خبرگزاری فارس – کرمان؛ مهسا حقانیت: مامان احمدی ۱۶ سال است در شیرخوارگاه مادر کرمان برای نوزادانی مادری میکند که آغوش مادر ندیدهاند، او حالا مدتیست عاشق دخترکی شده به نام آیلین و این عشق آنقدر عمیق شده است که میخواهد او را به فرزندخواندگی بگیرد.
پشت درب بزرگ شیشهای ورودی ساختمان شیرخوارگاه مادر ایستادهام، مادرمربیها در حال تعویض لباسهای چند کودک نازنازی در وسط هال هستند، یکی از بچهها به شکم روی زمین میخزد و سرش را بالا میآورد و این طرف شیشه را نگاه میکند.
اجازه نمیدهند وارد ساختمان شیرخوارگاه بشویم، حتی وقتی میفهمند خبرنگاریم، خیلی جدی میگویند عکسبرداری از بچهها ممنوع است، قول میدهیم، عکس نگیریم، اما باز هم اجازه ورود نمیدهند. مدیر مرکز به واسطه یکی از بچههای روابط عمومی بهزیستی راه را برایمان باز میکند، اما فقط اجازه میدهند به اتاقی برویم که خانم احمدی پرستار شیرخوارگاه در آنجا حضور دارد.
اتاقهای نوزادان یکروزه تا شش ماهه در راهروییست که ما باید برای رسیدن به اتاق خانم احمدی از آن عبور کنیم، یکی از مادرمربیها همراهمان است، از اتاق اولی میگذریم، چند تخت در اتاق است و نوزادان در تختها قرار دارند.
در اتاق بعدی اما تعداد زیادی نوزاد با دو مربی حضور دارند، تا حالا این همه نوزاد را یکجا ندیدهام، برای من که عاشق بچهها هستم و از دیدن یک نوزاد از خود بیخود میشوم، حالا گذشتن سریع از کنار این فسقلیها نه تنها سخت که غیرممکن است، خودم میخواهم بروم، اما پاهایم پیش نمیروند.
جلوی در اتاق میایستم و از همانجا قربان صدقهشان میروم، اگر مادرمربی همراهمان گوشزد نمیکرد که اینجا ایزوله است و باید سریع رد شوید، قید گزارش و مصاحبه را میزدم و ساعتها کنار نوزادان مینشستم و در حالی که عطر زیرگردنشان را بو میکشیدم، قدری برایشان مادری میکردم.
خانم احمدی توی اتاقش در حال جم و جور کردن وسایلش است، میخواهم سر صحبت را با او باز کنم که میگوید: «بگذارید، موهای دخترم را ببندم، بعد»، دخترک ریزهمیزه بامزهای با موهای کوتاه کنارش ایستاده است.
مامان احمدی ابروهایش را به هم گره زده است، تند و تند توی جعبه کوچک گلسرها را میگردد، «وای دو تا گلسر یکشکل توی اینها پیدا نمیشود»، دست میکشد توی موهای دخترش و با یک کش رنگی موهای جلوی سر آیلین را میبندد.
«۱۶ سال است اینجا توی شیرخوارگاه مادر هستم، ۹ سال هم در یک مرکز خصوصی کار میکردم که آن را تعطیل کردند و ما را بهزور به اینجا آوردند».
آیلین را توی بغلش میگیرد، بوس و نوازشش میکند، «این عشق منه، میخواهم برای خودم برش دارم، اگر اجازه فرزندخواندگیاش را به من بدهند».
میپرسم خودتان هم بچه دارید؟ «یک پسر ۲۰ ساله و یک دختر ۱۷ ساله دارم»، پس چرا میخواهید آیلین را به فرزندی بگیرید؟ «همه بچههای اینجا را دوست دارم، اما به آیلین خیلی علاقه دارم، زبون منو میفهمه و درک میکنه».
چشمهایش پر از غم میشود، آهی میکشد، «دختر دیگری هم داشتم که مُرد، تینا؛ تا سه سالگی اینجا بود، بعد رفت توی یک مرکز دیگر، بعد از اینکه از اینجا رفت هم با او در ارتباط بودم، مریض بود و ۵ سال بیشتر زندگی نکرد».
