلسون، شلی دووال و دنی لوید
محصول: ۱۹۸۰، آمریکا و انگلستان
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
«درخشش» داستان رفتار جنونآمیز نویسندهای است که برای رسیدن به تنهایی و دوری از جامعهی خشمگین، به همراه خانوادهاش به هتلی تابستانی، در فصل زمستان پناه میبرد تا بتواند از این آرامش استفاده و آخرین کتابش را تمام کند. اما این سکوت و سکون تبدیل به سفری دورنی میشود که مرد را با تاریکترین قسمت درون خودش آشنا کرده و توان مقاومت را از او میگیرد. وقتی جنون بر تمام روان او چیره شد، به شکلی دیوانهوار به دنبال زن و فرزندش به راه میافتد تا آنها را بکشد. تصور میکنم همه حداقل تصویر جک نیکلسون در سکانس مورد نظر را یک بار دیدهاند، حتی اگر موفق به تماشای خود فیلم نشده باشند. جک نیکلسون با آن بازی معرکه در نقش نویسنده، به دنبال زنش با بازی شلی دووال، در راهروهای پر پیچ و خم هتل راه میافتد و او را تهدید میکند. زن که در راهر به شکلی دیوانهوار میدود و چاقوی بلندی هم در دست دارد، به یک دستشویی پناه برده و در را روی خود میبندد. اما نویسنده از پا نمیشنیند و کماکان زنش را تهدید میکند، در حالی که مدام جنونش فزونی مییابد. مرد که کفری شده، تبرش را بلند کرده و مدام به در ضربه میزند و تلاش میکند آن را بشکند. دوربین به درون دستشویی میرود و چهرهی زن را نشان میدهد که با حالتی نزار، فریاد میزند و درخواست کمک میکند. چهرهی خاص شلی دووال در این جا به کمکش میآید تا این درماندگی را به خوبی از کار دربیاورد و مخاطب را با خود همراه کند. بالاخره سوراخی ایجاد میشود، مرد سرش را به آن میچسباند و اعلام حضور میکند: جانی اینجاست! سپس دستش را برای باز کردن در، از همان سوراخ رد میکند. در این لحظه زن از چاقویش استفاده و دست مرد را شدیدا مجروح میکند. صدای نزدیک شدن یک ماشین از بیرون از هتل، حواس مرد را به سمت دیگری میکشاند.
کارگردان: جان کارپنتر
بازیگران: جیمی لی کرتیس، دونالد پلیسنس
محصول: ۱۹۷۸، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«هالووین» و قاتل نقابدارش امروزه به تصویر کلیشهای و اصلی زیرژانر اسلشر تبدیل شدهاند. در واقع هر فیلمی که پس از این شاهکار جان کارپنتر ساخته شده و به زیرگونهی اسلشر تعلق دارد، با واسطه یا بیواسطه در حال ادای دین به «هالووین» است. تصویر جوان بلند بالایی که چاقویی در دست دارد و نقابی وحشتناک به چهره زده، آشناترین تصویر برای مخاطب جدی سینمای اسلشر است. به همین دلیل میتوان مایک مایرز قاتل سنگدل این فیلم را نماد سینمای اسلشر نامید. در این جا، مایک پس از فرار از آسایشگاه، به دنبال دختری به نام لوری به راه میافتد تا او را بکشد. پدر دختر، مردی است که میخواهد خانهی دوران کودکی مایک را که از زمان آغاز جنایتهای او خالی مانده، بفروشد. لوری پس از چند تعقیب و گریز و فرار از دست مایک و البته فرو کردن چاقویی در گردن او، به سمت طبقهی بالای خانه میدود و از دو کودک وحشت زدهای که در آن شب مسئول نگهداری از آنها است، میخواهد که به درون حمام بروند و در آن جا پنهان شوند. لوری تصور میکند که ممکن است مایک را کشته باشد اما دوباره صدای راه آمدنش را میشنود. لوری به درون اتاق میرود و خودش را در کمد لباس پنهان میکند. اما مایک خیلی زود او را پیدا کرده و دوباره حملهور میشود. لوری گیرهی لباسی را از جا کنده و آن را درون چشم مایک فرو میکند. این اتفاق باعث میشود که آن دو با هم درگیر شوند و لوری در حین درگیری از مایک میخواهد که تسلیم شود و چاقویش را رها کند. مایک ناگهان چاقو را رها کرده و لوری تصور میکند که او را از پای درآورده است. در این میان لوری بلند شده از مایک دور میشود. اما مایک ناگهان دوباره جان گرفته و به سمت لوری که آمادگی ندارد، حمله میکند.
