خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: زدم به شانهاش و کلافه گفتم: «همیشه به شما حسودیام میشود!» خندید و دستم را گرفت: «چرا؟» گفتم: «آدمی که سر سال نو، حظ بردن از آن همه دشت و کوه و شکوفههای گیلاس را رها کند به امان خدا و بیاید اینجا، وسط این همه خاک و تانک، یعنی یک جورهایی به بالا وصل است دیگر» نشست روی رملها و چادرش را روی سرش کشید: «شاید هم سالهاست از بالا قطع شده و آمده تا دوباره دنبال بهانهای برای وصال بگردد» گفتم: «گیرم که اینطور باشد، اما انصافا دل کندن از بهار آسان نیست، لااقل از بهارِ«شیت» با آن همه جانداریاش؛ اینجا آخر چی گیرت میآید؟ ببین، چادرت هم خاکی شده، چادرت را بتکان»
بغضش ترکید. چادرش را بوسید و یکهو، بیهوا، روضهی مادر خواند.
عطیهی بیست و هشت ساله کنار من و بقیهی دخترها بود اما توی خودش نبود. میخواست بیرون بزند از زار و زندگی. خسته بود از تمام رنگهایی که عمق نداشت. و یک بغض، ته صدایش رسوب کرده بود. بغضی که دلم را در طول تمامِ سفر راهیان نوریمان میلرزاند و به دلیل درست و درمانی برایش نمیرسیدم.
از شیت آمده بود؛ بهشتی از توابع بخش چورزق شهرستان طارم در استان زنجان؛ روستایی همیشه بهار در قلب کوهستان. به قول خودش: «روستای ما مثل نگینی سبز بود که وقتی از دست بهار توی دامن کوهستان افتاد، عطر شکوفههای گیلاسش همهی زنجان را مست کرد!» عطیه از روستایی دور آمده بود با غمی دورتر. با چشمهایی آبی که روی خاکهای سرزمین سیمهای خاردار، دیوانهوار دنبال آسمان میگشت.
از چشم خدا افتاده بودم
هر کسی در گوشهای به خلوتی دچار شده بود. چشمها فرو افتاده و اشکآلود. لبها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلبها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیمهای خاردار و شهدا را به سیمهای خاردار قسم میداد! دیوانه سرش روی سجاده سنگین شده بود و بلند بلند هم قسم میداد.
نشستم کنارش. یک مشت از رملهای نمدارِ بر کرانهی شط را برداشتم و بو کشیدم؛ میخواستم روحم را مثل روح عطیه به عطر خاکی که بوی خون مردان خدا میداد متبرک کنم. عطیه هم سر از سجده که بلند کرد، یک مشت از خاکها را برداشت و توی سجادهاش پیچاند: «ببر و مُهر نماز درست کن؛ بلدی؟» عاشقی که بلد بودن نمیخواست؛ یک مشت خاک طیب، چند قطره اشک شوق، عجین کردنشان با هم و دمیدن روح خدا در آن! خندیدم: «این چه قَسمی بود که شهدا را دادی عطیه؟ به سیمهای خاردار؟! میخواستی بین این همه دعاهای در انتظار اجابت، زودتر آمین بگیری کلک؟»
پلکهایش را روی هم انداخت و گره سجادهاش را محکم کرد: «تو نمیدانی حنان!»
تکیه زدم به چوب پرچم یا اباالفضلی که با تمام جان توی زمین کوبیده شده بود: «چی را عطیه؟» با شرم نگاهش را از نگاهم دزدید و لبهایش را جوید. شانهاش را گرفتم و تکانش دادم: «چی را نمیدانم عطیه؟» سرش را که بالا آورد چشمهایش کاسهی خون شده بود. آب دماغ سرخش را با گوشهی روسریاش گرفت و با آه سر تکان داد: «از چشم خدا افتادن را! من از چشم خدا افتاده بودم که ...»
جیغهای صورتی!
