خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «دنبال چی میگردی دخترم؟ او؟ خب «حاج علی محمد قربانی»، یک آدم معمولی بود. خیلی معمولی. مثل بقیه. ظاهرش؟ قد بلند. چهار شانه. با محسانی پُر و سفید و لبخندی که همیشه به پهنای صورت روی لبهایش باز بود. زندگی میکرد. نفس میکشید. غذا میخورد. نماز میخواند. روزه میگرفت. مسجد میرفت. از بازار میآمد. رانندگی میکرد. اتفاقا پستهای مدیریتی هم داشت و دستش به دهنش میرسید. خداوند هم از زینت دنیا به او آقا «حسین» و «مجتبی» و «محمد»اش را بخشیده بود. پیرمرد، چیزی کم نداشت. نه اسم و رسم و نه زار و زندگی را. احترام و بزرگی و عزت و همهی خوبیهایی که دل یک بزرگمرد بخواهد، یک جا داشت اما بیقرار بود. همیشه بیقرار. انگار یک درد ریشهدار مدام روی دل آبی آسمانیاش چنگ میانداخت و مچالهاش میکرد.»
حاج خانم استکان چای را بین دستانش گرفت و چشمهایش را روی هم انداخت: «اصلا اهل هیاهو نبود. خودش را درگیر این من را دید و آن ندید نمیکرد. حاجی خیلی فکور و اهل سبک سنگین کردن بود. یک مرد عملیاتی. همیشه در حال جهاد نظامی و فرهنگی و اقتصادی. با مدیران بالادست خیلی رفت و آمد داشت اما تاثیری نمیگرفت و تازه وضعیت زندگیمان از زیردستهایش هم سادهتر بود. سرش میرفت نمیتوانستی مجبورش کنی حتی برای حق خودش هم که شده، از بیتالمال استفاده کند. میگفتم: «حاجی، این بندگان خدا که مهمون محل کار شمان، چرا خودت پذیرایی میکنی؟» اما کوتاه نمیآمد و برای پذیرایی از مهمانان محل کارش هم از جیب خودش هزینه میکرد. افتخارش هم این بود که هیچوقت از منزل سازمانی استفاده نکردیم.»
پیر دل نازک
نفس عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد: «دست خودش نبود. خیلی دل نازک بود. به دست تنگها خیلی توجه نشان میداد. کافی بود بفهمد یکی از زیر دستهایش مشکلی پیدا کرده یا بیمار شده؛ یک تنه میافتاد دنبال کارها تا مشکلش را حل کند. یک روز که آمده بود خانه دیدم صورت ماهش زرد شده. رنگ و رو نداشت. لبهایش خشک خشک بود. هر چقدر اصرار کردم چیزی نمیگفت. من برایش ناهار گذاشته بودم و همراهش برده بود اما با فشارِ افتاده برگشت و لام تا کام حرف نمیزد. بعدها فهمیدم غذایش را به یک بندهی خدا که همیشه سر راهش را میگرفته و با حاجی سلام و علیک و درد و دل میکرده میبخشیده و چون سر شلوغ بوده بدون غذا میمانده و از وقت کار برای تهیه غذا نمیزده.»
