درحالیکه جهان، روز جهانی افراد دارای معلولیت را در سوم دسامبر جشن میگیرد، زندگی این افراد هنوز بهطور کامل برای همگان روشن نیست. هلن آدامز کلر نمونهای قدرتمند از فردی نابینا و ناشنوا بود که در طول زندگی چشمگیر خود توسط عزم، سختکوشی و تخیلش توانست بر سختیها پیروز شود. او با غلبه بر شرایط سخت و با پشتکار فراوان، به یک نویسنده، فعال حقوق بشر و فردی مشهور و جهانی تبدیل شد.
کلر شخصیتی ماندگار را به تصویر میکشد که با ارادهای منحصربهفردش و علىرغم محرومبودن از نعمتهای بینایی، شنوایی و گویایی توانست به بهترین وجه با محیط اطراف خود فعالانه ارتباط برقرار سازد و حتی به درجات بالای علمی دست یابد.
در پایتخت ایالات متحده، یک مجسمه برنزی از کلر هفت ساله در کنار پمپ آب وجود دارد که با الهام از تصویری از نقطه عطف واقعی در زندگی او ساخته شدهاست.
هلن در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در شهر توسکومبیا در شمال غربی آلاباما بهدنیا آمد. پدر او، آرتور کلر، کاپیتان بازنشسته ارتش و سردبیر روزنامهای محلی بهنام آلابامای شمالی بود و مادرش، کیت کلر، زنی جوان و تحصیلکرده بود. کلر اولین دختر آرتور از کیت بود و او دارای دو برادر ناتنی دیگر نیز بود.
خانواده کلر ثروت خاصی نداشتند، بیشتر آن را در جنگهای داخلی از دست دادهبودند و درآمد متوسط خود را از مزرعه پنبه کسب میکردند.
کلر با حواس بینایی و شنوایی بهدنیا آمد و بهقدری باهوش بود که از شش ماهگی شروع به صحبت و از یک سالگی شروع به راه رفتن کرد. او هنگامی که ۱۹ ماهه بود به بیماری مبتلا شد که پزشک خانواده آن را تب مغزی نامید. ماهیت واقعی این بیماری هنوز یک راز است و برخی کارشناسان معتقدند که این بیماری ممکن است مخملک یا مننژیت باشد.
چند روز پس از شروع تب، مادر کلر متوجه شد که دخترش نسبت به حرکات و صداها واکنشی نشان نمیدهد. او حواس بینایی و شنوایی خود را از دست دادهبود.
هلن فوقالعاده باهوش بود و سعی میکرد از طریق لمس، بوییدن و چشیدن محیط اطرافش را درک کند. او روش محدودی برای ارتباط با همراهانش داشت و توسط زبان اشاره میتوانست علامتهایی را برای برقراری ارتباط اختراع کند.
با اینحال در این مدت متوجه شدهبود که افراد دیگر خانواده به روش دیگری باهم ارتباط برقرار میکنند و هنگامی که متوجه حرکت لبهای آنها میشد احساس خشم میکرد.
او در این مدت بسیار وحشی و سرکش شدهبود و هنگام عصبانیت شروع به لگد زدن و جیغ کشیدن میکرد. برخی افراد خانواده معتقد بودند که او باید در پرورشگاه بزرگ شود.
کلر بعداً در زندگینامه خود نوشت:
«نیاز به ارتباط برخی مواقع آنقدر ضروری میشد که این سرکشیها روزانه و گاهی هر چند ساعت اتفاق میافتادند.»
با وجود اینکه او فشار زیادی را به پدر و مادرش وارد میکرد، مادر هلن همچنان امیدوار بود و سختکوشانه دنبال راهی برای تربیت او میگشت.
آن سالیوان در سوم مارس ۱۸۸۷ و هنگامی که تنها بیست سال داشت به تاسکومبیا آمد تا معلم هلن کلر شود. کلر از این روز هفت سالگیاش با عنوان تولد روح خود یاد میکند.
آن فارغالتحصیل مدرسه نابینایان پرکینز بود. در مقایسه با هلن، آنه نمیتوانست دوران کودکی و تربیت متفاوتی داشتهباشد. او دختر مهاجران فقیر ایرلندی بود و در ۱۴ سالگی وارد مدرسه پرکینز شد.
با وجود اینکه سالیوان از مشکلات جدی بینایی رنج میبرد تحت عملهای بسیاری قرار گرفت و بیناییاش تا حدی بازسازی شد.