جیغهای صورتی دستهی دخترهایی که برایمان آشنا نبودند بند دلمان را پاره کرد. خندههای بلند و ناخنهای لاک خوردهشان توی ذوق میزد و از آداب راهیان نور فقط چفیه پوشیدن و آمدنش را بلد بودند! خواستم بلند شوم و تذکر که نه، اما بگویم حداقل مراعات دلِ سوخته و چشمهای خیس خانوادهی شهدایی که همسفرمان بودند را کنند اما عطیه از دستم آویزان شد: «تو نمیدانی!» با دلخوری آستینم را از دستش کشیدم و دَمَر دوباره کنارش نشستم: «باز چی را عطیه خانوم؟»
دستش را زیر چانهاش گذاشت و نگاهش را پرت کرد ته کانالی که آدمها دورش به زیارت سیدالشهدا (ع) رفته بودند: «که آنها همه را میخرند؛ من را، تو را، این آدمهایی را که هر کدام از یک جغرافیا آمدهاند و بیشتر از همهی ما، آن دخترها را!» با شرمندگی زیارت عاشورا را باز کردم: «درست مثل حُرِ حسین (ع)؟» عطیه خندید. شکفت. چشمهای آبیاش درخشید و برای دخترها که حالا از کنارمان رد میشدند با همهی سادگی و مهربانی یک دختر روستایی که توی وجودش پیوسته جوانه میزد، دست تکان داد: «درست مثل حرِ حسین (ع)؛ یا شاید هم درست مثل من، عطیهی روستایِ شیت!»
چقدر شبیه خودش بود
عطیه گوشیاش را درآورد و یک عکس نشانم داد؛ چقدر شبیه خودش بود اما نباید خودش میبود! دختر، حال و روز موزونی نداشت؛ لبهایش کبود بود. زیر چشمهایش گود افتاده بود و شالِ تق و لقی روی سرش با زور ایستاده بود. دور و ورش هم یک دسته دختر و پسر دانشجو با شلوارهای پاره و تیپهای عجیب و غریب، خندههای مستانهای را به پهنای صورتشان کشیده بودند. تعجب کرده بودم اما چیزی نپرسیدم. عطیه خودش پیشقدم شد: «این منم!»
زبانم قفل شد. هاج و واج نگاهش کردم: «تو؟!» با جرات سرش را بالا گرفت: «بله من! منی از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم. منی که دستم را گرفتند و از طوفان مرگ نجاتم دادند. این منم حنان. با تمام دردها و رنجها و خفتهایی که توی این عکس هست نگهاش داشتهام تا یادم نرود که چطور از چشم خدا افتادم و چطور سیمهای خاردار، من را به خودش رساند!»
بند مشک را پاره کرد
چشمهایش دیگر ساکت نبود. قصهاش توی چشمهایش پیش از زبانش جاری شده بود. نگاهش کردم و عطیه، به قول ما عربها، بند مَشک آبش را پاره کرد تا فاش کند این بغضی را که تمام سفر توی گلویش گیر کرده بود: «سر راه بودم. یعنی نه که من خواسته باشم اما مادرم سر راه گذاشتم و تقدیر، من را به دست «آنا» رساند. آنا آن موقع هم سن و سالدار بود. بچههایش درسخوانده بودند و پخش و پلا؛ هر کدامشان رفته بودند یک جای دنیا و برای خودشان کسی شده بودند. آنا اما تنها بود. پیرزن صبح به صبح از سه راهی شیت میرفت تا بالای کوه که کنار مزار «امامزاده محمد ماهوری» ختم صلوات بگیرد برای شادی روح حاج اسدالله، شوهرش. من را همان جا پیدا میکند. میگفت چشمهای آبیام باز بود و به چراغ امامزاده زل زده بودم.
آنا چند ساعتی همانجا منتظر مادرم میمانَد اما کسی من را نمیخواهد. آنا میگفت من هدیهی خدا به او بودم و به خاطر همین اسمم را گذاشته عطیه و توی بغلش از کوه پایین آمدم. آن هم بین مردمی که با من هفت پشت غریبه بودند. آنا با جان و دلش بزرگم کرد. از لقمهی دهنش گرفت و توی دهنم گذاشت. ما هر روز دور درختهای گیلاسمان میچرخیدیم و خدا را شکر میکردیم. مربای گیلاس آنا حرف نداشت. تا اینکه سال کنکور آمد. آنا مثل مردم روستا نبود. همیشه دلش میخواست آسمان بچههایش بزرگتر از آسمان شیت باشد. من درس خواندن را دوست داشتم اما آنا مجبورترم میکرد. تا اینکه کنکور دادم و نتیجهی کنکور آمد. دانشگاه زنجان قبول شده بودم.
آنا پیر شده بود. دیگر حتی نمیتوانست موهایش را حنا ببندد. دستهایش میلرزید و چشمهایش سو نداشت اما چمدانم را بست و راهیام کرد. روزی که میخواستم بروم زنجان نه گریه کرد و نه خندید. فقط نشست زیر درخت گیلاسی که توی حیاطمان بود و گفت: «شاید وقتی برگشتی من نبودم اما عطیه جانم، خدا را خدا، توی جهنم هم که بودی خدا را یادت نرود!»
