خبرگزاری فارس از اصفهان،عطیه توسلی ؛ دخترم یک ساله ام را لباس صورتی پوشاندم و موهایش را بستم، به سمت در راه افتاد و با اشاره فهماند که بیرون برویم، بغلش کردم و گفتم «داریم میریم مهمونی»، همسرم باتعجب گفت: مهمونی؟! کجا؟! جایی قرار نبود بریم! گفتم: مگر نمیخواهیم بریم جشن؟! با خنده گفت: آهان! مهمونی امام زمان، بریم که دیر نشه.
سوار ماشین که شدیم، گرم صحبت بودیم اما دخترم بالا پایین میپرید و بیرون را نشان میداد، دیدم اشارهاش به چراغانیهای نمازخانه مجتمع است، یک پارچه هم نصب شده بود، « السلام علیک یا اباصالح المهدی » دو سه تا بچه دور و بر نمازخانه میدویدند و بازی میکردند، جلوی در، یک گاز کوچک بود که دیگ کوچکی روی آن گذاشته بودند و چند بسته رشته و نخود و لوبیا روش بود، با خودم گفتم عجب جشن تولدی، عجب آقایی، چقدر خاطرخواه.
سر در مغازهها پر بود از پارچه و بنر و پرچم رنگی و چراغانی، خیابانها خیلی شلوغ بود، شربت و چایی و کیک و شیرینی پخش میکردن، گاه گاهی هم دود و بوی اسفند و کندور به مشام میرسید، یکدفعه صدای بلندی شنیدیم، شوهرم صدا زد، آسمون را نگاه کنید، نور افشانی بود، سبز و زرد و قرمز بود که آسمان را نقاشی میکرد، دخترم از ذوق جیغ میکشید و دست میزد و بالا پایین میپرید، با خودم گفتم عجب جشن تولدی، عجب آقایی، چقدر خاطرخواه.
داخل کوچه ماشین را پارک کردیم و پیاده قدم زدیم،نزدیک امام زاده خیلی شلوغ بود، کنار پیادهرو چند نفر جمع شده بودند، یک میز کوچک قابلمه و پارچ و لیوان، شیرکاکائو میدادند، پسربچهای حدودا ۱۰ ساله سینی را برده بود کنار خیابان و به ماشین ها تعارف میکرد: «بفرمایید، عیدتون مبارک»، داشتیم نگاه میکردیم که پیرمردی به دو سه تا از نوجوانها صدا زد:« برای این خانم و آقا شیرکاکائو بیارید» گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم، چند قدم رفته بودیم که برگشتم و دوباره نگاه کردم، بالای میز کوچک، بین تیر برق و درخت پارچهای که بته بودند نظرم را جلب کرد، «یا اباصالح المهدی ادرکنی» صدای مولودی میآمد: «ایران کشور امام زمانه، این مردم ساکن عشق آبادند».
کمی جلوتر به امام زاده رسیدیم، خیلی شلوغ بود، دو تا دیگ بزرگ سمنو گذاشته بودند، یک نفر داشت مولودی میخواند و مردم دست میزدند، صدای باندها به گوش میرسید «میخوام همه تلاشمو بکنم دنیا صاحبالزمانی بشه / حالا اینقده اسمتو صدا میزنم تا اسمت یه روز جهانی بشه»، با خودم گفتم عجب جشن تولدی، عجب آقایی، چقدر خاطرخواه.
آن طرف خیابان دیوار پر از پارچه و بنر بود، چند جوان ایستاده بودند و صحبت میکردند و میخندیدند ، چند دیگ بزرگ با تعداد زیادی بستههای رشته و نخود و لوبیا کنار پیادهرو چیده بودند، صدایی به گوشم رسید، «نذر سلامتی و تعجیل فرج آقاست» دوباره از آن طرف خیابان صدا بلند شد، مجری اعلام کرد:« اجرای گروه سرود دختران حاج قاسم » عجب اسمی عجیبیه حاج قاسم، وقتی اسمش میاد، بغض و گریه و شادی و غرور و افتخار و حسرت و امید و انتقام با هم حس میشه.
دوباره راه افتادیم، داخل کوچه هم شلوغ بود همینطور که قدم میزدیم، به یک کوچه باریک رسیدیم، یک مغازه کوچک و دوباره یک میز کوچک و شربت، یک ضبط قدیمی هم گذاشته بودند و میخواند« گل نرگس بیا بیا»، چند قدمی که دور شدیم جلوی یک خانه میز گذاشته بودند و دود اسفند به آسمان میرفت، چند دختر بچه دبستانی هم شربت و کیک یزدی تعارف میکردند، معصومیت چشمانشان آدم را به خشوع میآورد، وقتی سینی کیک یا شربتشان تمام میشد، با ذوق داخل خانه میدویدند و سینی پر میآوردند و دوباره: «بفرمایید، عیدتون مبارک».
با خودم گفتم عجب جشن تولدی، عجب آقایی، چقدر خاطرخواه.روبروی این بچهها، یک خانه سهطبقه بود، در پارکینگ را آذین بسته بودند و صدای مولودی به گوش میرسید، آش پخته بودند و چایی و اسفند هم به راه بود، هر بچهای که رد میشد، یک بادکنک هدیه داشت، داخل پارکینگ را فرش کرده بودند و خانمها نشسته بودند، برای بچهها هم بساط نقاشی و جایزه پهن بود دختر سهساله شان با بادکنک میدوید و بازی میکرد، آقای صاحبخانه از شوهرم پرسید بادکنک چه رنگی بیارم و بیمعطلی شنید، صورتی.
خانم صاحبخانه یک قاب کوچک آورد:«کاردستی دخترمه ، باهم درست کردیم، هدیه برای دختر گلت» گرفتم و تشکر کردم، خیلی ساده بود ولی چه حس عجیبی داشت هدیه دوستداشتنی بود، ناگهان تابلو داخل پارکینگ نظرمو جلب کرد، شهید علیاکبر بردال، جوانی که هنوز ریش کاملی هم نداشت، برادر صاحب خانه بود، پرسیدم مدافع حرم بودن؟ گفتند: نه دفاع مقدس، هنوز هم مفقود الاثر است.
داشتم فکر میکردم شهید مهمان این جشن است یا صاحب مجلس و چه زیبا که عکس این فداکاری ها زینت جشنمان شده تا یادمان نرود این آرامش و امنیت و دین و مذهب را مدیون چه کسانی هستیم که با صدای بلندی از جا پریدم، دخترم بادکنکش را ترکاند و بغض کرده بود، صاحبخانه آمد و یک مشت بادکنک جلوی ما گرفت، اینبار سبز برداشتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم، با خودم گفتم عجب جشن تولدی، عجب آقایی.
پایان پیام/63126/