خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: بابام خدابیامرز حسابی مَرد بود، از آن تُرک های اصیل و نجیب و فهمیده؛ وقتی فوت شد، لابلای نوشتههایش چیزهایی پیدا کردم که انگار تازه بابا را میشناسم! از هیچ کدامشان خبر نداشتیم و به ما هم نگفته بود، فکرش را بکنید سال ۵۱ که هنوز خودش یک جوان بود و وضعیت مالی خوبی هم نداشت برای ساخت مسجد تخریب شده یک روستای دور افتاده بیشترین کمک را کرده، این را از فیشی که بین مدارکش یافتم، فهمیدم.
اصلا با دیدن هر برگه و اسناد دلم میرفت برایش، برای یک ثانیه بودنش، برای اینکه کاش فقط یک لحظه بود و من مچاله میشدم در بغلش؛ آخر دخترها خیلی باباییاند.
بابام حلال و حرام سرش میشد، کارشناس رسمی دادگستری بود، اتفاقا آن روز در اتاق کارش بودم که متوجه یکی از نظرات کارشناسیاش شدم، نوشته بود این "صحنه بازسازی شده است و من اجازه نمیدهم تا بیتالمال پایمال شود"، همه کارهایش همین قدر روی عدالت و نظم بود. اینها حرفهای دختر وسطی حاج احمد شیبانیاقدم است، آن حاج آقا شیبانی که به همان میزان که در حیاتش روح بخشیده به انسانیت، بعد از فوت هم بوی مردانگیاش را سر سفره خانوادههای زیادی گسترانید.
چند باری به تلفن خانم نویده شیبانی، دختر مرحوم حاج احمد زنگ زدم و هر بار با متانت تمام یک جوری رد میکرد، زیرا معتقد بود که کارشان برای خدا بوده و نیازی به این کارها نیست ولی آنقدر اصرار کردم که "این موضوع در تبریز به یک سنت خوبی تبدیل شده و اگر کار شما به گوش آن کسی که میخواهد کار خیری انجام دهد ولی نمیداند چیکار کند، برسد، قطعا شما هم خرمن خرمن خیرات خواهید بُرد" که تسلیم شد و رضایت به مصاحبه داد.
همان ابتدای حرفهایش مدام تکرار میکند که به دل نگیرید، چون فکر میکنم شاید برخیها برداشت بدی کنند که مثلا با این کارشان دارند شوآف میکنند در حالی که خدا نیت قلبی ما را میداند که برای خود پروردگار و رضایتش این کار را کردیم و بهشان اطمینان خاطر میدهم که اتفاقا بازخورد مثبت این گفتگو از منفیاش خیلی زیادتر خواهد بود.
به خانم شیبانی میگویم، خودتان از هر جا که صلاح میدانید، بگویید؟ ولی دخترانه و پدرانههایتان هم فراموش نشود؛ از پشت تلفن صدای خندهاش میآید: ما سه تا خواهر هستیم که هر کداممان یک جوری دُردانه بابایمان بودیم؛ میدانید که رابطه پدر با دختر همیشه متفاوت است، خیلی عجیب.
میتوانم صدای لرزش صدایش را وقتی نام بابا بر زبانش میآید را بشنوم: بابا! بابا! دو ساله دلم لک زده تا این واژه را رو درو بهش بگم! رفتنش داغی بود که با هیچ مرهمی خوب نمیشود.
میگویم نمیخواستم ناراحتتان کنم، نفس عمیقی میکشد: همیشه دل تنگش هستم، بیخیال برویم سر دلیل این گفتگو؛ خُب ما قرار بود برای اولین سالگرد بابا یک ضیافت بزرگی بدهیم که من به مادرم پیشنهاد دادم تا یک کار بزرگتری انجام دهیم و زندانی آزاد کنیم، به مامان گفتم که بابای ما رفته ولی به جاش میتوانیم چند بابا را به دخترهایشان برسانیم.
