اتحاد دختران ایران برای «نابودی اسرائیل»+ عکس

خبرگزاری فارس جمعه 25 فروردین 1402 - 13:56

خبرگزاری فارس استان بوشهر، فاطمه مظفری‌پور: رو‌به‌روی آینه ایستاده‌ام و چفیه‌ عربی‌ام را می‌بندم، فاطیما به سمتم می‌آید. درحالی که خود را زیر نگاه موشکافانه او می‌بینم، می‌گویم: «فاطیما تو نمیای بریم راهپیمایی؟»

_میری راهپیمایی؟

_آره.

_که چی بشه؟

_که شکوه حضور مردم ثبت تاریخ بشه‌.

درحالی که یک گاز به سیب سرخی که در دست دارد می‌زند، می‌گوید: «دلت خوشه ها؛ اینایی که میان همه زورکی میان، نصفشون که به زور اداره و بخشنامه‌ است.»

_اون نوجوون‌ها و دانش آموزا چی؟

_دادا جان، اونام خانواده پاسدارا و سپاهی‌ها هستن دیگه.

_اون دخترای کم حجاب چی؟

_اونام از خونواده سپاهی‌ها هستن، مطمئن باش، ولی تونستن مسیرشون رو پیدا کنن و از عقاید مذهبی خونواده‌شون دور بشن.

_اگر ضد ارزش‌های خونواده‌شون عمل کردن پس چرا میان راهپیمایی؟

_بیخیال، تو نمی‌خوای قانع بشی، در واقع هیچ وقت قانع نمیشی.

 

زیر سایه سنگین مردم روزه‌دار در راهپیمایی روز قدس

وقتی از راننده تاکسی آدرس مسجد توحید را می‌پرسم و می‌گویم که می‌خواهم به راهپیمایی بروم کرایه را حساب نمی‌کند و با لفظ «دخترم» مرا راهی می‌کند. خود را به مسیر راهپیمایی روز جهانی قدس در کنار مسجد توحید بوشهر می‌رسانم، گفت‌وگو‌ام با فاطیما باعث می‌شود که طیف‌های مختلف مردمی که به راهپیمایی آمده‌اند را بیشتر وارسی کنم‌. طبق قانونی نانوشته، راهپیمایی بدون تاخیر و درست راس ساعت و با ندای الله اکبر شروع می‌شود.

خیل جمعیت وقتی از خیابان اصلی در حال عبور است، خانواده‌‌ها از کوچه‌های منتهی به آن خود را به جمعیت می‌رسانند. همهمه جمعیت خیابان را فرا گرفته است و در این میان زنی در میان خیل مردم همچنان که زیر آفتاب تیز بوشهر، عرق از پیشانی‌اش پاک می‌کند به بغل دستی‌اش می‌گوید: «توی ای گرما، بِچَت رو سیچه با خوت آوردی؟»

زن چتر سفید رنگی که برای جلوگیری از خشم آفتاب روی سرش گرفه را کمی بالاتر می‌گیرد و می‌گوید: «چه بگم؟ ای تو مدرسه شنیده که امروز راهپیماییه، این دیگه از همون موقع پرچمش آماده روی اُپن گذاشته تا امروز یادش نره.»

- آخه دهن روزه، خودتم اذیت میشی خب.

- تن رهبری سالم بو عزیزا، بِچَم خوش روزه کله‌گنجشکی گرفته اومده!

چند کودک و نوجوان در همان حوالی در کنار نیروهای فراجا  ایستاده‌اند و روی کاغذنوشته خود نوشته‌اند: «فراجا متشکریم» از این نوع دستنوشته‌ها در حمایت از قانون عفاف و حجاب زیاد به چشمم می‌خورد.

 

عه ببین؛ بابای مهدی طارمی اومده

مردی با موهای بور و قدی بلند در وسط جمعیت به بغل دستی‌اش می‌گوید: «بعد ای همه سال اینا هنوز نتونستن واقعا ای بلندگوها رو درست کنن که صدای شعارا درست به مردم برسه؟!» او همچنان که در حال انتقاد است، یکهو فریاد می‌زند: «عه علی اینجا رو! بابای مهدی طارمی اومِدِه!» کمی روی انگشت پاهایم بالا می‌آیم، برای چند لحظه علیشاه طارمی، پدر مهدی طارمی را بین جمعیت می‌بینم.

 

کم‌حجاب‌ها در میدان حمایت از مردم فلسطین آمدند

درحالی که به حرف‌هایشان گوش می‌دهم و سعی می‌کنم در این ازدحام و شعارهای بلند، مکالمه این دو زن را متوجه شوم، ناگهان صدای زنگ خوردن گوشی‌ام را می‌شنوم. سرعتم را آرام می‌کنم تا تلفن همراهم را از داخل کیفم دربیاورم که ناگهان چادرم از پشت، زیر پای کسی می‌رود و از سرم می‌افتد.

خود را از خیل فشار جمعیت خارج می‌کنم تا چادرم را روی سرم بکشم؛ سرم پایین است و گرم درست کردن روسری، که کفش مشکی‌ای را رو‌به‌رویم می‌بینم. سرم را بالا می‌آورم، دختری با موهای مشکی مجعد و با گونه‌هایی که معلوم بود از خستگی به سرخی رفته است رو به رویم ایستاده است. لبخند زنان می‌گوید: «تو چیزی گم نِکِردی؟» با تعجب از خنده وارفته‌اش می‌گویم: «فکر نکُنُم!»