موفقیت او با هلن داستانی قابلتوجه است و توسط فیلم معجزهگر برای مردم شناختهشدهاست.
سالیوان با تکنیکهای توسعهیافته توسط ساموئل گریدلی هاو در پرکینز آموزش دیدهبود. وی بهعلت اراده قوی خود انتخاب شد، زیرا زنان جوان کمی میتوانستند چنین شرایطی را با کودکی سرکش تحمل کنند.
خشم هلن، سالیوان را نیز تحتالشعاع قرار داد و سالیوان نمیتوانست باوجود خانوادهای که فرزندشان را لوس بار آورده بودند او را کنترل کند. درنتیجه یک هفته پس از ورود اجازه گرفت تا هلن را از خانه اصلی بیرون کند و با او در کلبه مجاور زندگی کنند.
آن کار خود را برای آموزش هلن با نشانههای دستی و هجی کردن حروف در دست کودک آغاز کرد. او امیدوار بود که به هلن بیاموزد اشیاء را با حروف مرتبط کند و پس از هجی هر حرف، شیء مرتبط را به دست او میداد.
هلن بهسرعت یاد گرفت که حروف را درست و بهترتیب بسازد. اما همچنان نمیدانست که یک کلمه را مینویسد یا کلمات وجود دارند. او کلمات زیادی را به روش غیرقابل درک مینوشت و از این بازی با انگشت لذت میبرد.
لحظه معروفی که سالیوان آب را بر روی دست وی پمپاژ و کلمه آن را برایش املا کرد، هلن اولین کلمهاش را آموخت. سیگنالها آن لحظه در ذهن هلن معنی پیدا کردند و او بهسرعت و با لمس اشیا دیگر حروف آنها را درخواست میکرد.
او بعداً درباره آن لحظه نوشت:
«ناگهان هشیاری مهآلودی احساس کردم. گویی چیزی فراموش شده بود، هیجانزده بودم و بهنوعی راز زبان برایم آشکار شد. در آن زمان می دانستم که "w-a-t-e-r" به معنای چیز جالب و شگفتانگیزی است که روی دست من جریان دارد. آن کلمه روح مرا بیدار کرد، به او نور، امید و شادی داد و آزادش کرد. همهچیز یک نام داشت و هر اسمی فکر جدیدی را بهوجود میآورد. وقتی به خانه برگشتیم، به نظر میرسید که هر شیئی که لمس میکردم سرشار از زندگی بود.»
هلن اولین نوشته خود را هفت روز قبل از اتمام هفت سالگیاش کامل کرد. او سریع به تسلط بر حروف الفبای دستی و دستگاه چاپ برجسته خوانندگان نابینا ادامه داد و در خواندن و نوشتن مهارت پیدا کرد. با وجود اینکه در دستخط هلن بسیاری از حروف گرد مربعی بهنظر میرسید، از خوانایی خوبی برخوردار بود.
در ماه مه سال ۱۸۸۸، سالیوان کلر را به مدرسه نابینایان پرکینز، در بوستون برد. جایی که دنیای جدیدی از دوستیهای هلن آغاز شد. او توانست با کودکان نابینا ارتباط برقرار کند و به بازی آنها بپیوندد. او درباره این دیدار نوشت:
«آه، چه خوشبختی! برای صحبت آزادانه با بچههای دیگر، برای اینکه در این دنیای بزرگ احساس کنید که به جایی تعلق دارید.»
پس از آن دیدار کلر تقریبا هر زمستان را به تحصیل در پرکینز میگذراند. او زبان فرانسه، حساب، جغرافیا و موضوعات دیگر را مطالعه کرد. کتابخانه کتابهای برجسته و پرندگان و حیوانات موزه لمسی از جمله مکانهای ویژهای بود که موردعلاقه هلن قرار گرفت.
هلن در سال ۱۸۹۰ و زمانی که ده ساله بود، ابراز تمایل کرد که صحبت کردن را بیاموزد. سالیوان وی را به دیدن سارا فولر در مدرسه ناشنوایان بوستون برد و فولر برای ۱۱ جلسه به او آموزش داد. پس از آن، سالیوان خودش به هلن آموزش میداد. بااینحال هلن در طول زندگیاش از صدای گفتاری خود که درک آن سخت بود ناراضی بود.