از پشت تلفن چندین بار قربون صدقه باباش میرود: الهی من دورش میگشتم، از بس ماه بود، وقتی خواستیم زندانی آزاد کنیم مادرم به نیت اسم حضرت علی(ع) در ابجد رقم ۱۱۰ میلیون تومان را اختصاص داد که میشد ۱۱ زندانی را آزاد کرد ولی من بهش گفتم خُب چه کاریه! رقم را کمی زیادتر کنیم تا ۱۴ نفر را به نیت ۱۴ معصوم آزاد کنیم که مبلغ ۱۴۰ میلیون شد و به لطف خدا، ۱۴ بابا پیش خانوادهاش رفت.
دوباره بغضش میگیرد: میدانم روح بابا از این کار ما شاد است، حالا هر کسی هر چیزی میخواهد بگوید، ذرهای اهمیت ندارد.
مگر حرفی، مخالفتی هم کردند؟ میخندد: فراوان! آخر میدانید ستاد دیه استان سر کوچه هر خانواده متوفی که هزینه ضیافت مراسم ختم را برای آزادی زندانیان دادهاند یک بنر نصب میکند و اشاره میکند که هزینه ضیافت به آزادسازی چند زندانی انجامیده است به همین خاطر عدهای به حالت تمسخر میگفتند که خُب کار خوبی انجام دادید حالا چرا در بوق کُرنا کردید؟ در حالی که روح ما هم خبر نداشت که ستاد دیه این کار را قرار است انجام دهد.
از نو به حرفهایش ادامه میدهد: ما سه خواهر به همراه مادرمان با خدا عهد بستیم تا این سنت را هر سال ادامه دهیم و در سالگرد بابا، باباهای زیادی را از بند آزاد کرده و به آغوش خانوادهشان برسانیم.
میپرسم حالا چرا زندانی؟ مثلا کارهای دیگری هم بود که میشد انجام داد ولی چی شد که این به فکرتان رسید؟ کمی مکث میکند: اول اینکه خواستیم دخترهای دیگر بدون بابا نباشند، دوم اینکه باباجان خودش وقتی زنده بود برای آزادی زندانیان کمک میکرد و دلیل سوم اینکه آزادی یک زندانی نه تنها برای خودش، خانوادهاش، روح و روان بچههای آن زندانی اثر دارد بلکه برای یک جامعه هم فایده دارد؛ یعنی وقتی یک زندانی در بند است معلوم نیست خانواده او با چه مشکلاتی دسته و پنجه نرم میکنند! معلوم نیست از کجا شکمشان را سیر میکنند؟ فکرش را بکنید در مدرسه به بچه یک زندانی بگویند بابات در زندان است! می دانید روح آن بچه تا آخر عمر چقدر آسیب میبیند؟
دوباره به حرف میآید: بابام وقتی فوت شد خیلیها به خانه برای عرض تسلیت آمدند و ما تازه فهمیدیم بابا سرپرستی آنها را بر عهده داشت و هزینه زندگی شان را میداد؛ خیلیها در مسجد آمدند و درِ گوش من گفتند که تنها شما یتیم نشدید! همه ما یتیم شدیم! یادم است خانه یک زن پیر روستایی را چنان لوکس درست کرده بود که در آن روستا نمونه بود.
هوفِ بلندی میکشد: خیلی جایش خالی است، خیلی! بعضی چیزها را در زمان حیات میدانستیم ولی بعضی چیزها را بعد از فوتش فهمیدیم، مثلا میخواست یک مجتمع بزرگ به شکل بیمارستان برای نگهداری افراد سالمند، نیازمند، کودکان بی سرپرست، افراد معلول با همه امکانتش ایجاد کند و حتی سفارش هم کرده بود که در آستانه ورودی بیمارستان دفن اش کنند ولی متاسفانه نشد! اما من این آرزوی بابام را به خواست پروردگار به نتیجه خواهم رساند.