به آیلین نگاه میکند، غم از چشمهایش محو میشود «هفت روز سر کار نبودم، وقتی برگشتم با من قهر کرده بود، رفتم صداش کردم، قایم شد، اما عصری همین که گفتم: آیلین، بدو آمد پیشم».
«بهترین خاطرهام در شیرخوارگاه از نوزاد پسریست که مشکل قلبی داشت و حتی دکترها میگفتند، احیای این بچه درست نیست چون معلولیتش زیاد است، شیفت خودم بود که حالش بد شد و سه بار نفسش رفت و من هر سه بار تمام توانم را گذاشتم و او را احیا کردم، آمبولانس آمد و اکسیژن وصل کردند، 9 روز در بیمارستان بود، دوباره به اینجا آمد، جان گرفت و به فرزندی رفت، اینکه توانستم از مرگ حتمی نجاتش دهم، بهترین خاطره من است».
آیلین نشسته روی پای مامان احمدی، صورتش را چسبانده به صورتش، خودش را برایش لوس میکند، «دعا کنید آیلین را به من بدهند، خیلی دوستش دارم، توی قلب منه».
اگر آیلین را به فرزندی بگیرید، نامش را تغییر میدهید؟ «نه، اسم بچههای خودم آرین و آیداست، این هم آیلین، بچهها خیلی پیگیر آیلین هستند، میگویند اشکال ندارد، یک سوم مالم را به نامش کنم».
آیلین خودش را بیشتر توی بغل مامان احمدی جا میدهد، انگار دوست دارد تمام توجه مامان به خودش باشد، خانم احمدی قربان صدقهاش میرود، «به من میگه مامان اَمَدی، بقیه بچهها هم به من «مامان» میگویند، یعنی خودم دوست دارم «مامان» صدایم کنند نه «خاله»، بچه باید اسم مادر را بشناسد».
ساعت شیر بچهها رسیده است، همه با هم گریه میکنند، میپرسم صدای بچهها اذیتتان نمیکند؟ «نه! دلمان برایشان میسوزد، کاری هم بتوانیم برایشان انجام میدهیم، بغلشان میکنیم، بهشان آب میدهیم، اگر خدایی نکرده تب داشته باشند، دارو میدهیم».
گفتید ۱۶ سال قبل بهزور آمدهاید اینجا، آیا اگر بخواهند شما را به جای دیگری منتقل کنند، قبول میکنید؟ «نه، آن زمان نمیدانستیم، شیرخوارگاه چهجور جاییست، از اینجا خوشم آمده است، این کار عشق میخواهد، اینقدر این بچهها ما را نجات دادهاند، کارمان به مو رسیده، اما پاره نشده».
با ذوق عکسهای خودش و آیلین را توی گوشی تلفن همراهش نشانم میدهد، از او میخواهم درباره نیازهای بچههای شیرخوارگاه بگوید، دستش را به سمت نوزادان بخش ایزوله میکشد و میگوید: «بچههای این طرف شیرخشک میخواهند، بچههای آن طرف هم موز و سیب درختی، آرد برنج ایرانی هم نیاز داریم، اما آرد قبول نمیکنیم، برنج ایرانی برایمان میآورند و خودمان آرد درست میکنیم، نمیتوانیم به آردهای آماده اعتماد کنیم».
دستم را میگیرد و به سمت دستش میبرد تا برجستگی میخچه انگشتش را لمس کنم، «کمبود نیرو داریم، از بس داروی بچهها را توی سرنگ کشیدهام، دستم میخچه زده است، هرچه نیروی انسانی بیشتر باشد، بچهها در رفاه بیشتری هستند، یک بچه توی خانه چند نفر مراقبش هستند، اما اینجا ۳۰ و خردهای بچه با دو مربی».
چرا از نیروهای داوطلب مردمی کمک نمیگیرید؟، کمی خودش را جم و جور میکند و با لحن جدی میگوید: «چند نفری هستند که به ما کمک میکنند، اما نمیشود به همه اعتماد کرد، هرکس اینجا میآید باید محرم باشد، باید راز بچهها را توی دلش نگه دارد و رازشان را بیرون نبرد و فاش نکند».
مامان احمدی دست آیلین را میگیرد و او را به سمت اتاقش میبرد، صدای نجوایش با دخترک را میشنوم «دردوبلات دختر عزیزم، دختر لوس من؛ آیلین».
پایان پیام/۸۰۰۱۹/ب