کارگردان: ریدلی اسکات
بازیگران: سیگورنی ویور، تام سکریت و جان هارت
محصول: ۱۹۷۹، آمریکا و انگلستان
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
یک کشتی فضایی در حال بازگشت به زمین است. در این میان پیامی مبنی بر کمک به سفینه ارسال میشود و هوش مصنوعی سفینه برای رمزگشایی از پیام، سرنشینانش را از خواب بیدار میکند. سرنشینها که تصور میکنند به زمین رسیدهاند، متوجه میشوند که تازه نیمی از راه را پیموده و هنوز تا مقصد فاصلهی زیادی دارند. آنها مسیر سفینه را به سمت محل مخابرهی پیام کج میکنند و روی سیارهای فرود میآیند. در حین فرود سفینه دچار سانحه میشود و افراد برای تعمیر آن مجبور به خروج میشوند. در این میان معلوم میشود که آن پیام رمزدار نه درخواست کمک، بلکه پیام اخطار به افراد سفینه بوده و موجودی در کمین است که تمام گروه را از بین ببرد. پس از اتفاقات بسیار تمام اهالی سفینه به دورن آن بازگشتهاند. در حالی که از حضور یک موجود عجیب و غریب حسابی ترسیدهاند. در این میان یکی از فضانوردان که قبلا دچار حادثهای با یک موجود فضایی شده، دچار دل درد میشود و خود را به آب و آتش میزند؛ انگار چیزی از دورن وجودش را میخورد. دیگران در تلاش هستند که بفهمند مشکل او چیست اما مرد از درد به خود میپیچد و نمیتواند خودش را کنترل کند. ناگهان یک موجود بیگانه شکم مرد را میشکافد. دوربین ریدلی اسکات ناگهان یک نمای درشت از این اتفاق میگیرد و فوران خون و بیرون آمدن بیگانه را با جزییات نمایش میدهد. مرد در حالی که ضجه میزند، جان میدهد و بیگانه هم به دنبال دیگران به راه میافتد؛ کار او تازه شروع شده و قرار است که یک به یک از دیگران قربانی بگیرد. روزی یکی از طرفداران جدی فیلم در مصاحبهای گفته بود که پس از دیدن این صحنه، دیگر نمیتواند هیچ دل دردی را تحمل کند. چرا که همیشه تصور میکند که شاید موجودی بیگانه درون شکمش لانه کرده و قصد بیرون زدن دارد.
کارگردان: آلفرد هیچکاک
بازیگران: آنتونی پرکینز، جنت لی و ورا مایلز
محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلمهای بسیاری در تاریخ سینما، به نمایش کشته شدن آدمی به وسیلهی شخصی چاقو به دست پرداختهاند. گاهی این سکانسها تاثیرگذار از کار درآمده و گاهی هم به چیزی معمولی تبدیل شده است. اما هیچگاه هیچ سکانس قتلی با چاقو، مخاطبش را چنین مجبور به چشم گرداندن از پرده و چسبیدن دستهی صندلی سینما نکرده است. آن چه که باعث شده چنین تاثیری ایجاد شود، هماهنگی کامل قابها، تدوین، نورپردازی و موسیقی گوشخراش و به شدت درست و تاثیرگذار برنارد هرمن است که مخاطب را با سکانسی غریب روبهرو می کند. داستان فیلم از جایی شروع میشود که زنی از رییس خود پولی میدزدد تا بتواند به مرد محبوبش برسد. او از شهر خارج شده و به متلی میرسد که مرد جوان خوش برخوردی آن را میگرداند. مرد از این میگوید که در این متل تنها است و با مادرش در ساختمانی پشت آن جا زندگی میکند. زن شبانه هوس حمام رفتن میکند. ناگهان پردهی حمام کنار رفته و پیرزنی با صورتی ضدنور ظاهر میشود. پیرزن چاقویی در دست دارد و به زن حمله میکند. ضربات متعدد چاقو تن زن را میشکافد. در حالی که با هر بار بالا و پایین رفتن آن جسم نوک تیز، صدای سازهای زهی ارکستر برنارد هرمن اوج میگیرد و هیچکاک هم مدام بین چهرهی درد کشیدهی زن و صورت ضدنور پیرزن چاقو به دست، کات میزند. همهی این کاتها، با بالا و پایین رفتن چاقو و البته اوج و فرود صدای موسیقی هماهنگ است. زن میمیرد و هیچکاک ناگهان کف حمام را نشان میدهد، در حالی که مایعی غلیظ در حال فرو رفتن در چاه آن است. دوربین هیچکاک لحظهای روی سوراخ چاه مکث میکند. برخی در زمان اکران فیلم ادعا کردهاند که در حین نشان دادن کف حمام و جاری شدن خون، توانستهاند سرخی خون حاضر در آن جا را ببینند؛ آن هم در یک فیلم سیاه و سفید. فارغ از این که این موضوع به لحاظ فیزیکی امکان پذیر نیست، اما نکتهای را نمایان میکند؛ آن نکته هم تاثیرگذاری بیش از حد این سکانس بر مخاطب خود است.