کلر در مورد روزهای بعدی که با سالیوان داشت نوشت:
«من کاری انجام ندادم جز اینکه با دستانم کاوش کردم و نام هر شیئی را که لمس میکردم را یاد گرفتم. و هر چه بیشتر با چیزها کار میکردم و نام و کاربرد آنها را یاد میگرفتم، احساس شادی بیشتری به جهان پیدا میکردم و اعتماد بهنفسم بیشتر میشد.»
نزدیکی رابطه هلن و سالیوان منجر به اتهاماتی شد که مدعی بودند ایدههای هلن متعلق به خودش نیست.
هلن هنگامی که ۱۱ سال داشت، داستانی بهعنوان هدیه برای تولد آناگنوس، مدیر مدرسه پرکینز، نوشت که پادشاه یخی نام داشت. او با خوشحالی داستان را در مجله فارغالتحصیلان پرکینز منتشر کرد اما بعد متوجه شد که این داستان بسیار شبیه به داستانی است که قبلاً منتشر شدهبود.
بهنظر میرسد که کلر نسخه اصلی را ماهها قبل خواندهبود و داستان را با حافظه خود بازسازی کردهبود. او معتقد بود که این داستان ساخته خودش است. اتهام سرقت ادبی برای دختر ۱۱ ساله و معلمش بهقدری ناراحتکننده بود که آن دو پرکینز را ترک کردند و دیگر برنگشتند.
تواناییهای شگفتانگیز هلن و مهارتهای منحصربهفرد معلمش مورد توجه الکساندر گراهام بل و مارک تواین، دو غول فرهنگ ایالات متحده قرار گرفت. تواین و بل که از دوستان و حامیان هلن و آن بودند، به دفاع از آنها پرداختند و درباره تهمت سرقت ادبی ابراز تأسف کردند. تواین درباره کلر اظهار داشت:
«دو شخصیت جالب قرن نوزدهم، ناپلئون و هلن کلر هستند.»
خوشبختانه هلن بعدها پرکینز را بهخاطر تجربه ناخوشایندش بخشید و در سال ۱۹۰۹، بسیاری از کتابهای بریل را به کتابخانه آنجا اهدا کرد.
هلن از کودکی مصمم بود که به دانشگاه برود. او در سال ۱۸۹۰، سخنرانی در مدرسه ناشنوایان بوستون را آغاز کرد و ۲۵ سال زحمت کشید تا صحبت کند و دیگران بتوانند او را درک کنند. وی در آنجا بر روی بهبود مهارتهای ارتباطی خود کار کرد و دروس منظم آکادمیک را مطالعه کرد.
در سال ۱۸۹۶ او در مدرسه زنان جوان کمبریج که مدرسهای مقدماتی برای زنان بود شرکت کرد تا برای کالج رادکلیف آماده شود. داستان هلن برای عموم مردم شروع به شناختهشدن کرد و او نیز شروع به ملاقات با افراد مشهور و بانفوذ کرد. دوستی هلن با مارک تواین از آن زمان آغاز شد و تواین او را به دوستش هنری راجرز معرفی کرد.
راجرز یکی از مدیران شرکت استاندارد اویل بود و بهقدری تحت تاثیر انگیزه و اراده کلر قرار گرفت که موافقت کرد هزینه تحصیل او در کالج رادکلیف را بپردازد.
بنابراین هلن در پاییز ۱۹۰۰ وارد رادکلیف شد و اولین فرد ناشنوایی بود که مدرک لیسانس هنر را از این دانشگاه دریافت میکرد. هلن درحالیکه هنوز دانشجو بود، حرفه نویسندگی که در طول زندگیاش ادامه یافت را آغاز کرد.
سالیوان در تمام مدت همراه او بود و مانند چشم هلن عمل میکرد. اما چشمان او نیز از مطالعه زیاد آسیب میدید و مشکلات چشمی همچنان سالیوان را آزار میداد. با وجود اینکه سالیوان تا زمان مرگش به کار در کنار شاگردش ادامه داد، پولی تامسون در آن زمان بهعنوان منشی به آنها پیوست و این وظیفه را بهعهده گرفت. کلر در ۲۴ سالگی فارغالتحصیل شد.
زندگینامه هلن توسط خودش و هنگامی که هنوز دانشجو بود نوشتهشد. این اثر با نام داستان زندگی من در سال ۱۹۰۳ منتشر شد. هلن آن را با کمک سالیوان و میسی، شوهر آینده سالیوان، نوشت.
