خبرگزاری فارس اصفهان؛ قرار بود این گزارش روایتی از سفرم به سرزمین آسمان پس از یکسال دوری باشد و حتی مقدمه آن را در روزهای قبل از سفر آماده کرده و از این نوشته بودم که این روزها مدام زیر لب زمزمه میکنم «راهی میشم به سوی خاک آسمونی که داره عطر مهربونی...»
از ذوقی نوشته بودم که قرار است بعد از یکسال دوری، جسم و روحم را راهی معراجالشهدا کنم تا بازهم عهدی تازه با آنها ببندم... از این نوشته بودم که قرار است شب نیمه شعبان را در سرزمینی سپری کنم که قدمگاه مردان آسمانی بوده... اما تقدیر برایم اتفاق دیگری رقم زد؛ هرکس که میفهمید جا ماندم میگفت همین که نیت آمدن داشتی زیارت به اسمت نوشته شده و ناراحت نباش ولی همه میدانیم که این حرفها تعارفی بیش نیست، تعارفهایی که سعی میکنیم بیلیاقتیهایمان را به اسم آن جا بزنیم...حرف در این باره زیاد دارم و داستانش، خود یک گزارش جدا میخواهد و شاید روزی درباره آن نوشتم.
از این جا ماندنها بگذریم؛ تلخ بود و هنوز هم هست ولی نمیخواهم بیلیاقتی من باعث شود که حس و حال سفری به بلندا و عظمت راهیان نور ثبت نشود و برای ثبت این لحظات تصمیم گرفتم به سراغ کسی بروم که سال گذشته مرا برای رفتن به سفر هوایی کرد و با گفتن خاطراتش کاری کرده بود که از حدود سه ماه قبل سفر وقتی حتی رفتن یا نرفتنمان مشخص نبود، پای ماندن در اصفهان را نداشتم.
زمان مصاحبه را هماهنگ میکنم و مثل همیشه تشنه شنیدن خاطراتش از سفر راهیان نور هستم؛ روبرویش مینشینم و سؤالاتی که شاید مدتها در ذهنم رژه میرفت را با خودم مرور میکنم و بالأخره مصاحبه شروع میشود؛ صحبتش را از اولین تجربه حضور در یادمانهای دفاع مقدس شروع میکند: اولین تجربهام مربوط به دوران دانشآموزی است که همراه خانوادهام مسافرت نوروزی رفتیم.
همان دقایق اول مصاحبه خاطراتی که برایم لذتبخش است شروع میشود و همانطور که دستانم را زیر چانه گذاشتهام با ذوق گوش میدهم، میگوید: سال ۱۳۹٠ اولین تجربه راهیان نور دانشجوییام بود و در آن سال حضور در این اردو فرصت خوبی بود تا هم با فضای مناطق عملیاتی و هم با دوستان دانشجو آشنا شویم.
**نباید بیسیمی بی شارژ میماند
انگار که خاطرهای شیرین به یاد آورده باشد خندهای بر لبانش جای میگیرد و ادامه میدهد: در سال اول مسؤول شارژ بیسیم بچهها بودم و تقریبا هرشب تا صبح بیدار بودم تا این بیسیمها شارژ شود، از طرفی استرس داشتم که شخصی بیسیمها را برندارد و از سمتی باید مراقب بودم تا بیسیمی بیشارژ نماند؛ تعداد پریز برقها کم بود و در محل اسکان باید نوبت شارژ میگرفتم تا بتوانم بیسیمها را به شارژ بزنم، به یاد دارم یک شب در اردوگاه شهید باکری هرچه تلاش کردم، داخل خوابگاه جای شارژ پیدا نکردم، با مسؤول اردوگاه صحبت کردم و قرار شد به اتاق نگهبانی بروم.
پارسال که در اردوی راهیان نور دانشجویی شرکت کردم، بیسیم خادمین را میدیدم اما هیچوقت فکر نمیکردم پشت این بیسیمها چنین خاطراتی جا گرفته باشد.
پس از حدود ۱۰ سال از آن سال گذشته اما هنوز حتی تک تک لحظات قبل از اردو را با جزئیات به یاد دارد و این نکته را از صحبتهایش متوجه میشوم: حال و هوای خوبی بر فضای دانشگاه قبل از اردو و حدود ۱ ماه مانده به پایان سال حاکم بود؛ غرفههایی در نقاط مختلف دانشگاه ایجاد میشد، نمایشگاههایی را با حال و هوای یادمانها کنار سلف اختران بینشان و مصلی الغدیر دانشگاه برپا میکردیم و در چند نقطه از دانشگاه غرفههای ثبتنام ایجاد میشد و خلاصه شور و حال خاصی اسفندماه در دانشگاه حاکم میشد.
با حسی عجیب که بر صدایش حاکم است میگوید: راهیان نور فضای خوبی دارد و تا شخصی در اردوی راهیان نور دانشجویی شرکت نکند این حس و حال را درک نمیکند.
دوست داشتم بیشتر از خاطرات او بشنوم و برای همین میپرسم کمی از چالشهای سفر بگویید و اینطور میشنوم: قبل از اعزام کاروان یکی از دانشجویان به دفتر ما آمد و پیشنهاد داد معراجالشهدا را در برنامه قرار بدهیم اما چون پیش از اردو شناسایی انجام نشده بود ما مخالفت کردیم ولی اتفاق غیر منتظرهای افتاد، روز اول باران عجیبی شروع به باریدن کرد و باعث شد برنامه کاروان تغییر کند، روز دوم طبق برنامه باید صبح منطقه عملیاتی فتحالمبین و فکه را میرفتیم و بعدازظهر هم در دهلاویه برنامه داشتیم اما باران شدید آن سال باعث شد فکه و فتحالمبین حذف شود و علیرغم اینکه برنامهریزی نکرده بودیم برای اولین بار کاروان دانشگاه اصفهان مهمان شهدا در معراجالشهدای اهواز شود.