صدای بوق ممتد ماشینی از توی کوچه آمد و حرفها را از دهن انداخت. حاج خانم پنجره را بست و روسریاش را مرتب کرد: « یادش به خیر. سال اولی که حاجی معاون حراست شهرداری اهواز بود گفت میخواهد برای خانمهای همکارش به مناسبت تولد حضرت زهرا (س) هدیه بخرد. خیلی خوشحال شدم. گفت باید کمکم بدهی. از خدا خواسته قبول کردم و یک سری هدیه خریدیم. وقتی هدیههای خانمهای قسمت خودش را دادیم گفت: «حاج خانم، به یه خواهر دیگه هم باید هدیه بدیم. ایشون از هموطنای مسیحی ما هستن که تو بایگانی اداره مشغولن» راستش را بخواهی یک خرده مردد شدم. ترسیدم آن خانم از کارمان خوشش نیاید یا حتی عصبانی بشود. آخه مسلمان که نبود. با مِن و مِن به حاجی گفتم: «این خانم یه وقت از دستمون ناراحت نشه که تولد حضرت زهرا (س) براش هدیه بردیم» حاجی با همان آرامش همیشگیاش خندید و گفت: «نه. فکر نمیکنم ناراحت شن. مگه نه اینکه حضرت زهرا (س) سیدهی نساء عالمین هستن؟ خودشونم مهرشونو تو دل این خواهرمون میزارن. مطمئنم خوشحال میشه»
میدانی چی شد؟ حدس حاجی درست بود. آن خانم بیاندازه از هدیه حاجی خوشحال شد و مرتب تشکر میکرد. ارتباط دوستانهای شکل گرفت. حتی چند سالی که حاجی در شهرداری مشغول خدمت بود، عیدهای کریسمس برای آن خانم هدیه تهیه میکردیم، البته دوست مسیحی ما هم برای جبران محبتهای حاجی، عید نوروز برای ما هدیه میگرفت. خیلی مجذوب رفتار و اخلاق حاجی شده بود.»
پشیمان میشوی
حاج خانم بلند شد. تربت کربلا را از سجاده درآورد و به چشمهایش کشید: «یادگار آن سفر است. آخرین سفر کربلای حاجی شهریور ماه سال نود و چهار بود. شرایط سفر رفتن را نداشتم اما حاجی یک نفس اصرار میکرد: «حاج خانم. نه نیار. شاید این آخرین فرصتی بود که تونستیم با هم سفر بریم. بعد پشیمون میشی ها» دلم لرزید. نگاهش کردم. اشک توی چشمهای قشنگاش حلقه بسته بود. یک استکان چای برایش ریختم و گفتم همسفرت هستم. خیلی خوشحال شد. صورتش درخشید. وسایلمان را جمع و جور کردیم و راهی شدیم. شب آخر که کربلا بودیم، آخرهای مراسم وداع کاروان، حاجی گفت با خانمها نروم. بمانم. کارم دارد.
نشستیم توی بینالحرمین. نگاهش کردم. تسبیح را بین انگشتهایش میچرخاند و به سرخی پرچم گنبد امام حسین (ع) خیره شده بود. حاجی به حرم زل زده بود و من به حاجی. نمیتوانستم از صورتش دل بکنم. سفیدی محاسنش ریشه دوانده بود. حاجیِ من خیلی پیر شده بود و من خیلی عاشقش بودم. مِهرش توی رگهایم جاری بود. توی سالهایی که گذشته بود از گل نازکتر به من نگفت و از گل نازکتر به حاجی نگفته بودم. حاجی آن روز و توی آن قطعه از بهشت، ساکت نشسته بود و تسبیح میگرداند و من هز میبردم. بعد از چند دقیقه خودش سکوت را شکست: «حواست هست حاج خانم؟» سرم را چند بار آرام بالا و پایین آوردم و منتظرش ماندم ببینم چه میگوید. یکهو منغلب شد. بغض کرد و وسط بینالحرمین ایستاد. لبهایش میلرزید و با دستهایش به حرم اباعبدالله (ع) و حضرت عباس (ع) اشاره میداد: «به جون این دو برادر بزرگوار قسمات میدم رضایت بدی تا برم سوریه»
انگار آب سرد روی سرم ریخته باشند. خشکم زد. دستهایم بی حس شد. زبانم گرفته بود. خجالتزدهی شهدای کربلا بودم؛ نه رویم میگرفت بگویم نه و نه دلم میآمد بگویم آره. با قسم دادنش دهنم را بست. آن هم اینجا و وسط بینالحرمین. سرم را انداختم پایین و گفتم: «وقتی گفتی جان دو برادر، دهنم را بستی حاجی» حاجی به هق هق افتاد. روضهی غربت حضرت زینب (س) را برایم خواند و با هم گریه کردیم. وقتی بلند شدیم تا برگردیم دستم را گرفت. صدایش میلرزید: «من آدم خوبی نیستم حاج خانم. میدونم شهادت لیاقت میخواد. ولی از اینکه مرگم بر اثر تصادف یا توی بستر باشه میترسم» نگاهش کردم. چشمهایش پر از التماس بود. دستم را تا نزدیکی حرم آقا اباعبدالله (ع) کشید و با شرمندگی سرش را روی سینهاش انداخت: «برای زیارت وداع که داری میری داخل برای شهادت منم دعا کن» و سرم را بوسید. من آن روز با حال غریبی وارد حرم آقا شدم. تمام تنم میلرزید و از آقا خواستم که حاجی به آرزویش برسد. گفتم امشب بدون برات شهادت برنمیگردم! این را از امام حسین (ع) خواستم و همان جا از حاجی دل کندم. همان جا. کنار گنبد شش گوشه.»
