چندین روز میشد درگیر برگزاری برنامه سمینار مدیران کل ورزش و جوانان استانها بودیم، از یک ماه قبل هماهنگیها و برنامهریزیها انجام شده بود و از یک هفته قبل از رویداد، کار خبری ما شروع شده بود، آن روز آخرین روزش بود، چندین روز بود درست نخوابیده بودم، قرار بود آیین اختتامیه با حضور وزیر و همراهانش و سپس حضور آنها در گلزار شهدا و تجدید بیعت با آرمانهای شهیدان پایان بخش برنامهها باشد و بعد از آن وزیر از طریق شهرستانهای جنوبی عازم بندرعباس میشد، درست همان روز به ناگاه برگ برگشت و گفتند وزیر قرار است پس از بازدیدی در شهرستان بافت عازم پایتخت شود. کار ما دیگر در کرمان تمام شده بود، از شدت خستگی دیگر توان ایستادن روی پای خودم را هم نداشتم، آخرین تصاویر حضور وزیر ورزش در کرمان را که مربوط به گلزار شهدا بود را در کانال گذاشتم و از شدت سردرد تصمیم گرفتم ساعتی گوشی تلفن همراهم را خاموش کنم و دراز بکشم شاید حالم بهتر شود.
تازه داشت چشمم گرم میشد که با صدای خانمم به خودم آمدم، یکی از همکارانم پشت خط همسرم بود، مثل اینکه دیده بود گوشی تلفنم خاموش است، با همسرم تماس گرفته بود، صدا بدون مقدمه از آن ور خط پرسید خبر سقوط بالگرد وزیر ورزش و همراهانش درست است؟ یک لحظه نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت، تا جایی که با همکاران رابر در ارتباط بودم بالگرد لحظاتی برای بازدید از اماکن ورزشی در رابر فرود آمده بود و تا آن لحظه مشکلی نبود، سریع شروع کردم به زنگ زدن، هیچ کدام از کسانی که وزیر را همراهی می کردند گوشی هایشان را جواب ندادند، دلم به طور عجیبی شور می زد، انگار داشت قلبم از توی سینه کنده می شد، اینقدر به اینور و آنور زنگ زدم تا سرانجام خبر سقوط بالگرد از سوی دوستان تایید شد.
باید هر طور که میشد خودمان را به بافت میرساندیم، برای هماهنگی ماشین و راننده حتی دیگر نفسم بالا هم نمیآمد. سرانجام عازم بافت شدیم، توی مسیر اخبار ضد و نقیض زیادی میشنیدیم، امروز اما از یادآوری آن لحظات مو بر تنم راست میشود.
مطلب را طولانی نمیکنم در نهایت وزیر و همراهانش که به بیمارستان بافت منتقل شده بودند، همان شب به کرمان منتقل شدند.
تا صبح خواب به چشمانم نیامد، سردرد عجیبی رهایم نمیکرد. بیمارستان باهنر کرمان غلغله بود، همه همراهان وزیر به جز زنده یاد احمدی سالم بودند.
آنچه در این ماجرا برایم زجرآور و اندوهناک بود، اخباری نگران کننده از وضعیت پاریزی مدیرکل ورزش کرمان بود. خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم. متاسفانه خبرها درست بود، باید کاری میکردم، پس پناه بردم به یگانه هستیبخش و مقدمات برگزاری دعا و زیارت عاشورا را در محل کار فراهم کردم. حالا دیگر از هیچ کس دیگر کاری بر نمیآمد به جز معبودی که زندگیمان دستش بود. روزهای سختی بود، همه دست به دعا، همه نذر و نذورات، تنها چیزی که خوشحالمان می کرد یک درصد تغییر نسبت به دیروز بود، سرانجام خدا جواب تمام دعاها و نذر و نذوراتمان را داد و خبر بهبود وضعیت مدیرکل نسبت به روز قبل، زیباترین خبری بود که در آن روزهای سخت آراممان میکرد. اکنون از آن مواقع حدود یک ماه میگذرد، مدیرکل تقریبا روزهای سخت را پشت سر گذاشته اما همچنان درگیر پروسه سخت درمان است، دیروز ناگهان شنیدیم مدیرکل به اداره کل آمده، از شادی در پوست خود نمی گنجیدم اما وقتی او را دیدم دلم هری پایین ریخت، یاد روزهای سخت حادثه افتادم، یاد همه دعاها و نذورات همسرم، یاد استرس و اضطرابهای بیمارستان، هنوز اما تا بهبودی کامل فاصلهها بود و صبری عظیم میطلبید. اکنون ماه میهمانی خدا و ماه اجابت دعاست. از آن یگانه معبود بیهمتا میخواهم به حرمت همه خاصان درگاهش بر تن همه بیماران به ویژه مدیرکل عزیزمان لباس عافیت بپوشد و به زودی زود بهبودی کاملشان حاصل شود.
انتهای پیام