_ولی ای گوشی از دست تو افتادا.

_اوه، اوه.

سریع از دستش آن تلفن همراه را می‌قاپم و خوب وارسی‌اش می‌کنم که ضربه‌ای نخورده باشد.

-سالمه که نِه؟

کمی مکث می‌کنم و نگاهی به شلوار جین مشکی 90 سانتی‌‌اش و مانتوی‌ای که از نظر من پیراهن بود، می‌اندازم و می‌گویم: «اوف، خدا خیرت بده عزیزُم، کمی گوشه‌ ضدخشش پریده، سالمه خداروشکر.» و او باز هم لبخندی زد و سپس خود را به جمعیت رساند.

 

رنگین‌کمان اقشار مردمی در حمایت از فلسطین برخواسته‌اند

به خیل مردم می‌نگرم و سعی می‌کنم با کمی تندتر حرکت کردن خود را به جمعیت برسانم اما از آنجا که می‌خواهم درست در محوریت اصلی جمعیت باشم تند حرکت کردنم را به دویدن تبدیل می‌‌کنم و سرانجام درست زمانی که شعار «روز جهانی قدس، روز نوید نصرت/ کلام رهبر ما بصیرت است و وحدت» سر داده می‌شود به وسط جمعیت زنان می‌رسم.

به مردم روبه‌رویم نگاه می‌کنم؛ زنی که فرزندش را در کالسکه حمل می‌کند، دختری حدودا 6 ساله با چادر گل‌گلی و دست در دست مادر، پیرمردمی روی ولیچر و یک روحانی در حال هل دادنش، دو دختر نوجوان با گونه‌هایی منقش به پرچم ایران  و فلسطین و پرچم به دست! همه این زیبایی‌ها را یکجا دیدن، مرا به وجد می‌‌آورد. آخر آدم وسوسه و البته حیران می‌شود که آخر از کدام جلوه حضور مردمی بنویسد.

 

بسیج منو با این موها قبول می‌کنه؟!

در میانه راه موکب‌هایی به راه است؛ با خود می‌گویم وسط ماه رمضان آن هم موکب پذیرایی؟! به سمت یکی از موکب‌ها می‌روم؛ با دیدن صحنه‌ای که رو‌به‌رویم بود خیالم راحت می‌شود و لبخندی بشاشانه روی لبم می‌نشیند. موکب‌ها بسته فرهنگی، پرچم ایران و فلسطین و کتاب بین مردم پخش می‌کنند.

درحالی که نظاره‌گر موکب‌های فرهنگی هستم، بازهم در کمال تعجب همان دختر را می‌بینم، او در میان وزش نسیم همچنان گرفتار صاف کردن شالش است و با سه چهار دختری که کنارش هستند با صمیمیت گرفتار صحبت کردن است.

یاد حرف فاطیما می‌افتم. به سمت همان دختر مو مشکی می‌روم. او در میان جمعیت با دستانی مشت کرده و دوشا دوش زنان با حجاب و بد حجاب دیگر، هم‌صدا با بقیه شعار می‌دهد: «جنایت اسرائیل، جنایت آمریکاست / این همه قتل و غارت، حمایت آمریکاست» در میان جمعیت خود را به سختی به او می‌رسانم. به آرامی شانه‌اش را می‌فشرم. 

-سلام مجدد خوشگله.

خنده کنان می‌گوید: بَه! گوشیتو گم کِردی باز؟

برای اینکه صدایم بین ازدحام جمعیت به او برسد، صدایم را بلندتر می‌کنم: «تو خونوادت سپاهی هِسَن؟»

-وا، منظورت چِن؟ معلومه که نه!

-پس عضو بسیجی نِه؟

دستی در موهای مجعدش می‌کند و خده‌کنان می‌گوید: «با ای موها مونو راه میدن اصلا!»

-نمیدونم، شاید بدن. می‌تونی امتحان کنی.

 

دختر کم‌حجاب: اینجا سرزمین همه ماست!

درحالی که با موج جمعیت به جلو و عقب هل داده می‌شود، سعی می‌کند همچنان نگاهش به من باشد تا از این مکالمه، نتیجه‌ای حاصل کند.

-پس اینجا چه میکنی؟

با شنیدن این سوال، لبخند بر روی لب‌هایش محو می‌شود و چهره‌اش رو به عصبانیت می‌رود و می‌گوید: «منظورت چِنِن؟ مگه اینجا فقط برا شما چادریان؟ جمعیت رو ببین، ها خیلیاش چادری هستنا ولی خیلیام نیستن.»

-پس برا چِه اومدی؟

_عجبا! فکر کردی ماها چون مثل تو لباس نمی‌پوشیم یعنی مملکتمون رو دوست نداریم یا ظلم به مردم فلسطین رو نادیده می‌گیریم؟!

دوستش درِ گوشی به او چیزی می‌گوید و بدون خداحافظی دختر را از من دور می‌کند و کم‌کم میان جمعیت گم می‌شوند. از همانجا فریاد می‌زنم: «خداروشکر که هستی.» با خود می‌گویم کاش از حرف‌هایی که دختر جوان می‌زد حداقل فیلم می‌گرفتم تا آن را به فاطمیا نشان دهم.

عکس: محمد مهدی کارگر

پایان خبر/

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.