کاش برود و برگردد
حاج خانم چادرش را روی سرش کشید و مثل ابر بهار به گریه افتاد. یک تکه کوه بود که شانههایش زیر چادری مشکی میلرزید. نزدیکش نشستم. آه سردی کشید و چادرش را صاف کرد: «نقشه را میبینی؟ هنوز دلم نمیآید از دیوار جدایش کنم. نقشهی سوریه است. حاجی عملیاتهای سوریه را روی نقشه به بچهها نشان میداد. از وقتی متوجه شده بود ایران، مستشار به سوریه اعزام میکند بیخبر رفت و اعلام آمادگی کرد. هر چقدر گفتیم «حاجی، شما زمان جنگ، دِینتو به اسلام ادا کردی» هر چقدر اصرار کردیم «الآن وقت استراحتته» اما نشنیده میگرفت. دلش به ماندن نبود. اینجا برایش شده بود قفس تنگی که نفسش را میگرفت. خصوصا وقتی خبر نزدیک شدن تکفیریها به حرم بی بی زینب کبری (س) را شنید دیگر نتوانست صبوری کند. روی سینهاش میکوبید و میگفت: «نمیزاریم زینب (س) یه بار دیگه به اسیری بره» اما سپاه به خاطر مسؤولیتی که داشت در اعزامش امروز و فردا میکرد. خودش فهمیده بود از کجا آب میخورَد؛ رویم سیاه اما ته دلم نتوانستم از حاجی دل بکنم. وقتش که رسید، دست و دلم لرزید. گفتم کاش نرود. وقتی هم التماس کرد گفتم کاش برود اما لااقل برگردد.»
به طرف عکس حاجی گردن چرخاند و دستش را به پیشانیاش کشید. اشکها امانش را بریده بود و میخواست صبوری کند: «بالاخره بعد از کلی کش و قوس، حاجی مهر نود و چهار راهی شد سوریه. پنجاه روز آنجا بود و من پنجاه روز و إن یکاد میخواندم برایش. مرتب با ما تماس داشت. تا اینکه اولهای آذر بود که برگشت اهواز. یک ماهی با ما ماند. خیلی عوض شده بود. همیشه منقلب بود. من توی آشپزخانه مشغول کارها بودم و حاجی روبهروی تلویزیون نشسته بود که اخبار سوریه و پیشروی داعشیها پخش شد. حاجی رنگ به رنگ شد. بلند شد و نشست. نشست و بلند شد. رفت توی اتاق. آمد بیرون. ذکر گفت. قرآن را باز کرد. آشوب بود. دو تا استکان چای تازه دم ریختم و نشستم کنارش: «بسم الله بگو حاجی. طوری شده؟» بعد به خیال اینکه با شوخی حالش را بهتر میکنم گفتم: «نکنه دلت برا سوریه تنگ شده؟» خیلی جدی شده بود. چشمهایش را روی هم انداخت و سرش را چپ و راست کرد: «شما هم اگه مظلومیت زنها و بچههای سوری رو میدیدی مثل من آروم و قرار نداشتی حاج خانوم» چی باید میگفتم؟»
ـ دل کندین حاج خانم؟
تسبیح فیروزه از دستش افتاد: «هی دختر جان. دل نمیتواند از حاجی کنده شود. دل با حاجی است. از شش دی نود و چهار که رفت تا همین الآن که زیر سایهی قاب عکسش نشستهام و دارم با تو قصهاش را میگویم. بخواهم هم نمیتوانم یادم برود. آره. ساعت چهار پرواز داشت. دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشید. حوالی ساعت یک ظهر از سر کار برگشت خانه. دویدم به استقبالش: «کارات انجام شد حاجی؟ مشکلی نبود؟» خیلی آرام و خونسرد نشست روی مبل: «نه، مشکلی نبود چون مسؤولیت شرکت رو تحویل دادم!» با تعجب ایستادم روبهرویش: «چی؟ تحویل دادی؟» خندید: «الآن احساس راحتی میکنم حاج خانم. اجازه بده میز و صندلی ریاست بمونه برای کسانی که به اون علاقه دارن. من هیچ علاقهای به پست و مقام نداشتم و ندارم»
