گروه جامعه؛ خبرگزاری فارس: «سالی که گذشت مثل لیموشیرین بود، تلخی ها و شیرینی های خاص خودش را داشت...» تعبیر جالبی است، توی صف نانوایی از میان پچ پچ دو جوان که آمده اند، نان بخرند و ببرند برای سفره افطار به گوش آدم می خورد. پسر جوانی که سعی می کند به دوستش راهی برای دفع سوءظن هایی که یقه اش را گرفته و نگاهش را به زمین و زمان، تیره و تار کرده پیشکش کند.
تلفن همراهش را همین طور که صف نان داغ افطار، رِی می کند و قد می کشد، پشت سرشان، از جیب بیرون می کشد. تصویر یک کوچه را نشان می دهد که اهالی با بطری پلاستیکی گلدان دیواری و جای دانه برای پرنده ها درست کرده اند. به رفیقش می گوید: این کوچه ماست همسایه مان که از همه بیشتر درد و بلا دارد، پیشقدم شده و این شکلی اش کرده است. من که از خودم خجالت کشیدم... به تلفن همراهم فکر می کنم به ده ها عکس مشابهی که ذخیره کرده ام تا یادم بماند دنیا تا آدم ها به فکر هم هستند، انقدرها هم جای بدی نیست. اینجا چند فریم حال خوب را با هم تماشا می کنیم.
این قیچی، خود بهار است
چندبارش را یادم نیست، دست کم اما چهار، پنج دفعه باید می بود. توی کوچه و خیابان راه می رفتم که تراکت و تبلیغات اصلاح رایگان موی سر کارتن خوابها و معتادان را دیدم. همین چند روز قبل، همهمه عید نوروز و تحویل سال بود که روایت جالبی از یک آرایشگاه مردانه شنیدم. شاگرد آرایشگر، درست روزهایی که اوستایش به بودن و حضورش نیاز داشت، نمی آمد سرکار. صاحب مغازه هم دست تنها و خسته می شد، شاکی و ناراحت اما نه!
شاگرد، وعده هر ساله داشت، اینکه برود سراغ کمپ ها و پاتوق های معتادان و کارتن خوابها و شب عیدی سر و رویشان را صفا بدهد. ققنوسشان کند وسط خاکستر. خدا را چه دیدی، سر و رویشان صفا که گرفت شاید دوباره بال زدند، کوچ کردند به رهایی از اعتیاد. من عمری، فکر می کردم با گل و شکوفه بهار می شود خبر نداشتم قیچی ها هم گل می دهند و عید می آورند.
خانه تکانی برای کوه
توی خط ون و تاکسی «تجریش_درکه» که بنشینی و حواست کمی جمع باشد، کم زیبایی عایدت نمی شود. مثل روایتی که دو مرد صندلی پشتی درباره اش با هم صحبت می کنند. ماجرا، توصیف و تحسین از کار گروهی است که مشغله و دغدغه اجتماعی قشنگی دارند؛ «خانه تکانی برای کوه». صحبت از کوهپیمایی جالبی است که اعضای گروهش کوهنوردان حرفه ای هستند و موقع برگشت از ارتفاعات در مسیرشان، زباله هایی که در مسیر کوهنوردی می بینند به خصوص زباله های رهاشده در بیشه ها و مسیرهای آب را جمع می کنند.
این کارشان فقط، اسفندماه و دَم عید هم نیست که تمام سال. جستجوی کوتاهی درباره گروه های مشابه یا افراد داوطلب دوستدار محیط زیست، آدم را دست خالی نمی گذارد. دست پر بر می گردی، مثل دیدن مردی که در کشور رکورددار است یا تماشای قابی شیرین و پدر_پسری که زباله هایی که دیگران در طبیعت رها، جمع می کنند. شیرین نیست؟
یک حساب دفتری جذاب
چرا از مغازه ای که من خرید می کنم، خرید نمی کنی؟ قصابش مرد منصفی است، دستش برکت دارد... این شاید روایت مشترک بعضی از مشتریان مغازه قصابی خیابان قزوین تهران حوالی محله سلیمانی_تیموری باشد. مشتریان کم بضاعتی که وقتی با پول اندک برای خرید گوشت می روند، دست خالی که بر نمی گردند، هیچ! کفه ترازوی مغازه هم به نفعشان چرب و سنگین می شود. مشتریانی که همه چیز را می گذارند، پای ترازوی با برکت و انصاف قصاب محله شان، غافل از اینکه آقای گوشت فروش حساب دفتری هایی دارد که توی آن به جای اسم بدهکارها، اسم طلبکارهای کار خیر ثبت شده است.
