خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: این وطن زخمهای عمیقی روی تناش دارد. زخمهایی کاری که هزار سال هم بگذرد همچنان تازهاند و تیر میکشند. اما زخم ناموس، داغاش سنگین است و برای آبی بر آتشش زدن، مرهمی از جنس خون و غیرت میطلبد؛ خونِ دوازده «کلاه سبز» که فدای پایین کشیدن جسد یک ناموس شد.
ماجرا برمیگردد به سالهایی دور. به وقتی که جوانهای امروزی، مثلاش را، ندیدهاند. به روزهایی که دیوار خانهها حرمت نداشت و گلوله سهم سینهها بود. به ساعتهایی که پدرها و برادرها کشته میشدند تا مادرها و خواهرها جان سالم به در ببرند. به دقیقهها و ثانیههایی که مرگ تا رگ فقط یک پلک بر هم زدن فاصله داشت.
جنگ برادرکشی
آن وقتها جوانها جز آزادی آرزویی نداشتند. آزادی از دندان طمع بعثیهایی که تا مغز استخوان خوزستان فرو رفته بود.
روزهای تلخی بود. آتش پاتکها سنگین شده بود. هنوز هیچکس باورش نمیشد که جنگ شروع شده است؛ جنگ برادر با برادر؛ جنگ مسلمان با مسلمان؛ جنگ ایران و عراق؛ آن هم تنها به خاطر طمع نامسلمانی به نام صدام.
ترس توی رگها جاری بود
بعثیهای تا بن دندان مسلح از مرزها شروع کردند. و مردم، بیخبر، توی نخلستانها آواره شدند. ترس مثل خون توی رگها جاری بود. آسمان آبی خوزستان خاکستری شده بود. و تنور خانهها میلرزید. مگر خرمشهریها چقدر اسلحه داشتند؟ مگر این مردم چند بار جنگیده بودند؟ مگر این راههای آبی و خاکی رو به سوی دوست نداشت؟ پس این همه دشمنی از کجا ریشه دوانده بود توی این دلها و دستها و صورتهایی که هر لحظه بیرحمتر از لحظهی قبلاش به خانههای برادر حمله میکرد؟
شهر زیر رگبار گلولهها و شنی تانکها له میشد. زنها صورتشان را چنگ میانداختند و توی کوچهها آواره بودند. و مردها دوش به دوش کلاه سبزها میجنگیدند که خرمشهر، آن شهر زیبای خونگرم به دست بعثیها افتاد.
خونین شهر
چشم مردها پر از نگرانی بود. زنها و دخترها و بچهها را راهی کردند. جز مردها و تکاورهای کلاه سبز ارتش کسی توی شهر نبود. شهر توی مشت گرگها بود اما تنها دل خوشیشان آنجا بود که طعمهای جا نمانده است.
کلاه سبزها پل خرمشهر_آبادان را منفجر کردند تا دست بعثیها به زنهایی که توی جاده بودند نرسد. زنهایی که آواره به سمت آبادان میدویدند. بچههایی که زمین میخوردند و بلند میشدند. و بدنهایی که زخمی بود و با چشمهایی حسرتزده از دستهای نیمه جان خرمشهری که خونین شهر شده بود آویزان بود. میرفتند اما نمیدانستند که یک طعمه جا مانده! یک دختر!
هیچکس از وجود آن دختر خرمشهری با خبر نبود. و گرگها در هیاهوی این بی خبری، تکه تکهاش کردند. بعثیها دختر خونین شهر را کشتند و حرمت بدناش را شکستند. تمام هوش و حواسشان به هتک عزت انسان بود. و آنگاه که بدن بیجان دخترک را، برهنه کردند و به تیر چراغ برقِ آن سوی پل خونین شهر بستند، شیطان به هلهله افتاد تا زخمشان را با کشیدن تیغ حیوانیت بر صورت انسانیت کاریتر کنند؛ تن ناموس از تیر برق آویزان بود؛ درست بالای سر بعثیها و روبهروی چشم مردان خونین شهری. اگر جلو میرفتند سهم غیرتشان گلوله بود؛ گلولهای که پایان زندگیشان میشد و اگر میماندند و عقب میکشیدند، زندگی چه معنایی داشت؟ و جواب حرمت شکستهی جسد آن دختر مسلمان چه میشد؟
چهارده کلاه سبز
شب شد. و کیست که نداند تحمل رنج در شب، دردآلودتر است. چارهی رنج مردان خونین شهر چه بود؟ ناموسی آویخته روبهروی چشمانشان. و دستهایی که از همهی راههای چاره خالی بود. صدای هلهله از سپاه شمر میآمد. زخم روی زخم. درد روی درد. کلاه سبزها دیگر طاقت صبر نداشتند. مرد، چگونه میتواند ناموسش را در چنین حالتی ببیند و حفظ نام مرد را به حیلهی صبر و تاکتیکهای جنگی، برازندهی خودش بداند؟ پس چه بود راه چارهی چهارده کلاه سبز؟
چهارده کلاه سبز، شبانه، به دل دشمن زدند. به رگبار بستند و به خون کشیده شدند. یک به یک روی زمین افتادند. مرد به مرد. آرزو به آرزو. و زندگی به زندگی. و آنگاه که خونشان با نگاه تحسینبرانگیز خدا یکی شد، آن لحظه که از جانهایشان برای پایین کشیدن پیکر بیجان ناموس وطن، معبر ساختند، دخترک خونین شهری پایین کشیده شد. ناموس، به وطن برگشت. اما از آن چهارده کلاه سبز، تنها دو نفر بازگشته بود.
پایان پیام/