پرچم ایران
حاجی ماندنی نبود. نباید اصرار میکردم. بلند شدم کولهاش را از کمد دیواری درآوردم تا وسایلش را جمع و جور کنم. یکهو سایهاش ایستاد بالای سرم. پرچم ایران توی دستش بود: «این پرچمو هم تو کولهام بزار حاج خانم!» گفتم: «وا! حاجی، پرچم ایرانو کجا میبری؟» سرش را با غرور بالا برد: «با خودم میبرمش تا هر کجا که وارد شدیم، عزت و اقتدار ایران همراهمون باشه» همانطور هم شد دخترم. حاجی بعد از آزادی شهرهای نبل و الزهرا از چنگ داعشیها، همان پرچم را روی زمین باز کرد و سجده کرد. پرچم را پهن کرده بود و به آن بوسه میزد.»
ـ موقع خداحافظی خاطرتون هست؟
انگشتهایش را توی هم مچاله کرد و چشمهایش را بست: «موقع رفتن مثل جوان بیست ساله شاد و شنگول شده بود. کولهاش را گذاشتم روی دوشش. خندید: «ببین حاج خانم، اگه همین الآن بگی نرو نمیرم» اخم کردم: «چطور میتونم بگم نرو؟ فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) رو چی بدم؟ برو حاجی. تو رو به خدا و حضرت زینب (س) سپردمت» رفت توی آسانسور و با خنده برایم دست تکان میداد. درِ آسانسور که بسته شد طاقت نیاوردم. آمدم از راه پلهها بدوم دنبالش که حاجی خودش با زور درِ آسانسور را باز کرد و دوباره با خنده برایم دست تکان داد و رفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم اما آنقدر همانجا گریه کردم که زیر پایم سست شد و افتادم زمین.»
چشم حاج خانم
دستمال کاغذی را روی چشمهایم کشید و سرم را بغل کرد: «میدانم چی میخواهی بپرسی. اشکهایت را پاک کن مادر. حاجی رفت که خنده از صورت دخترانش نیفتد. بخند مادر. بخند تا با ذوق و افتخار از حاجی بنویسی. سرت را بالا بگیر دخترم. دل حاجی هیچوقت به اشک رضا نمیداد. اشکت را پاک کن تا بگویم.»
ـ چشم حاج خانم
دستم را گرفت، لبهایش میلرزید: «عملیات از دوازده بهمن شروع شده بود. اما من چند روزی میشد از حاجی بیخبر بودم. از گوشه و کنارها هم شایعه شده بود که حاجی اسیر شده. تا اینکه تلفن زنگ خورد. حاجی بود. از خوشحالیِ شنیدن صدایش گریهام گرفته بود. نفسم را به زور جمع و جور کردم و گفتم: «حاجی انشاالله کی برمیگردی؟» چند ثانیه سکوت کرد. صدای تیر و داد و فریاد میآمد. گفت: «اینجا خیلی کار داریم حاج خانم. شهرا باید پاکسازی شه. بعدا میام» بعدِ این همه مدت زنگ زده بود. نمیخواستم تماس قطع شود. گفتم: «آخه حاجی، من پدر و مادر ندارم. یتیمم. تو برای من همه کسی. من اول خدا و بعد تو رو دارم» حاجی گفت: «نه حاج خانم. اینطور نگو. همه کس شما خداست. من عاشق تو و بچهها هستم اما خدا و اهلبیت رو بیشتر از شما دوست دارم» بعد هم شروع کرد به توصیه که اگر برنگشتم اینطور باش و آنطور نباش اما گوشهایم سنگین شده بود. خانه دور سرم میچرخید. چشمهایم سیاهی میرفت و تلفن که قطع شد جان من هم رفت.