این زندگینامه به ۵۰ زبان ترجمه شد و تا امروز نیز در دست چاپ است. محتوای آن خاطرات و تحول کلر از کودکی تا دانشجویی را پوشش میدهد.
از دیگر آثار منتشرشده هلن میتوان به خوشبینی، جهانی که در آن زندگی میکنم، آهنگ دیوار سنگی، بیرون از تاریکی، دین من، صلح در رویداد، معلم آن سالیوان میسی و درب باز اشاره کرد. وی علاوهبر اینها بهطور مکرر با مجلات و روزنامهها همکاری میکرد.
کتاب سه روز برای دیدن درباره داستان سه روز آخریست که کلر بینا بود و می توانست ببیند. قسمتی از کتاب بهاین صورت بهتحریر درآمده:
«نیمه شب، مهلت موقتی من برای دیدن خاتمه خواهد یافت و شب ابدی دوباره به من نزدیک خواهد شد. طبیعتاً در آن سه روز کوتاه، همه چیزهایی را که میخواستم ببینم، ندیده ام. تنها مادامی که تاریکی دوباره به سمت من هجوم میآورد، متوجه میشوم چه چیزهایی را ندیدم. اما ذهنم آنقدر با خاطرات باشکوه پر خواهد بود که زمان کمی برای تأسف و پشیمانی دارم. از آن به بعد لمس هر شیئی خاطره پرشوری را به یادم خواهد آورد.»
آرشیو هلن کلر حاوی بیش از ۴۷۵ سخنرانی و مقاله است و موضوعاتی مانند ایمان، ظهور فاشیسم در اروپا، انرژی اتمی و پیشگیری از نابینایی را دربر میگیرد. او برای تهیه دستنوشتههایش از ماشین تحریر بریل استفاده کرد و سپس آنها را بر روی ماشین تایپ معمولی کپی کرد.
پس از اتمام کالج، کلر تصمیم گرفت تا بیشتر درمورد جهان و اینکه چگونه میتواند به بهبود زندگی دیگران کمک کند بیاموزد.
هلن ابتدا خود بهعنوان یک نویسنده میدید، او از طریق کلمات تایپشده با آمریکاییها و درنهایت با سراسر جهان ارتباط برقرار کرد.
کلر از دوران کودکی به دفاع از حقوق افراد ضعیف پرداخت و از مهارتهای نویسندگی خود برای بیان حقیقت استفاده میکرد.
او به دخالت ایالات متحده در جنگجهانی اول اعتراض کرد و بهعنوان یک سوسیالیست متعهد به دفاع از حقوق کارگران پرداخت. کلر همچنین مدافع خستگیناپذیر حق رای و کنترل بارداری ناخواسته زنان و اتحادیه آزادیهای مدنی آمریکا بود. او در سال ۱۹۲۴ به بنیاد نابینایان پیوست و بیش از چهل سال در این سازمان برای حمایت و آموزش افراد کمبینا و نابینا تلاش کرد.
کلر از بیمارستانهای جانبازان و سربازان بازگشته از وظیفه از جنگ جهانی دوم بازدید میکرد و پیام ایمان و قدرت او در روح افراد مجروح طنینانداز میشد.
هلن علاوهبر حمایت از نابینایان داخلی، به فکر رفاه نابینایان در کشورهای فقیر و جنگزده نیز بود. تواناییاش در کار با رهبران جهان او را به سفیری موثر در سراسر جهان تبدیل کرد. هلن یکی از اعضای اولین هیئت مدیره صندوق امداد جنگ نابینایان بود و در کمیپنهای زیادی برای افزایش آگاهی، پول و حمایت از آنان شرکت کرد.
او همچنین مرکزی را بهعنوان مرکز ملی هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا و ناشنوا تأسیس کرد.
بلافاصله پس از فارغالتحصیلی، کلر به عضویت حزب سوسیالیست درآمد که به احتمال زیاد بهدلیل دوستی او با جان میسی بود. وی بین سالهای ۱۹۰۹ و ۱۹۲۱ چندین مقاله درباره سوسیالیسم نوشت و مجموع آنها را با عنوان خارج از تاریکی منتشر کرد.
