خبرگزاری فارس- بوشهر، فاطمه مظفریپور: قدم برداشتنش با صدای «جِغ جِغ» کفش کوچولویش همراه بود، علیرضا همینطور که با کفش جغجغهایاش راه میرود و گوش دور و بریهایش را کر کرده، به لامپهای آبی و قرمز کنار کفشش زل زده است، طوری که اصلا جلوی پایش را نمیبیند، شبنمخانم، قدم به قدم علیرضا راه میرود تا خدایی ناکرده وسط جوی فاضلاب کنار پیادهرو نیفتد.
محمد آقا در حالی که دست پسرش ایلیا را گرفته، رو به شبنمخانم میکند و با صدایی که غرق خنده شده است میگوید: «آدم خو قرآن حفظ میکنه که مایه آرامشش باشه، ای علیرضای وروجک یه دونه قول هو الله حفظ کِرد، مام حُواسمو نبود براش ای کفشه رو خریدیم، حالا تا عمر داریم باید صِدِی جغ جغ کفش ای بچه رو تحمل کنیم.» با گفتن این جمله، شبنمخانم و محمدآقا، یکهو زیر خنده میزنند و برای چند ثانیهای وسط پیاده رو میایستند.
یک دست مریم؛ دختر کوچک این خانواده، در دست مادر و دست دیگرش را هم پدرش گرفته است، شبنمخانم و آقامحمد قدمهایشان را آرام برمیدارند تا مسیر ۱۰ دقیقهای منزل تا حسینیه عاشقان ثارالله را پیادهروی کرده باشند.
برسر قرار عاشقانه همیشگی
اکنون خانواده پنج نفره شمسینیا به حسینیه رسیدهاند، در روزهای ماه مبارک رمضان، قرار همیشگی این خانواده، محفل انس با قرآن در این مکان است. علیرضا با لباس قرمز جیغش همراه با پدر، پای یکی از رحلهای قرآن مینشیند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته که علیرضا از یکجا نشستن به ستوه میآید و دوان دوان به سمت چهار کودکی میرود که تقریبا هم سن خودش هستند، علیرضا در این قرار همیشگی خانوادگی، در گوشهای از حسینیه با دوستانش در جایی که مخصوص آنهاست بازی میکند.
با پخش شدن نوای ملکوتی قاری نوجوان در محفل، همه همهمهها به سکوت میرود و تنها نوای آبشارهای مصنوعی وسط حسینیه است که همآهنگ نوای ملکوتی آیات قرآن شده است. محمد آقا در بین ورق زدن قرآن یک چشمش را به علیرضا میدهد که نکند جایی آتش به پا کند زیرا میداند مسئولیت علیرضا در این قرار خانوادگی با اوست.
کودک ۶ سالهای که مسئول خانواده میشود
آن سوی حسینیه شبنمخانم از کوله پشتی صورتی رنگ مریم، موزش را در میآورد و آن را برایش پوست میگیرد، ایلیا به عنوان پسر ۶ ساله، فرزند بزرگ این خانواده به حساب میآید پس گوشهای از مسئولیت این خانواده هم بر دوش نحیف اوست، ایلیا کنار مریم نشسته است و درحالی که به روزه کلهگنجشکیاش فکر میکند، موز خوردن مریم را تماشا میکند.
شبنم خانم، با پنج متر فاصله از بچهها، روسری گلبهای رنگش را صاف میکند و به مهمانانی که به محفل انس با قرآن آمدهاند خوش آمد میگوید، شبنمخانم چهار سالی است که به عنوان خادم قرآن در این محفل به مهمانان خدمت میکند.
اکنون صدای قاری اهل تسنن که در کنار سه قاری شیعه مذهب نشسته است، فقط بهگوش میرسد و البته با تلاقی صدای آبشار! در این حس معنوی دلانگیز ناگهان صدای علیرضا و بچهها، میان صدای قاری میپیچد، آخر مگر میشود بچه بازی کند و سر و صدایی نداشته باشد.