چند ثانیهای هیچ صدایی از پشت گوشی به گوش نمیرسد! گوشی را محکمتر میچسبانم به گوشم، خانم شیبانی؟ جانم، اینجام، دخترها ۱۰۰ سالشون هم که بشه باز باباییاند و این بغض لعنتی نمیگذارد؛ داشتم چه میگفتم؟ بابام مرد خودساختهای بود، یعنی گُلی در شوره زار، فکرش را بکنید خیلی بچه که بود بابایش را از دست داده بود و با اینکه ته تغاری خانهشان بود ولی خرج خانهشان را میداد! صبحها مدرسه میرفت و عصر میرفت سر کار.
میگوید راستش را بخواهی فلانی، از اینکه حاج احمد بابایم بود، خیلی کِیف میکنم، فامیلی که هر جا گفتم و نوشتم، همه گفتند اِ شما با حاج احمد چه نسبتی دارید و بعد شروع کردند از قشنگیهای بابا حرف زدند. هیچ وقت لباسهای نویِ کودکان بیسرپرست و آجیل و شکلات خانوادههای بیبضاعت یادش نمیرفت. حالا چطور ما میتوانیم اثرش را بیرنگ کنیم؟
چشم دوختم به صفحه گوشی که دارد یک ساعت مکالمه را نشان میهد؛ چقدر گفتن پدرانههای یک دختر شیرین است، بدون اینکه حتی همدیگر را بشناسیم، او حرف میزند از باباجانش که خود درد کشیده بود و به خاطر همین درد را خوب میفهمید، از اینکه قلب باباییاش درد میکرد برای بچههایی که بیکارند به خاطر همین یک نمایندگی ایران خودرو و یک نمایندگی معاینه فنی زده بود تا جوانان زیادی را از این راه سر کار بیاورد؛ از اینکه از همان دهههای پنجاه و شصت کارآفرینی کرده و الان شاگردهایش معتمد یک شهر هستند.
خانم شیبانی میگوید: ما سه خواهر این مراکز شغلی بابا را نبستیم و میچرخانیم تا مبادا کسی بیکار نشود، همچنان سفره بابا پهن است از برکت. خودم هم یک کارآفرینی راه انداختم که بدون ریسک است و هر کسی وارد مجموعه ما میشود با هر سواد و سن و سرمایهای (اکثرا با سرمایه صفر می آیند) آموزش مهارتی رایگان دیده و کار و بارشان را راه میاندازند و دعای خیرش نصیب ما میشود.
با دختر وسطی حاج احمد از هر دَری حرف میزنم یعنی با کسی که تا همین دیروز نمیدانست یکی به اسم من، در این کره خاکی زندگی میکند ولی میشد قشنگ از صدایش فهمید که او در این مدت فقط یک گوش میخواست تا از دلتنگیهای این یک و نیم ساله نبود باباش برایش تعریف کند.
راست میگفت، کسی که شکمش سیر است و خود گشنگی نکشیده، کسی که طعم بیکاری نچشیده، کسی که دردِ نان شب را حس نکرده و کسی که دغدغه تومنی صنار سه شاهیِ تخم مرغ و گوجه نداشته، نمیتواند جزو حاج احمدها شود.
آزادی ۸۸۶ زندانی غیرعمد توسط ۳ هزار خانواده تبریز
رسول تقیپور، رئیس ستاد دیه آذربایجان شرقی:« سنت حسنه اختصاص هزینه مراسم ترحیم به آزادی زندانیان در آذربایجان شرقی سه سالی است که در آذربایجان شرقی رواج پیدا کرده است به طوریکه سال گذشته نزدیک به سه هزار خانواده به ستاد دیه مراجعه کرده و هزینه مراسم شان( ضیافت شام و نهار) را برای آزادی زندانیان اختصاص دادند که این میزان مراجعه منجر به آزادی ۸۸۶ نفر زندانی غیرعمد در سال گذشته است؛ الحمدالله این سنت همچنان با شدت و قوت ادامه دارد و با اینکه در روزهای آغازین سال هستیم ولی بیش از ۸۰ نفر تاکنون هزینه مراسم را برای آزادی زندانیان اهدا کردند.»*
پایان متن/۶۰۰۲۷