کارگردان: رومن پولانسکی
بازیگران: میا فارو، جان کاساوتیس
محصول: ۱۹۶۸، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
از آن سکانسها که مو بر تن آدم سیخ میکند. کمتر پیش آمده که جنون زنی چنین تاثیرگذار بر پرده نقش ببندد، زنی که در میانهی راه خواستن و نخواستن فرزندش گرفتار آمده و آن چه که میبیند را باور ندارد. این درماندگی، این گیر کردن در آستانه، از او انسانی ساخته که هم باید با شر نهفته در وجودش رو در رو شود و هم آن را مانند بخشی از ماهیتش بپذیرد. مهیب شاید کلمهی مناسبی برای توضیح دادن این سکانس باشد. زنی بعد از بارداری مدام کابوس میبیند و تصور میکند که بچهاش مشکلی دارد. به نظر میرسد که عدهای از اطرافیانش هم چنین باوری دارند. آنها معتقد هستند که فرزند او، همان دجال است و در نتیجهی آمیزش شیطان با زن به وجود آمده. رومن پولانسکی تمام مدت روان زن را چنان آشفته نمایش میدهد که مخاطب تصور میکند همهی این موارد زاییدهی خیال او است و حقیقت ندارد. این زن فقط دچار اضطراب ناشی از آغاز یک زندگی تازه و حاملگی است و همه چیز بعد از زایمان و عادت کردن به شرایط تازه درست میشود. هر چه به وضع حمل زن نزدیک میشویم این موضوع که او فرزندی شیطانی را حامله است، قوت میگیرد. زن پس از وضع حمل به خانه بازمی گردد. خانه را پر از همان افرادی میبیند که به او از شیطانی بودن فرزندش گفتهاند. انگار همه نگهبانان و خادمان آن کودک تازه متولده شدهاند. رزمری به سمت کودکش میرود. او از دیدن چشمانش وحشت میکند و خطاب به دیگران می گوید که: چشمان فرزندش چه مشکلی دارد؟ یکی جواب میدهد که او فرزند شیطان است و چشمانش به پدرش رفته. رزمری با حالتی پریشان به سمت شوهرش که در آن جمع حاضر است، آب دهان پرتاب میکند؛ انگار شوهر هم از ملازمان دجال است. ناگهان و بعد از کلی کلنجار به سمت گهواره میرود، آن را با محبت تکان میدهد و برای کودکش لالایی میخواند. بالاخره او فرزند رزمری هم هست، حتی اگر پدرش شیطان باشد. رومن پولانسکی در تمام مدت، تصویری از کودک نشان نمیدهد.
کارگردان: ویلیام فریدکین
بازیگران: الن برنستین، لی جی کاب، مکس فون سیدو و جیسون میلر
محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
بساط جنگیری در خانهی زنی بیپناه پهن است و دو کشیش بر بالین دختر حاضر شدهاند. جن ترسناک ماجرا هم دیگر علاقهای به پنهان ماندن ندارد و تمام وجود دخترک را تسخیر کرده و کاملا خود را به نمایش گذاشته است. دختر بیچاره که میتواند در شرایط دیگری نمادی از معصومیت و پاکی باشد، تبدیل به هیولایی شده که دو مرد اهل عبادت را عملا به زانود در آورده و مادری را تا آستانهی جنون پیش برده است. پدر مرین (مکس فون سیدو) به محض رسیدن به خانهی مورد نظر به پدر کاراس (جیسون میلر) دربارهی قدرت این جن شیطانی هشدار میدهد و او را از خطرات پیش رو آگاه میکند. در حین آیین جنگیری، شیطان تسخیرکنندهی دخترک روی پدر کاراس تمرکز میکند و او را بابت مرگ مادرش سرزنش میکند. کاراس به شیطان میگوید که او مادرش نیست و مادرش مدتها است که مرده. جدال کلامی میان آنان ادامه پیدا میکند و جن در هر لحظه قدرتش را به آن دو نشان میدهد. مثلا زمانی مایعی لزج و سبز رنگ از دهان دختر خارج پرتاب میکند یا تخت را چنان تکان میدهد که در توان دختری با آن جثه نیست. اما لحظهی اصلی زمانی فرا میرسد که جن تسخیر کننده، گردن دختر را عملا میشکند. در میانهی این مجادلهی کلامی، دخترک به فرمان جن، پشتش را به هر دو میکند. در حالی که صدایی از ته گلویش بلند میشود، ناگهان سرش به طور کامل میچرخد، بدون آن که بدنش تکانی بخورد. حال تمام اندام دخترک پشت به دو کشیش داستان است جز سرش که به سمت آنها است و پوزخندی هم بر لب دارد. حال دو کشیش میدانند که با چه شیطانی سر و کار دارند و اگر چارهای نیاندیشند، آن دختر را برای همیشه از دست خواهند داد و مادری را داغدار خواهند کرد. نبرد دو طرف وارد مرحلهی تازهای میشود.