کودکان پای قرار دلدادگی حاضر شدند
در گوشهای دیگر از حسینیه، دختر بچهای با اندامی لاغر و چادری سفید با گلهای ریز صورتی، کنار یک رحل نشسته است، حتم دارم که نمیتواند درست بخواند، با این قیافه، شاید در نهایت کلاس دوم دبستان باشد، چون هر دو دقیقه، آیهای که قاری میخواند را گم میکند و چشمانش روی صفحه قرآن دو دو میزند.
به ایلیا نگاه میکنم؛ او اکنون کنار خواهرش مریم، قرآنی در دست دارد و با نشانکی کاغذی که احتمالا محمدآقا برایش درست کرده است، آیات تلاوت شده را دنبال میکند.
زن غریبه: چطوری سه تا بِچِه رو با هم گُت میکنی؟
با اتمام برنامه تلاوت، دستها بالا میرود و همه به دعاهای خوانده شده آمین میگویند. در این میان درحالی که شبنمخانم خم میشود تا رحل و قرآن را جلوی یکی از مهمانها بردارد، ناگهان مهمان، در حرکتی کاملا حرفهای، یکهو دست شبنمخانم را میگیرد، شبنمخانم در چشمان قهوهای رنگ زنی که ۳۰ ساله بهنظر میرسد زل میزند.
_سلام شبنم جان، طاعاتت قبول عزیزُم.
_سلام!؟
_ببخشیدا، مو اسمتون رو از خانومای دُم در شنیدُم، یه چند روزی هست که میبینُم با بچات داری میای اینجا، یکم با هم حرف بزنیم؟
شبنمخانم درحالی که گوشه نگاهی به ایلیا و مریم میاندازد، روبه روی زن مینشیند و میگوید: «ها عزیزُم بوگو، در خِدمِتت هسوم.»
زن سعی میکرد آرام و درگوشی حرف بزند، اما وقتی به بهانه کمک پیش شبنمخانم ایستاده بودم، صدای زن به راحتی شنیده میشد؛ او از نگرانیاش برای تولد فرزند دومش میگفت، از اینکه نکند وقت کافی برای فرزند دومش را نداشته باشد.
با نگرانی که در صدا و چهره زن نمایان بود مشخص بود که مدتها به این موضوع فکر کرده است، او همچنان که در چشمان شبنمخانم زل زده بود گفت: «وقتی دیدُم که با سه تا بِچِی، قد و نیمقد میای محفل قرآنی، تازه خادمی قرآن هم میکنیا، ته دلُم امیدوار شدُم که حتما باهات حرف بِزِنُم.»
فردا تو جواب تنهایی بِچَت رو میدی؟
شبنمخانم که دیگر از چهره متعجبش خبری نبود لبخند زد و گفت: «ای بچا اگه تنها باشن، فردا تو روابط اجتماعی هم اذیت میشن، مو بچی بزرگتِرُم، نه تنها مونو محدود نکرده بلکه کمک حالمه واسه مواظبت از دوتای دیگه، بچا باید حامی داشته...
شبنم خانم تازه روی منبر حرفهایش رفته بود و قصد پایین آمدن هم نداشت اما هنوز حرفهای شبنمخانم تمام نشده بود که ایلیا بدو بدو به سمت شبنمخانم آمد و گفت: «بابایی بیرون منتظره، مریم هم، دِسِش کِرده داخل آب آبشار.»
شبنمخانم عجلهای، از زن غریبهای که دیگر مضطرب بهنظر نمیرسید خداحافظی کرد و به سمت مریم و سپس محمدآقا رفت، تا همینجا برایم کافی بود و دیگر نیاز نبود دزدکی پشت سر خانواده شمسینیا بروم، از دور برای مریم کوچولو دست تکان دادم و او هم با لبخند دنداننما همراه با خانوادهاش از زاویه دیدم محو شد و اما زن غریبه هنوز با حسرتی عجیب به خانواده شمسینیا زل زدهبود.
پایان پیام/