مطبوعات در بیشتر عمر کلر، شجاعت و هوش او را میستودند. اما پس از اینکه او دیدگاههای سوسیالیستی خود را بیان کرد، باتوجه به ناتوانیهایش مورد انتقاد قرار گرفت. یکی از روزنامهها نوشت که اشتباهات او ناشی از محدودیتهای آشکار در رشدش است. رسانهها معتقد بودند تمام نوشتههای هلن تحت تاثیر معلم و اطرافیانش است و او باتوجه به تجربیات محدودش اندیشهای از خود ندارد.
هلن کلر درمورد تاثیر سالیوان در زندگیاش گفتهاست:
«مهمترین روزی که در تمام زندگیام به یاد دارم، روزی است که معلمم، آن منسفیلد سالیوان، نزد من آمد. وقتی تضاد بیاندازه بین دو زندگی را که به هم متصل میکند در نظر میگیرم، متعجب میشوم.»
معلم هلن، سالیوان در طول زندگی خود یک بار ازدواج کرد، اما از هلن جدا نشد و او را به خانه خود آورد. این وضعیت مدتی بعد باعث جدایی سالیوان از همسرش شد. سالیوان که تا آخرین سالهای زندگی خود هلن را همراهی میکرد، در نهایت بر اثر بیماری در سال ۱۹۳۶ میلادی از دنیا رفت.
شعر زیر توسط کلر، در وصف و گرامیداشت یاد معلم خود سروده شدهاست:
به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود را بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و روح مرا رهایی بخشید.
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم میکوبیدم. حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری، ریسمانی شد در دستانم، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعلهور شد.
معنای تاریکی را نمیدانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم.
او در طول زندگی خود، افتخارات بسیاری را برای قدردانی از دستاوردهای خود دریافت کرد. از جمله آنها میتوان به مدال خدمات برجسته تئودور روزولت در سال ۱۹۳۶، مدال ریاست جمهوری آزادی در سال ۱۹۶۴، و انتخاب و دعوت به تالار مشاهیر زنان در سال ۱۹۶۵ اشاره کرد.
کلر مدرک دکترای افتخاری را از دانشگاه تمپل و هاروارد و دانشگاههای گلاسکو و اسکاتلند دریافت کرد. او همچنین بهعنوان عضو افتخاری موسسه آموزشی اسکاتلند انتخاب شد.
هلن در سال ۱۹۶۱ میلادی چند بار دچار سکته مغزی شد و سالهای پایانی عمر خود را در خانهاش واقع در ایالت کانتیکت گذراند. او سرانجام در تاریخ ۱ ژوئن ۱۹۶۸ میلادی فقط چند هفته قبل از تولد ۸۸ سالگی اش هنگام خواب درگذشت.
او آخرین حضور عمومی بزرگ خود را در سال ۱۹۶۱ در نشست بنیاد بین المللی لاینز کلاب در واشنگتن دی سی انجام داد. در آن جلسه، او جایزه بشردوستانه لاینز را به خاطر یک عمر خدمت به بشریت و الهام بخشیدن به تصویب بنیاد بینالمللی لاینز کلاب از حفاظت بینایی و کمک به برنامههای نابینایان دریافت کرد.
خاکستر هلن در کنار همراهانش، آن سالیوان میسی و پولی تامسون، در کلیسای جامع سنت جوزف قرار داده شد.
نماینده آلاباما در مراسم یادبود عمومی هلن گفت:
«او یکی از معدود نامهای جاودانهای است که برای مردن به دنیا نیامدهاند و زنده خواهد ماند. روحش پس از مرگش و تا زمانی که جهان بتواند بخواند و داستانهایی از زنانی تعریف شود که به دنیا نشان میدهند هیچ مرزی برای شجاعت وجود ندارد، ماندگار است.»
سؤالات متداول درباره هلن کلر
کلر با کمک معلمش آن سالیوان الفبای دستی را یاد گرفت و می توانست با املای انگشت ارتباط برقرار کند. ظرف چند ماه کار با سالیوان، دایره لغات کلر به صدها کلمه و جمله ساده افزایش یافت.
او در سال ۱۹۵۳ نامزد جایزه صلح نوبل شد.
هلن هرگز ازدواج نکرد، البته او بعداً از این موضوع پشیمان شد و اظهار داشت که اگر میتوانست ببیند اول از همه ازدواج میکرد.
او علاوه بر انگلیسی، به زبان فرانسوی، آلمان و بریل هم مسلط بود.
هلن از نه سالگی با کمک معلم خود سالیوان، شروع به یادگیری صحبت و لب خوانی کرد و مهارتش را با گذشت زمان گسترش داد.