خدای آنا
اشکها مثل دانههای مروارید روی گونههای عطیه چکید: «آنا مُرد. سرکلاس بودم که زنگ زدند و گفتند آنا مرد. وقتی برگشتم غیر از درخت گیلاس و خدایِ آنا کسی را نداشتم. از دست خدا عصبانی بودم چون آنا را از من گرفته بود، آن هم منی که هیچکس جز آنا را نداشتم. افتادم روی دندهی لج. نماز که میخواندم موقع نیت میگفتم «دو رکعت نماز واجب میخوانم برای خدای آنا!» آنقدر لج کردم و لج کردم که از خدا دور شدم. من دیگر حتی خدای آنا هم یادم نبود.»
چند تا از دستهی دخترهای جیغِ صورتی برای نشستن کنار عطیه و شنیدن قصهاش این پا و آن پا میکردند. از سر کنجکاوی گوش تیز کرده بودند و عطیه با آغوش باز برایشان جا باز کرد. بهشان سلام دادم. آستینهایشان را با شرمندگی روی ناخنهایشان کشیدند. عطیه دستهایشان را بوسید: «مواظب این انگشتهای قشنگتان باشید دخترها» یکیشان که سر زباندارتر بود خودش را جلو کشید: «بعد چی شد؟»
عطیه نفس عمیقی کشید تا به اشکهایش اجازهی ریختن ندهد: «دیگر نماز نمیخواندم. گوشهایم را پنج تایی سوراخ کردم و پر از گوشواره از مقنعه درشان میآوردم. چادر حضرت زهرا (س) را به باد دادم. تا ته شب بیدار میماندم و توی شبکههای مجازی هرز میگشتم. کم غذا شده بودم. درس نمیخواندم. با پسرها میچرخیدم. درست وسط جهنم افتاده بودم و خدا یادم رفته بود. داشتم غرق میشدم. روز آخر که خبر مشروطیام را آوردند تصمیم را گرفتم. دویدم پشت یکی از درختهای دانشگاه و میخواستم رگم را تیغ بزنم که یک کاغذ، وسط جهنمی که تویش دست و پا میزدم خدای آنا را دوباره برای عطیه زنده کرد.»
از سیم خاردار نفست عبور کن
عطیه دستهایش را توی هم کلاف کرد و به طرف دخترها چرخید: «جای فشار تیغ روی دستم سرخ بود. خم شدم و کاغذ را از بین علفها بلند کردم. رویش آب میوه ریخته بودند و با پوتین لگد شده بود. دستهایم میلرزید. کاغذ، بینشان بود و فقط یک جمله رویش تایپ شده بود: «از سیم خاردار نَفست عبور کن!» یک شکلات هم چسبانده بودند به آن. زیر درخت نشستم و شکلات را خوردم. دهن تلخم یکهو شیرین شد. روحم پر از سیمهای خارداری بود که خودم دورش تنیده بودم. داشتم عطیهی آنا را میکشتم چون پوچ شده بودم و حالا این کاغذ از من میخواست از سیم خاردارهای نفسم عبور کنم. میخواست به خودم فرصت بدهم و زندگی کنم. میخواست برای آدم بودن با خودم بجنگم. میخواست دوباره به آغوش خدا برگردم.
نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده یا میخواهم چه کار کنم اما آن لحظه فقط دوست داشتم بدانم این جمله را کی گفته. برگشتم توی دانشکده و کیفم را برداشتم. نشستم زیر همان درخت و توی گوگل جستوجویش کردم. میدانید چه شد؟ عکس و اسم یک شهید آمد. صورتش پر از نور بود. «شهید علی چیت سازیان». این «از سیم خاردار نفست عبور کن» حرف او بود.
از همان روز افتادم پی پلاک آدمهایی که از سیم خاردارهای نفسشان عبور کرده بودند اما زنگ هر خانهای را که میزدم نشان اینجا را میداد و میگفت: «راهیان نور» حالا سالهاست که عطیهی آنا برای عبور از سیم خاردارهای نفسش دست به دامان سربندهای یا زهرای جوانمردان اینجا شده؛ همانهایی که برای رسیدن به نور از سیمخاردارهای نفسشان گذشتند و برای همیشه در آسمان جنوب ستاره شدند.»
دست عطیه را گرفتم و سرش را بوسیدم: «برای ما هم دعا کن» خندید و دخترها را دور خودش جمع کرد: «تو هم میتوانی حنان؛ لطفا از سیمهای خاردار نَفست عبور کن!»
پایان پیام/