من ماندم و چشم به راهی. از نوزدهم بهمن هم شایعه شهادت حاجی کل شهر را پر کرد اما سپاه تایید نمیکرد. هر روز میمردم و زنده می شدم. خواب و خوراک نداشتم. تماس پشت تماس. انتظار و امید. پنجاه نفر از فامیل برای سلامتی حاجی گوسفند نذر کرده بودند تا اینکه ظهر روز جمعه آب پاکی را ریختند روی دستم. با پسرم حسین تماس گرفتند. پیکر حاجی روی تپههای طاموره پیدا شده بود. همان نوزدهم بهمن، حاجی همراه چند نفر از همرزمانش برای پاکسازی و عملیات به «تپههای الطاموره» در اطراف شهر «الزهرا» میروند. حاجی با شجاعت جلو میرفته و منطقه دست تکفیریها بوده. تا اینکه داعشیها با تیر مستقیم حاجی را میزنند. بدن حاجی چهار شبانهروز روی تپه میماند اما آتش داعشیها آنقدر سنگین بوده که خودیها نمیتوانند نزدیک بروند. حاجی با بیسیم و تبلت و موبایل و تجهیزات به فاصلهی پنج شش متر کنار سنگر تکفیریها روی زمین میافتد اما به قدرت خدا از چشم داعشیها در امان میمانَد. به حسین گفتند بیست و سوم بهمن عملیات میکنند و بدن حاجی را از روی تپه میآورند پایین. میدانی چی دیدند؟ بدن حاجی عطر خوش میداد. چهار روز توی خاک و خون و زیر خورشید بود اما زخمهایش معطر بود.
حسین گوشی را قطع کرد و دستهای من را گرفت: «مامان! بابا کربلایی شد. بدن بابا رو برگردوندن. میگن بوی خوش میده» دو سه بار گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» توی چشم پسرهایم نگاه میکردم و میگفتم: «همهی ما از خداییم و به سوی خدا برمیگردیم. پدر شما حیات طیبه داشت. پدر شما دائم الوضو بود؛ زور خون و خاک و خورشید به عطر خوش بدنش نرسید. پدر شما ...» من به حاجی خیلی وابسته بودم دخترم. ما سال شصت ازدواج کردیم و من تمام این سالها آرزو میکردم خدا مرگم را زودتر از حاجی قرار بدهد. من عاشق حاجی بودم. تحمل دنیای بدون او را نداشتم. اما حیف بود حاجی توی بستر بمیرد. شهادت اجر حاجی بود. و من از حاجی دل کندم. پسرم خبر شهادتش را آورد و من روبهروی درِ آسانسور ایستاده بودم و به حاجی نگاه میکردم. وقتی درش را با زور باز کرد و برای آخرین بار خندید. وقتی برایم دست تکان داد و رفت. وقتی که نمیدانم چرا به جای «انشالله به سلامت برگردی» ناخودآگاه گفتم: «دیدار به قیامت!» من روبهروی درِ آسانسور نشسته بودم و حاجی با خنده برایم دست تکان میداد!» من روبهروی آسانسور نشسته بودم و حسین با گریه دستهایم را گرفته بود و میگفت: «مامان! مامان! نگام کن. مامان تو رو خدا نگام کن. میشنوی چی میگم؟ بابا کربلایی شد. حاجی به آرزوش رسید. حاجی کربلایی شد.»
پایان پیام/