مشتری ها و آشنایانی که چون خبر از تورم و مشکلات جامعه دارند، دلشان می خواهد هوای ندارها را داشته باشند. هربار مبلغی به قصاب باشی امانت می سپرند تا به ازای آن فقیری دست خالی و ترازو سبک برنگردد. خیر قشنگی است، یک عده گمنام حساب دفتری دارند تا قصاب محله خوشنام شود و محرومان شادمان.
کوچه نه! خانه ما
بعضی ها، زیبا شهروندی را بجا می آورند. حواسشان به همان اندازه مطالبات و حقوقشان به وظایف شهروندی شان هم هست. دیده اید، وقتی خرید می کنیم و نگرانیم مثلاً سبزی، میوه و اقلامی که خریده ایم خانه را کثیف می کند زیرشان پارچه یا زیراندازی پهن می کنیم یا سینی می گذاریم؟ حالا مردی پیدا شده، همین حساسیت و دقت را درباره کوچه و خیابان شهر و کشورش دارد. آقای کمپرسوری برای اینکه سیمان و ملاتش روی زمین نریزد، آسفالت را خراب نکند و برای پاکبان زحمت نشود، زیربارش کیسه ضخیم پهن می کند تا کوچه و خیابان کثیف نشود.
آدم نباید کیف کند؟ شما بیا درباره همین حرکت بپرس و بگو، مردم اول کار، فکر می کنند درباره فلان کشور خارجی حرف می زنی. حس عجیبی است، هرروز چقدر کار خوب، کف همین کوچه و خیابان های کشورمان بین ما غریب می مانند و کمتر می بینیمشان و کمتر دقت می کنیم. حس غریبی است، یکی باید بیاید آینه بدهد دستمان تا خوبی های خودمان را ببینیم، عکاسی باید خوبی لحظاتمان را قاب کند شاید خودمان را خوبی هایمان را بیشتر باور کنیم.
کمر باد، شکست!
تو برو هرجای دنیا بگو من از کشوری آمده ام که وقتی باد بهاری هوهو و هیاهو داشت، وقتی باد، تند شد پیرمردی توی خیابان ایستاد به راهش ادامه نداد، خاک توی چشمش رفت و غبار توی دهانش اما ماند، از جایش تکان نخورد و با دست، نهالی که باد، کمر بسته بود، کمرش را بشکند و از ریشه درش بیاورد را نگه داشت تا خم به ابروی نو نهال نحیف نیفتد، ببین دلشان نمی خواهد بیایند و شهروند آن سرزمین شوند؟ داستان«پیرمرد و دریا» را رهاکن! ما خودمان داستان«پیرمرد و نهال» داریم؛ مردی که دلش نیامد نهال را با توفان تنها بگذارد، قیّم نهال شد در برابر باد. مردی که درخت را می فهمید، صدای تند ضربان قلب نهال نحیف را فهمید و دلش نیامد آن را با ترس؛ با نخستین توفان عمرش با خشمِ باد تنها بگذارد، خوش حالی از این بیشتر؟!
نسیه برای فرشته ها!
ما «مرشد چلویی» ها را دوست داریم. امثال همان مرد خدا، شاعر، آشپز بازاری و کاسب حبیب خدا که نسیه می داد، به «قدر قوة...» مرشدی که وقتی پادوی مغازه ها می آمدند خرید غذا، چلو و پلو برای اوستایشان به حساب خودش، یک لقمه غذا توی دهان شاگرد مغازه ها می گذاشت بعد با سینی غذا راهی شان می کرد، مبادا صاحب کاری غفلت کند و پادوی مغازه بوی غذا به مشامش خورده باشد و طعم غذا به کامش نرسد. ما از مرشد چلویی ها که حرف می زنیم، یادشان بخیر پر حسرتی می گوییم انگار که در زمانه ای باشیم که تکرار این رفتارها برایمان عجیب و شاید افسانه باشد.
واقعیت اما این است که هستند کاسبانی با مرامی مثل مرشدها. مثل همین کاسب. توی کوچه پس کوچه های یزد باشی، بروی داخل و ببینی مغازه دار، نوشته مشتری فرشته روزی رسان است، نسیه هم می دهیم و مشکل مالی دارید، به ما بگویید. پیش خودت کیفور نمی شوی؟ اینجا در یزد، مردی به فرشته ها هم نسیه می دهد. اینجا خود آخرالزمان است؛ همان مدینه فاضله ظهور. محروم، دست خالی از این مغازه بر نمی گردد.
...ادامه دارد
/پایان پیام