او ادامه میدهد: جالب بود وقتی به معراجالشهدا رسیدیم باران قطع و برنامه خیلی خوبی هم برگزار شد و خلاصه معراجالشهدا در برنامه کاروان دنشگاه برای سالهای بعد هم قرار گرفت.
در میان شنیدن این صحبتها بهیاد خاطرات پارسال و صحبت همسفرمان ننه حسن (مادر شهید حسن حجاریان) میافتم که میگفت: «یکی از سالها وقتی با کاروان راهیان نور دانشگاه اصفهان به معراج رفتیم با خودم گفتم خدایا، میشود روزی یکی از این شهدا برای من باشد» و چندین ماه بعد زمانی که به او اعلام کردند پسرش پیدا شده، متوجه میشود که حسن یکی از شهدای گمنام حاضر در معراج الشهدا در همان روز بوده است.
او ادامه میدهد: در کنار معراج، دوکوهه را خیلی دوست دارم و اگر میخواستم نقطه دومی برای زندگی انتخاب کنم آنجا را انتخاب میکردم.
و اینطور سخنانش را پایان میدهد: نقشآفرینی اصفهانیها در دوران دفاع مقدس ویژه است؛ اصفهانیها در تمام عملیاتها حضوری پرشور داشتند، در عملیات خیبر شهید همت، در شلمچه و کربلای ۵ حاج حسین خرازی، آزادسازی خرمشهر حاج احمد کاظمی و... این موارد هویت ما و باعث افتخار است و میتوان گفت اصفهان بدون این موارد هیچ است؛ همچنین وقتی به بانوان نگاه میاندازیم آنها نیز نقشی بیبدیل داشتند که ارزشمند است و امید است همه ما در این مسیر عالم و عامل باشیم.
مصاحبه تمام میشود اما هنوز یادآوری خاطراتی که حتی خودم آنها را نچشیدهام برایم شیرین است؛ در حال قدم زدن در گلستان شهدا و مرور این خاطرات بودم که به ذهنم میرسد با یکی از دوستانم که زائر راهیان امسال بود هم صحبت کنم، بر سر مزار شهیده فاطمه سادات طالقانی ۳ ساله به ساجده پیام میدهم و زمان مصاحبه را هماهنگ میکنم و با کمی تأخیر تماس میگیرم؛ میگوید اصلا قرار است درباره چه صحبت کنیم و وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم استقبال میکند: سال قبل اولین تجربه راهیان نورم بود و اولین دغدغهام این بود که خانوادهام را برای رفتن راضی کنم چون دوست داشتم فضایی که رزمندگان در آنجا نفس کشیده و به شهادت رسیدند را درک کنم و بعد از رفتن هم به این درک رسیدم.
**از گرمازدگی زائران تا بارشهای بیوقفه
او میگوید اولین باری که قرار بود راهیان را تجربه کنم خادم هم بودم و اینطور صحبتش را ادامه میدهد: پارسال از شدت گرما، زائران گرمازده میشدند و باید با وجود این شرایط آرامشمان را حفظ و بچهها را آرام کنیم، امسال هم شرایط خادمی سخت اما کاملا متفاوت از سال قبل بود چون بر خلاف سال قبل با بارش مواجه بودیم و اکثر یادمانها گِلی بود.
ساجده حال و هوای روزهای قبل از سفر را اینطور توصیف میکند: قبل از راهیان نور تلاش کردیم برنامهها طبق روال قبل و بهتر انجام شود و به همین دلیل از مدتی قبل از سفر ثبتنام خادمان را آغاز کردیم و با فراخوانی که دادیم حدود ۸۰ نفر برای خادمی ثبتنام کردند؛ ۸ اتوبوس داشتیم و در هر اتوبوس خادمان انتظامات، تدارکات، رسانه، فرهنگی و مسؤول اتوبوس حاضر بودند.
**قرار نبود به دهلاویه و چذابه برویم اما...
اما انگار شیرینیهای این سفر به قدری زیاد است که این سختیها و چالشها به حاشیه میرود: شهید محوری اردوی امسال شهید چمران بود و ما خادمین اصرار داشتیم دهلاویه را هم در برنامهمان داشته باشیم اما در برنامه نبود و غصه عجیبی در دلمان بود؛ در میان سفر بهدلیل بارشهای مناطق قرار شد به دهلاویه برویم و آنجا معتقد بودم دهلاویه و شهید چمران ما را به سمت خود میکشیدند.
ساجده با ذوقی عجیب تعریف میکند: از طرفی چذابه هم در برنامه نبود اما شرایط طوری رقم خورد که به آنجا هم رفتیم و متوجه شدیم شهید حسن حجاریان در همانجا شهید شده و ننه حسن همانجا برای ما روایتگری کرد و لحظات فوقالعادهای بود.
و اینگونه صحبتش را به پایان میرساند: همیشه این نگرانی را دارم که نکند یک روزی دانشجو نباشم و نتوانم در این سفر حضور پیدا کنم؛ حرفهای زیادی دارم اما نمیتوانم آنها را در کلمات جای بدهم...
در این لحظات حس و حالم دقیقا مثل آخرین جملات ساجده است؛ حرفهای زیادی دارم که وسعتش فراتر از کلمات است و شاید همراه با حسرتی که امسال بر دلم باقی ماند، روزی مجالی برای نوشتن آنها نیز پیدا کنم.
پایان پیام/۶۳۱۲۵/ح